eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
عیدمونه ها ...😍
مبارکمون باشه 🌺خداروشکر شیعه علی ایم
خوش به حال ما همه شیعه ی علی (ع) هستیم عیدمون مبارکاااا 💚✨️ همگی در پناه مولا علی علیه‌ السلام 🕊
پویش عظیم 🌱 در راستای پویش وسیع غدیر گروه جهادی وصال در نظر دارد جهت احیای غدیر اقدام به تهیه و توزیع هدایایی در سطح شهر نماید. مشتاق مشارکت دوستدارن امیرالمومنین هستیم 5047061056247048 سیدمحمدرضا میربابایی(بانک شهر) 🔺️مبالغ واریزی صرف امورخیر خواهد شد. برای اطلاع بیشتر از این طرح عضو کانال وصال جهادی شوید. ˹🌱| @vesaal_jahadi˼
کانال رسمی داداش محمدرضامونه 😍که فردا در یکی از موکب های جشن ۱۰کیلومتری غدیر خدمتت کنن
تا فردا ظهر مهلت واریز هست😍
شهدا بدهکار کسی نمیمونن😍مطمئن باش جبرانش میکنن ‌.
سلام روز بخیر .. دوستان گروه جهادی این کانال هم راه اندازی کردم إن شاء الله که خودمون اینجا مستقل باشیم و همینجا که کنار هم کارای فرهنگی و جهاد تبیین انجام میدیم در کنارش خدمت به نیازمندان و کسایی هستند واقعا نیازمند هستند و امیدشون به خدا و شهدا هست .. ما فقط با تعداد بالا میتونیم این کار قشنگ رو پیش ببریم و مبلغ پایین یعنی دیگه ماهی بیشتر از ۳۰ هزار تومان نشه البته با تعداد بالا و استقبالی که میکنید .. إن شاء الله صحبت کردم و زیر نظره پدره شهید مصطفی صدرزاده خواهد بود و گزارش دهی خواهیم داد و إن شاء الله جلو بریم حتما گروه رسمی خواهد شد حتی در سطح کشور میتونیم کار کنیم اعتبار کسب کنیم مراحل بالاتر راحت بدست میاد .. لینک میفرستم إن شاء الله عضو شید 🌸 https://eitaa.com/joinchat/1769275852C6fe65fc590
همینطور که در متن هست این گروه با نظارت پدر شهید مصطفی صدر زاده هست 😍
روز عید است و همه دیدن سادات روند سید و سرور ما! خیمه‌ی سبز تو کجاست؟
آقاترین محبوبترین سید دنیا ✨ عیدتون مبارک 🇮🇷
هدایت شده از فدائیان ولایت
متولدچه ماهی هستید؟! ❤️ به اندازه ماه تولدتون صلوات هدیه کنید به شهید حاج قاسم سلیمانی و بقیه شهدای مدافع حرم ❤️ ● •|فروردین:2صلوات بفرست!^^ •|اردیبهشت:5تاصلوات بفرست!^^ •|خرداد:7تاصلوات بفرست!^^ •|تیر:6تاصلوات بفرست!^^ •|مرداد:9تاصلوات بفرست!^^ •|شهریور:8تاصلوات بفرست!^^ •|مهر:11تاصلوات بفرست!^^ •|آبان:4تاصلوات بفرست!^^ •|آذر:12تاصلوات بفرست!^^ •|دی:20تاصلوات بفرست!^^ •|بهمن3تاصلوات بفرست!^^ •|اسفند:15تاصلوات بفرست!^^ دیگه خودتونید وشانستون😁! ● 💛 وسط صلواتاتون‌ یه ⛅️ هم بگید:) 💛 فوروارد کنید تابقیه هم توثوابتون شریک بِشَن! :)
سید و سادات های کانال عیدتون مبارک
التماس دعای ویژه.....🌸 البته اول ظهور آقا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 جشن عمامه‌گذاری ۲۷۰ نفر از طلاب در مدرسه علمیه صدر به دست مدیر حوزه علمیه اصفهان برگزار شد 👆بفرسید برای اونهایی که می گفتند کسی دیگه جرات رفتن به حوزه علمیه و سربازی عج را نداره بفرسید برای کسائیکه امیدشون به عمامه پرانی از چند روحانی بود ❤️ سخنرانی مداحی ذاکرین 🔹 @zakerin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب پارت های زیاد و خوش داریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜 رمان اورا 💜 قسمت صد و چهلم روی زمین نشسته بودم و اشک می‌ریختم. دروغ گفتم اگه هیچی به ذهنم نمی‌رسید زهرا و زینب توی این یک ساعت انتظار من هم متوجه قضیه شده بودن اونام با حالی بد تر از من اومدن سه تامون نشسته بودیم و دربه در هرکدوممون نفس می‌کشیدیم به امید نفس کشیدن ها شون! از شدت استرس و سر درد زیاد هرچی توی دل و روده ام بود رو بالا اوردم زهرا بچه اش خواب بود خواب بود و نمی‌دونست که هر لحظه ممکنه یتیم شده باشه! حتی فکرشم گریه ام میندازه زینبم دراز کشیده بود و بچه هاشم خواب بودن منم که... با بچه حرف زدم حرف زدم و خودمو قانع کردم که شوهر هر سه مون زنده آن! لااقل الان شهید شدن..! الان نه... چشمم به گوشی هایی بودکه وسط میز بود و ما دورش جمع شده بودیم چشمام رو بستم آقا اباعبدالله رو صدا زدم. بلخره زنگ خورد. مثل برق گرفته ها از جا پریدیم هیچ کسی از شدت ترس پی بردن به داستان نمی‌رفت سمت گوشی قلبم اومد بود توی دهنم گوشی پشت سر هم زنگ می‌خورد یه بار دو بار سه بار با دستای لرزون و قطره های اشک گوشی برداشتم و سعی می‌کردم آرامشمو حفظ کنم... تماس رو وصل کردم _ا.... ل... و.... _سلام ترنم خانم خوب هستید؟ غرض از مزاحمت زهرا هستش گوشی رو بدون حرف سمت زهرا گرفتم بدبخت عین گچ شده بود دستاش میلرزید گوشی رو گذاشتم روی حالت پرواز _الو زهرا جانم _الو..؟... مهدی؟..... خودتی....؟..... زن.... زنده ای؟ _آره قربونت برم چرا باید بمیرم.....عطوفه خوبه؟ خودت خوبی؟ چی شده؟ ای خدااا.... باز دوباره آرمان یه کاری کرد همه شما سکته کنین _بقیه چی؟ _چیزی نیست صدام روی بلند گو _اره _بردار یه لحظه کارت دارم گوشی رو زهرا برداشت و گذاشت روی گوشش بعد از چند ثانیه لبخند محوی زد 💜نویسنده : A_S💜
💜 رمان اورا 💜 قسمت صد و چهل و یکم حالا گوشی زینب زنگ خورد داداش آرمان بود تماس رو وصل کرد و سری به دست من تکون داد که آرمان زنده است بدون مکثی گوشی رو برداشت و رفت سمت اتاق حالا فقط مونده بود حسین من.... خدایا حسینم رو از تو میخوام.. نفسی کشیدم اصلا نفس برام مونده بود؟ چشمام رو بستم و آیت الکرسی رو شروع کردم به خوندن هنوز به آخر آیه اولش نرسیده بودم که گوشیم زنگ خورد زینب از اتاق اومد بیرون و زهرا هم تماسش تموم شده بود ذوق کردم و سرمو بالا گرفتم و از ته دلم خداروشکر کردم گوشی رو برداشتم و سعی کردم تمام دلخوری نداشته ام رو بریزم توی صدام _بله؟ _سلام جان جانانممم _سلام _قهری؟ بابا به خدا این آرمان شلوغش کرد صدای تیر اومد ولی اصلا هدف ما نبودیم ما اومده بیرون توی خاک خودمون اونا تیر زدن آرمان رفت ببینه چی شده ما زود تر رفته بودیم ببینم چی شده؟ به خدا چیزیم نیست صحیح و سالمم _خب به من چه؟ یعنی یه جوری سوالم مسخره بود که خودمم خنده ام گرفته بود زهرا و زینبم آروم میخندیدن جوری توی این دو سه ساعت مردیم و زنده شدیم کره حالا حالا حالاها آشتی نمیکردیم _بله خیلی ممنون از تشریف فرمایی تون ما یه چهار پنج ساعت دیگه در خدمت شماییم بانو _باشه خدافظ تا تماس و قطع کردم صدای خنده ام با گریه ام بلند شد خدایا شکرت که زنده است! خدایاااااااااا شکرتتتتتتتتتت 💜نویسنده : A_S💜
💜 رمان اورا 💜 قسمت صد و چهل و دوم با هم دیگه تصمیم گرفتیم که قهر باشیم یه چند ساعت بعد خونه نقلی داشتم ولی دیگه خیلی هم کوچیک نبود دو تا اتاق داشت که اونام بامزه و نقلی بودن یکی اتاق منو حسین یکی هم اتاق نی نی مون سه تایی با کمک امیر و آروشا خونه درست و حسابی سابیدیم یه آلویه خوشمزه درست کردم و چایی خوش طعم و عطری درست کردم که خونه رو بود برداشته بود زهرا اومد دم در آشپزخونه و تیکه داد به کابینت _ترنم؟ _هوم؟ _چه بویی راه انداختی! _آره بوی چایی چایی با دارچین و هل و گل محمدی _ایول همه آماده نشست بودیم رو به روی تلوزیون اینم جزئی از نقشه قهرمون بود زینب به همه مون اطمینان داده بود که دمار از روزگار داداش در میاره! زنگ درو که زدن همه مون هول شدیم چند ثانیه ای خودمون رو جمع جور کردیم و به آروشا و امیر اجازه دادیم که درو باز کنن داداش با دیدن امیر و آروشای از همه جا بی خبر دوید بغلشون کرد و حسابی ماچشون کرد بعدش اومد روی مبل نشست بعد زینب زینبم که روشو کرده بود اون طرف و قهر جدییییییییی آقا مهدی هم اومد داخل و سر افکنده ولی با خنده ای که خیلی جلوشو گرفته بود کنار زهرا نشست زهرا گریه اش گرفته بود و دلیل گریه اش دلتنگی و عصبانیت بود منتظر به در چشم دوختم که حسین اومد سریع رومو کردم اونطرف قشنگ میتونستم تک خنده اش رو تصور کنم شروع کردم به جویدن لبم آخه مگه من میتونم قهر باشم با این آقا؟ سرم رو انداختم پایین تا متوجه نشه اومد کنارم روی مبل نشست حالا سه تا مبل دونفره بغل هم نشسته و یه میز هم وسطمون بود گوشی من و زهرا و زینب روی میز بود بچه ها اونطرف برای خودشون بازی میکردن اول زینب گوشیش رو برداشت و شروع کرد غر زدن که این چه کاری بود؟ دل نگرانم کردی؟ و فلان و اینا ولی خیلی با آرامش بود و آروم هیچ کدوممون دوست نداشتیم و حتی درستش نبود که با همسرانمون جلوی بقیه این طوری برخورد کنیم واین اثری عشق و علاقه علویه زهرا هم بعدش گوشیش رو برداشت و اون شروع کرد ولی با تن آروم جوری که فقط خودشون بشنون منم گوشیم رو برداشتم و صفحه کلید رو آوردم و جلوی چشمام گذاشتم نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم اگه نکا میکردم خر میشدم دور از جونم! خنده تو گلویی کرد و زمزمه کرد _حالا مهمونام میرن همه رو برات توضیح میدم خانومم! خر شدم! به معنای واقعی کردم گول خوردم گوشی رو آوردم پایین و پوف بلندی کشیدم _پووووووووووووووووووووف ممنون خر شدم! قهقه ای زد و گفت: _در از جون شما دور از جون خانم خودم! _واقعا چرا انقدر ما زنا زود گول میخوریم _چون ما مردا غلغتون دستمونه _آها یعین ما غلغ شما مردا دستمون نیست؟ _چرا اصلا اصل کاری شمایین نباشید ما هم نیستیم _این شد زهرا و زنیبم مثل من گول خورده بودن حسین و آرمان و آقا مهدی دستاشون رو مشت کردن و زدن به هم لبخندی گوشه لب همه مون بود و این رو مدیون خدای بالا سرمون هستیم 💜نویسنده : A_S💜
عیدتون مبارک بچه ها! 💜
خوشحالم کنید با صحبت های قشنگتون 💜 یه انرژی توپ بدید یه عیدیه درست و حسابی
باحال ترین پیامی بود که توی نا‌شناس ها خوندم😂