آقا عادل عزیز مداح وخادم
امام رضا (ع) ازشهدای حادثه تروریستی گلزار شهدای #کرمان میباشد امروز دفن شده اگه زحمتی نیست نماز شب اول قبر خوانده شود
#کرمان_تسلیت
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
آقا عادل عزیز مداح وخادم امام رضا (ع) ازشهدای حادثه تروریستی گلزار شهدای #کرمان میباشد امروز دفن شد
برای شهید عادل رضایی هم نماز لیله الدفن بخونیم ان شاءالله مورد شفاعتشون قرار بگیریم🌸
هدایت شده از .
بسم ربِ الزهـــرا سلاماللهعلیها
به نام خدا؛ به یاد خدا؛ برای خدا ان شاءالله
📍امشب گریه ها و حال هوای خوب تو این محفل رو هدیه کن به شهدای حادثه تروریستی کرمان!
چندتا راهکار خوب تقدیم حضورتون میشه واسه راحت شدن از اذیت های اطرافیان تون ؛ حکایت امشب مون درباره اینه بشنوید بنویسید که ان شاءالله موثر باشه!
ما که مثل محفل قبل جمکران آمدیم تا محفل رو اینجا برگزار کنیم به امیدِ گوشه نگاهی؛ امیدوارم به جونتون بشینه...
یه گوشه خلوت
با ا توجه و دقت ؛هندزفری به گوش
وضو گرفته چراغ ها خاموش با حال خوب محفل رو گوش کنید رفقا!
#محفل_صوتی_فاطمیه
#کربلایی_حمیدرضا_اسدی
https://eitaa.com/nookaar55
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
بسم الله.! رسول خدا (ص) فرمود: «تا وقتی انسان در مسیر مدد و یاری برادر دینی خود باشد خداوند یار و م
فقط 10 تومان واریز شد.! 🥺
عاقبت بخیر بشند کسی که ریخته
اما هنوز این خانواده به 20 میلیون نیاز دارن.!
#تلنگر
بچه هایمان بیشتر همانی میشوند که هستیم نه همانی که میگیم
پس ...
هدایت شده از ❲ حَسیبــا . .🖤′ ❳
رفقا برای برگزاری مراسم شهیدان کرمان و شهیده همرزممون بانو فائزه رحیمی نیاز به کمک های مالی شما داریم ..
حتی اگر پنج هزار ، ده هزار ، هر چقدر که لطف شما بود توی برگزاری این مراسم شریک باشید که ان شاء الله اجرتونو از اباعبدالله بگیرید ..
اگر توان کمک مالی نداشتید لطفاً پخش کنید برامون ..
گروه دختران چادری هم معرف حضور همه هست ، از باب اطمینان خیالتون راحت باشه ..
#کرمان
#کرمان_تسلیت
#ایران_تسلیت
#فائزه_رحیمی
#دختران_چادری
@Hasibaa_ir
وضو،قبلازخوابفراموشنشہ✨🖤..!'
اگر تونستین نماز لیله الدفن عادل رضایی رو هم بخونین ان شاءالله شفاعتمون کننن! به خدا 5 دقیقه هم بیشتر نمیکشه
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #سی_و_دوم
تنبیه عمومی!
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد …
اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم … ✋
به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد …
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن …اون هم جلوی مهمون ها …
و از همه بدتر، پدرم …😕
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت …
نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت …
– جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ …
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …
و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه… غرق داستان جنایی بچه ها شده بود …
داستان شون که تموم شد …
با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت …
– خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد …
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن …
_با دست چپ …
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من …
خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد…😊😘
– خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام …☺️
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها …
هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود… بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن …
منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود …
چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد …
اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد …
این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد … و اولین و آخرین بار من…😊✋
ادامه دارد.....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #سی_و_سوم
نغمه اسماعیل
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم …
دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم …
هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ …😒
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت …
عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود …
توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون …😊
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد …
دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم …
علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود…
بعد از کلی این پا و اون پا کردن …
بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد … مثل لبو سرخ شده بود …☺️🙈
– هانیه … چند شب پیش توی مهمونی تون … مادر علی آقا گفت …
این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه …
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم … به زحمت خودم رو کنترل کردم …
– به کسی هم گفتی؟ …😊
یهو از جا پرید …
– نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم …🙈
دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید …
– تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم …🙈☺️
ادامه دارد ....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی