3.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یھ حسین همین الان زنده داریم .💔
#امام_زمان
💜 رمان اورا 💜
قسمت صد بیستم
مامان که انگاری انتظار همیچین واکنشی رو نداشت
نتونست جلوم رو بگیره
وقتی ببند شدم هواسم به موهام رود که به جایی گیر نکنه
چون به شدت مدل موهام رو دوست داشتم
بغلم کرد و توی گوشم نجوا کرد:
_الهی سفید بخت بشی عزیزکم!
خیلی دوست دارم دختر مامان
دستت طلا که آرزومو برآورده کردی
لبخندی از ته جونم و دلم به روی مامان زدم
نزدیک خودمم گریه ام بگیره
مامان خودم اومد عقب و مادر شوهرم بغلم کرد و اونم آرزوی خوشبختی کرد
هردو دستام رو گرفتم و از اون پله کوچیک آوردن پایین
شنل رو آرایشگر برام آرود که که سرم کردم و کلی هم به مامانا تذکر دادم که
حواستون به موهام باشه
شنل رو که پوشیدم روی صندلی نشستم تا حسین بیاد
همه دامادها زود میان طرف ذوق میکنه از ما دامادمون دیر میاد
نشستم و خودم رو باد میزدم
همین جوری هم گرمم بود شنلم اضافه شده بود.
مامان رو کرد بهم و گفت :
_میخوای یه زنگ بخش بزنی؟
_مامان(مامان حسین) میشه لطفا گوشیم رو بدین توی کیفم اونجا
گوشی رو گرفتم و زنگش زدم
یوق.... بوق...بوق.... بوق
مشترک مورد نظر در دسرس نیست...
یعنی چی خدایا حسینمو از تو میخوام...
💜نویسنده : A_S💜
💜 رمان اورا 💜
قسمت صد و بیست و یکم
دو سه بار بهش زنگ زدم ولی جواب نمیداد
دیگه کم کم داشتم سکته رو میزدم که خانمی پرده جلو در آرایشگاه رو زد کنار
و گفت داماد منتظرتونه
نفس آسوده ای سه تایی کشیدیم
بلند شدم و لباسم رو توی دستم گرفتم و با آرامش سمت تر قدم برداشتم
درسته نگرانش شده بودم ولی الان ذوق زیادی داشتم
شنل رو کمی بالا بردم و به خانمی که اصولا از عروس های آرایشگاهشون میگره گفتم که ما رو بیخیال بشه
نفس نفس میزدم...
ضربان قلبم دست خودم نبود...
حسین بیش از انتظارم زیبا و رشید شده بود و با اون دست گل توی دستش
عجیب با دلم بازی میکرد.
فیلم بردار بهم گفت که دستمو بزارم روی شونه حسین
قدم برداشتم و دستمو گذاشتم روی شونش وقتی برگشتم
قشنگ حس کردم که دوسه تا سکته ناقص رو رد کردم
موهاش رو داده بالا و با اون گل توی جیب کتش
دست تمام مردای شهر رو از رو بسته بود
چشماش به من که افتاد اشک تو چشماش جمع شد
چشماش برق خاصی توش موج میزد
دستشو باز کرد و چرخید در خودش... هنوز باورش نمیشد که این خانوم... عروسش باشه
زانو زد جلو و دست گل رو بهم تقدیم کرد
گل رو ازش گرفتم و و تشکری کردم
بعد از کلی کار که فیلم بردار گفت انجام بدیم راهی ماشین شدیم
در رو برام باز که خنده ای کردم
و نشستم کمکم کرد که لباسام رو بالا بزارم
وقتی نشست ماشین و روشن کرد و کار هایی رو فیلم بردار گفت که انجام دادیم که گفت میره سمت تالار
اولش مخالف بودم ولی خود حسین گفت میخوام خاطره بشه
مهمونا و مامانا و بقیه پشت سرمون بودن و حسابی شلوغ کرده بودن که تذکری دادم بی هشون که
کمتر شد
خودم دوست نداشتم که خیلی شلوغ کاری بشه و خداروشکر هم همین شد تاالان
وقتی رسیدیم به به تالار جیغ و فریاد زهرا و زینب گوش هر کسی رو کر میکرد
البته قبل از اینکه آقایون باشن
سمتم اومدن که نمیتونستم ببینمشون شنل و چادرم روی صورتم بود
حسین اومد و دستم رو گرفت
و گل رو داد اون یکی دستم که گرفتم و محکم و خوشحال کنارش قدم برداشتم
وارد تالار که شدیم
هم یه لحظه همزمان باهم ایستادیم
و همزمان گفتیم : در بند کسی باش که در بند حسین است.!💜
مولودی شروع شد با کل خانم ها و دست آقایون
توی دلم از خانم فاطمه زهرا سلام الله تشکر کردم که حسین رو بهم داد
از آقا صاحب الزمان تشکر کردم که توی این راه منو قرار داد
وقتی نشستیم مردا بودن ولی اون ته که یه دودقیقه رو بودن و بعدش رفتن
حسین یاعلی گفت و رفت
زهرا و زینب کمکم کردن وقتی قایفه هاشونو دیدم و اونا منو دیدن تعجب کرده بودن
هر سه جیغ بلندی کشیدم و همه بغل کردیم
حدودسه ساعتی از مجلس میگذره که به شدت خسته شدم
وضو داشتم و این آرومم میکرد
حالا دیگه صدای مولودی کمتر شده بود و هر کسی توی لاک خودش بود که زهرا با شکم گنده اش اومد سمتم :
_خب خب دیگه میره خوشگل میکنی بر میگردی ها
_ولی ترنم خدایی خیلی خوشگل شدی
یهو دیدم زهرا زد زیر گریه
_زهرا خوبی چت شد؟
_آجی زهرا میخوای عروس این مجلس ناراحت شه؟ ها میخوای دلخور شم؟
_نه فقط فکر کردم به چند ساله قبل که تازه آشنا شدیم
چقدر زود گذشت ترنم نه؟
خداروشکر که اومدیم تو زندگیم خواهر گلم!
_خواهش میکنم خودم اومدم
_خخح. خیلی بی جنبه ای مثلا اومدم احساسی باشم
_راستی زهرا چند ماهته؟
_من امشب رفتم تو ماه نهم
_واقعااااااا چقدر زود گذشت!
_زود گذشت؟؟؟ برای شما بله من که مردم وزنده شدم
_ولی به شیرینیش می ارزه
_اهوم... وایسا ببینم زینب نکنه خبریته
_شاید..
_شاید یعنی چی زینب؟ واقعا؟ بارداری؟
_بله.... قدم حسین آقا پر برکت بوده
_وااااااااااااااییییییییییی خدااااااااااااا
زینبببببببببببببببب
_جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغ مبارکه
بعد از کلی تبریک و فلان و اینا زهرا گفت:
_ميگما ترنم من نمازم رو نخوندم میای بریم بخونیم
_وای آره راست میگی بریم
رفتیم سمت نماز خونه که فنر لباسم رو در آوردم و با سختی نماز خوندم
بعد از هر دو نماز دستمو بردم بالا و دعا کردم از ته دل
_خدایا شکرت بابت حسین
شکرت بابت بچه زهرا
شکرت بابت جنین زینب
شکرت بابت اینکه توی این راه قرارم دادم
الحمدالله
سه سلام آخر رو دادم و رفتم سمت سالن:
السلام علیک یا الله
اسلام علیک یا صاحب الزمان
السلام علیک یا اباعبدالله
💜نویسنده : A_S💜
1.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی از اون پنج تا بچه:)💔🥺
#ما_مدیون_پدران_شما_فرزندان_شهید_هستیم
#شهید_محمد_قنبری
4.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سکانس پایانی هممون آمبولانسِ
ولی یکی نوشته بود،
ای کاش آمبولانس ما
پلاک نظامی باشه...🙂♥️
9.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#درباغ_شهادت_باز_بازاست...
لحظه دردناک اعلام خبر شهادت شهید شاهملکی
پاسدار مدافع امنیت مهدی شاهملکی در حال اجرای مأموریت در اسلامآباد غرب به شهادت رسید.
شهادتت مبارک🕊🌷
#هدیه_به_روح_شهیدپنج_صلوات
#ما_مدیون_این_شهداییم
13.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به احترام قمر بنی هاشم ،بیست💔🥺
امام علی (علیهالسلام) فرمودند: «نعم صارف الشهوات غضّ الابصار»
[۹]
فرو نشاندن چشم چه خوب منصرفکننده از شهوات است.