حاجی چه خوب که توصیهٔ بعضی از اطرافیانت را گوش ندادی. میخواستند رئیس جمهورت کنند! میدانستند تو اینقدر عزیری که بیبروبرگرد رأی میآوری ولی نمیدانستند که تو را ز کنگرهٔ عرش میزنند صفیر، نه از کنگرهٔ کاخ سعدآباد!
سال ۱۳۹۶ نامهای به دستت رسید که نویسنده خواهش کرده بود برای ریاست جمهوری کاندیدا بشوی. نویسندهٔ نامه جوان بود و تو نتوانستی نامهاش را بیپاسخ بگذاری. در جوابش نوشتی:
«برادر بزرگوارم از محبت شما عزیز گرانقدر سپاسگزارم. الحمدلله در کشور ما آنقدر شخصیتهای مهم و ارزشمند گمنام و با نامی وجود دارد که نیازی نیست سربازی، پُست سربازی خود را رها کند. افتخارم این است که سرباز صفر بر سر پُست دفاع از ملتی باشم که امام فرمود «جانم فدای آنها باد». رها کردن این پست را در شرایطی که گرگانی در کمین هستند خیانت میدانم.»
📌 برشی از کتاب شاید پیش از اذان صبح
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
رهبر انقلاب در دیدار خانواده شهید سلیمانی: مهمترین نقش و خدمت این شهید بزرگوار، احیای جبهۀ مقاومت در منطقه بوده است
🔹گسترش بیش از پیش نام و یاد و خصوصیات این شهید ناشی از اخلاص شهید سلیمانی است مهمترین نقش و خدمت این شهید بزرگوار، احیای جبهه مقاومت در منطقه بوده است.
🔹مقاومتِ نزدیک به سه ماهه غزه بهعلت وجود جبهه مقاومت است، شهید سلیمانی برای احیای جبهه مقاومت تلاش بسیاری کرد و این کار را با همان اخلاص و با تدبیر و عقل و اخلاق به پیش بُرد.
🔹تلاشهای سردار قاآنی فرمانده نیروی قدس سپاه قابل تقدیر است. باید خط تقویت جبهۀ مقاومت همچنان ادامه یابد.
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
خانواده آسمانی 40.mp3
13.47M
#خانواده_آسمانی ۴٠
#استاد_فاطمینیا 🎤
#استاد_شجاعی
🏆. میدانی به وسعتِ هستی در پیشرو است و مسابقهای به وسعت تاریخ!
و کسی پیروز این میدان است که؛
۱. حریفان خود در این میدان را بشناسد.
۲. از تمام حریفان پیشی بگیرد.
کدام میدان...
کدام مسابقه...
و کدام حریفان...؟
#سبک_زندگی_انسانی
#مهندسی_آرزوها
#عشق_حقیقی
#تعارضات_زناشویی
14.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خب آخه من یه آخوندم...😂
اثری ماندگار از شیخ صالح
خیلی خوب بود👌
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
فصل هشتم: پیک علی
قسمت سوم
امیر خوب بلد بود چطور با حرفهای قلمبه سلمبه رجب را ساکت کند. نشسته بودم پشتبام و لباسهایش را میشستم؛ بدجور شوره زده بود و همه جای آن پوسیده بود. گفتم: «خدایا! این بچه چطور تو گرمای خوزستان طاقت میاره؟!» با بوسهی امیر به خودم آمدم. گفت: «مامان چرا رنگت پریده؟! باز رفتی خون دادی؟!» گفتم: «نه مامان جان، خون ندادم. لباسات رو که دیدم گریهم گرفت. امیر! اونجا هوا خیلی گرمه؟!» کمی سر به سرم گذاشت و شلنگ آب را به طرفم گرفت تا سرحال شدم.
ماه رمضان بود. سر سفره افطار، دو سه قاشق بیشتر غذا نمیخورد و کنار میرفت. آب یخ نمیخورد. برایم سؤال شده بود نکند مریض شده؟! کلی اصرار کردم تا زبان باز کرد: «مامان جان! اگه آب یخ بهم مزه کنه، دیگه تو گرمای خوزستان دووم نمیارم؛ نباید به این چیزا عادت کنم!» در همان چند هفته، جبهه اثر خودش را روی امیر گذاشته بود؛ برای خودش مردی شده بود. یک هفته بیشتر تهران نماند. چند دست زیرپوش نخی برایش خریدم تا در گرمای سخت جنوب کمتر عرقسوز شود. دلم نیامد با کفشهای پاره راهیاش کنم. یک جفت کتانی خوب هم برایش خریدم. میدانستم قبل از اینکه به منطقه برسد، همه را بخشیده. رجب تا دم اتوبوس رفت و بدرقهاش کرد.
امیر مرتب نامه میفرستاد. علی مینشست کنار من و رجب، نامه را باز میکرد و برایمان میخواند: «پدر و مادر عزیزم! تشکر میکنم از شما، چون ما را جوری تربیت کردید که راه خودمان را پیدا کردیم و در مسیر انقلاب قرار گرفتیم. خدا را شاکرم بهخاطر نان حلالی که بر سر سفره گذاشتید. میخواهم برایتان بگویم جبهه کجاست. جبهه جایی است که ما خدا را رو در رو میبینیم و از همیشه به او نزدیکتر هستیم. اینجا همه از دنیا بریدهاند و فقط خدا را در نظر میگیرند. ما با تمام وجود خدا را حس میکنیم...» هر نامهای که میفرستاد، قوت قلب بود برایمان. از خدا میگفت، و توصیه به پشتیبانی و حمایت از امام میکرد.
در همهی آن چند ماه، هرچه جنس کوپنی اعلام شده بود انبار کردم برای روزی که امیر به خانه برمیگردد. دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم. امیر بعد از چند ماه به خانه برگشت. تا امیرم آمد، جان دوباره گرفتم؛ سیر نمیشدم از تماشایش. در خیال خودم او را داماد کردم. آخ که تماشای آن قامت رعنا در لباس دامادی چه لذتی داشت! چند روزی بیشتر تهران نماند و ساکش را بست. نیمههای شب دلدرد شدیدی گرفت؛ رفتیم درمانگاه. دکتر معاینهاش کرد و گفت: «فعلا سِرُم بزنه، ولی بعد برسونیدش بیمارستان که اوضاع خوبی نداره.» سرم که تمام شد، دستش را روی شکمش گذاشت و محکم فشار داد. بعد بلند شد و روی تخت نشست.
- مامان! بریم خونه، حالم خوب شد.
- امیر جان! دیدی دکتر چی گفت؟ باید بریم بیمارستان، حالت خوب نیست پسرم!
- نه مامان جان! من خوب شدم. باید برگردم جبهه، وقت بیمارستان رفتن ندارم.
هرچه اصرار کردم زیر بار نرفت. برگشتیم خانه. یکی دو روز بعد خداحافظی کرد و برگشت منطقه تا به عملیات برسد.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 میخوای قلبت بوی امام زمانی بگیره؟
🌸 #استاد_شجاعی
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b