eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
7.4هزار ویدیو
765 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا عادل عزیز مداح وخادم امام رضا (ع) ازشهدای حادثه تروریستی گلزار شهدای میباشد امروز دفن شده اگه زحمتی نیست نماز شب اول قبر خوانده شود
هدایت شده از .
بسم ربِ الزهـــرا سلام‌الله‌علیها به نام خدا؛ به یاد خدا؛ برای خدا ان شاءالله 📍امشب گریه ها و حال هوای خوب تو این محفل رو هدیه کن به شهدای حادثه تروریستی کرمان! چندتا راهکار خوب تقدیم حضورتون میشه واسه راحت شدن از اذیت های اطرافیان تون ؛ حکایت امشب مون درباره اینه بشنوید بنویسید که ان شاءالله موثر باشه! ما که مثل محفل قبل جمکران آمدیم تا محفل رو اینجا برگزار کنیم به امیدِ گوشه نگاهی؛ امیدوارم به جونتون بشینه... یه گوشه خلوت با ا توجه و دقت ؛هندزفری به گوش وضو گرفته چراغ ها خاموش با حال خوب محفل رو گوش کنید رفقا! https://eitaa.com/nookaar55
@Ashura59 کانال زیارت عاشورا به نیابت ظهور آقاست.. 🥀
فکر کنین..! ببینین چی شده که این اومد؟ چیکار نکردین؟ واسه ظهورشون.! به خدا همین کمک کردن به این خواهرمون خیلی دلشون رو شاد میکنه! حتی شده 20 تومن کمک کنین جای دوری نمیره.! متنهاش میره اون دنیا جمع میشه تا برات یه کاری کنن.! نتیجه ش رو میبینین..
بچه هایمان بیشتر همانی میشوند که هستیم نه همانی که میگیم پس ...
هدایت شده از ❲ حَسیبــا . .🖤′ ❳
رفقا برای برگزاری مراسم شهیدان کرمان و شهیده همرزممون بانو فائزه رحیمی نیاز به کمک های مالی شما داریم .. حتی اگر پنج هزار ، ده هزار ، هر چقدر که لطف شما بود توی برگزاری این مراسم شریک باشید که ان شاء الله اجرتونو از اباعبدالله بگیرید .. اگر توان کمک مالی نداشتید لطفاً پخش کنید برامون .. گروه دختران چادری هم معرف حضور همه هست ، از باب اطمینان خیالتون راحت باشه .. @Hasibaa_ir
وضو‌،قبل‌از‌خواب‌فراموش‌نشہ✨🖤..!' اگر تونستین نماز لیله الدفن عادل رضایی رو هم بخونین ان شاءالله شفاعتمون کننن! به خدا 5 دقیقه هم بیشتر نمیکشه
🌾 🌾قسمت    تنبیه عمومی! علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد …  اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم … ✋ به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد … تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن …اون هم جلوی مهمون ها …  و از همه بدتر، پدرم …😕 علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت … نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت … – جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ … بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن … و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه… غرق داستان جنایی بچه ها شده بود … داستان شون که تموم شد …  با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت … – خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد … و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن …  _با دست چپ … علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من … خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد…😊😘 – خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام …☺️ و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها …  هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود… بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن … منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود …  چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد …  این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد … و اولین و آخرین بار من…😊✋ ادامه دارد..... ✍نویسنده:
🌾 🌾قسمت نغمه اسماعیل این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم …  دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم …  هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ …😒 اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت …  عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود …  توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون …😊 پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد … دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم …  علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود… بعد از کلی این پا و اون پا کردن …  بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد … مثل لبو سرخ شده بود …☺️🙈 – هانیه … چند شب پیش توی مهمونی تون … مادر علی آقا گفت …  این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه … جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم … به زحمت خودم رو کنترل کردم … – به کسی هم گفتی؟ …😊 یهو از جا پرید … – نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم …🙈 دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید … – تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم …🙈☺️ ادامه دارد .... ✍نویسنده: