eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾 🌾قسمت : علی زنده است ثانیه ها به اندازه یک روز ... وروزها به اندازه یک قرن طول می کشید ...  ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ...😖🙏 - خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ... بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ...  از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... 🏥 قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها...و چرک وخون می داد..😖 بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... _علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ...  بچه هام رو بغل کردم ... 😭 فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...😭😭😭😭 ادامه دارد.... ✍نویسنده:
🌾 🌾قسمت آمدی جانم به قربانت شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدرک اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ...  ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ...  التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ...😊 صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...  علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... 😥😣 چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ...  زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...😣😔 من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...  دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...😊😢 علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مریم مامان ... بابایی اومده ... علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... - میرم برات شربت بیارم علی جان...😢 چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ...😭 بغض علی هم شکست ... 😭محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...  من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ...  بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در🚪 دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ...😭😣 روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...  خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... 😒اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...😕 علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...👌  اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ...✊ اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...  🌺و امام آمد ...🌺 ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ...😊 ادامه دارد.... ✍نویسنده:
🌾 🌾قسمت بدون تو هرگز با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای☕️ بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ...😴 نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...  هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...👌 توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...  سریع رفتم دنبال کارهای درسیم... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد... اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته خونه اومد ... رفتم جلو در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ... _چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال! ... با تعجب چشمهام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... خنده اش گرفت ...😃 _اینبار دیگه چرا اینطور نگام میکنی؟ _علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ صدای خنده اش بلند تر شد ...😂 نیشگونش گرفتم ...😬 _ساکت باش بچه ها خوابن ... صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ...😃 _قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم میخورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ... رفت توی حال و همون جا ولو شد ... _دیگه جون ندارم روی پا بایستم با چای رفتم کنارش نشستم ... _راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... 😒 آخر سر گریه همه دراومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ...😔 تا بهشون نگاه میکردم ... مثل صاعقه در میرفتن ... _اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن😊 _جدی؟😳 لای چشمش رو باز کرد ... _رگ مفته ... جایی برای فرار کردن هم ندارم ... 😃 و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم در گوشش ...😁😉 _پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ... وبا خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ... ادامه دارد ... ✍نویسنده:
و امان از جاموندن..! 🥀 یا اباعبدالله حداقل شب جمعه ای بزار بیاییم حرمت دق نکنیم🥀از همه جا موندیم..! شما دیگه دست رد نزن یااعبدالله اخه من که به جز تو کسی رو ندارم.! به جان رقیه ات کرب و بلایی من را بس است🕊
یا اعبدالله بزارین یه چیز بگم.! به قول شهید عادل رضایی میدونم خودم از خودم خبر دارم که لیاقت شهادت رو ندارم..! اما تورو خدا مرگ منو طوری نکن که بگم فلانی تصادف کرد مرد.! طوری نکن که بگن فلانی سکته کرد برد..! امام حسین من..! آقای من.! نمیدونم شاید اخرین باری باشه که دارم این متنو مینویسم.! اما آقای بزار طوری بمیرم حداقل بفهمن نوکری تو کردم.! بفهمن نوکرت بودم آقا..! بفهمن تو روضه های مادرت بودم.! تو روز عاشورا مثل زینبت اشک ریختم.! تورو جان مادرت یا شهادت بهم بده یا طوری مرگ منو قرار بده که بگن فلانی تو روضه دیشب، شب شهادت اربابش دق کرد مرد😭🕊
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
یا اعبدالله بزارین یه چیز بگم.! به قول شهید عادل رضایی میدونم خودم از خودم خبر دارم که لیاقت شهادت
عادل یعنی عدل..! یعنی صبح از مرگ بگه و ظهر شهادتش باشه! نماز ظهر رو بخونه تو مراسم سالگرد حاج قاسم، نماز مغربو پشت سر آقا امام حسین بخونه..! 🥀 کاش ماهم بشیم عادل.! کاش بشیم کسی که با گریه و روضه خوندنش، حضرت مادر خریدارش شد
هدایت شده از پاسداران انقلاب
ریحانه سلطانی نژاد دختر کاپشن صورتی ۹ نفر از خانواده‌ش شهید شدن😔 ♻️👇🏻 ⚠️کانال : 🚨 https://eitaa.com/joinchat/2162098380C285d7de562
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🎥 لحظاتی از وداع اختصاصی خانواده شهیده فائزه رحیمی در معراج شهدای تهران ♻️#انتشارش_با_شما👇🏻 ⚠️کان
همچین مرگی آرزوی من است.! و همچین دیداری رویای من!) 🥀 خیلی قشنگه اخرین خداحافظی با رفقات و خونواده ات رو اینجوری داشته باشی
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
https://abzarek.ir/service-p/msg/1585059 جایی. برای حرفاتون..! 🌸
اگر حرفی، سوالی، انتقادی داشتین بفرمایید.! چون اختیار سنجاق کردن رو ندارم هنوز من میزارم که ان شاءالله بفرمایید اگر حرفی داشتید التماس دعا.
Reza Narimani - Khabar Che Sangine.mp3
19.59M
🍃خبر چه سنگینه 🍃خبر پر از درده😭😭 🎤 🏴شهادت سردار دلها، شهید را تسلیت و تبریک عرض می نماییم. 😭💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر شهید: دعا کنید برای پسر چهارسالمون از کما دربیاد، داغ روی داغ نیاد پدر شهید: حاج قاسم دوستت دارم، خونت اگه سرد شد خون گرم من و بچه‌هام هست😭 همینقدر مردم کرمان مظلومن، همینقدر مردم کرمان مقاومن، همینقدر مردم کرمان شریفن
یه قاب عکس اینجوری داشته باشم که شهادتم ان شاءالله بزارن..! 🥀 ان شاءالله وقتی شهید شم که شهادتم بیشتر از موندم اثر داشته باشه..
هدایت شده از پاسداران انقلاب
دقایقی قبل پرچم انتقام در جمکران به اهتزار در آمد آخرین بار سال ٩٨ این پرچم برای شهادت سردار سلیمانی به اهتزار در آمد که همراه بود با حمله‌ی ایران به پایگاه هایی آمریکا‼️ ♻️👇🏻 ⚠️کانال : 🚨 https://eitaa.com/joinchat/2162098380C285d7de562
🔴شهادت ۲۰ دانش آموز در انفجار تروریستی کرمان/ از یک خانواده ۴ دانش آموز شهید شدند 🔹مشاور امور شاهد و ایثارگران وزیر آموزش و پرورش:در جریان انفجار تروریستی گلزار شهدای کرمان، حدود ۲۰ دانش آموز کرمانی به شهادت رسیدند. 🔹طبق اسامی که از شهدای دانش آموز در اختیار داریم از یک خانواده چهار شهید دانش آموز در مقطع ابتدایی داریم. 🔹تمامی این ۲۰ دانش‌آموز شهید کرمانی هستند 🔴 👇
📸کاپشن صورتی با گوشواره قلبی لابد این شکلی بوده 🔹تصویری که هوش مصنوعی ساخته... ┄┅═✧☫ گونی نیوز ☫✧═┅┄ 🇮🇷@gooninews
و اموز شهید امیر حسین افضلی دقیقا در روز تولدش شهید و آسمانی شد🥀
امام صادق(ع)میفرمایند: هنگامی که به نماز ایستادی بدان که در پیشگاه خداوند هستی و اگر او را نمی بینی او تورا میبیند، پس به نمازت توجه کن. 🌸🌺 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا