فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وشهیدیکروزبهخونخواهی
خویش،درمقابلماخواهدایستاد..(:
┄┅─✵🕊✵─┅┄
معرفی کتاب کعبه بوی بهشت میدهد 🌱
بریده ای از کتاب:
این بار نمیدانم چرا نسبت به دفعههای قبل خیالم راحتتر بود. با این حال، اینبار هم خیلی بهش اصرار کردم و گفتم: «نرو مرجان. قبلاً دوبار رفتی، دیگه نرو. تو الان فرماندار شدی و موقعیت شغلیت ممکنه با مرخصی طولانی به خطر بیفته.» اما او گوشش به حرف کسی بدهکار نبود. در جوابم گفت: « نه، مکه برای من از فرمانداری مهمتره. وقتی میتونم برم مکه، نمیتونم ازش بگذرم.» پشت بندش هم گفت: «تو مکه نرفتی و نمیدونی من چی میگم... ایندفعه میخوام همهٔ اعمال رو تمام و کمال انجام بدم. میخوام برم کوه احد. دیگه وقت خودم رو نمیخوام برای خرید تلف کنم.»
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#شهیده_مرجان_نازقلیچی 🕊🌱
┄┅─✵🕊✵─┅┄
روزی که مصطفی به خواستگاری من آمد مادرم به او گفت :
این دختر صبح ها که از خواب پا می شود ، در فاصله ای که دستش را شسته و مسواک می زند ، یک نفر تختش را مرتب کرده است و لیوان شیر را جلوی در اتاقش آورده اند و قهوه را آماده کرده اند. شما می توانید با این دختر ازدواج کنید؟
مصطفی که خیلی آرام گوش می کرد گفت:
من نمی توانم برایش مستخدم بگیرم، ولی قول می دهم تا زنده ام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم روی تخت.
تا وقتی شهید شد این کار را می کرد، خودش قهوه نمی خورد اما چون می دانست ما لبنانی ها عادت داریم درست می کرد و وقتی منعش می کردم میگفت:
من به مادرتان قول داده ام تا زنده ام این کار را برای شما بکنم.
راوی: همسر شهید 💚
تاریخ شهادت: ۶۰/۳/۳۱ 🥀
┄┅─✵🕊✵─┅┄
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید محمود رضا بیضایی قبل از ازدواجش همیشه دوست داشت که در آینده دختری داشته باشه و اسمشو بذاره کوثر
بعد ازدواجش هم خدا بهش دختری داد و اسمشو کوثر گذاشت.
شب یکی از عملیات ها بهش گفتند که امکان تماس با خانواده هست نمیخوای صدای کوثر کوچولوت رو بشنوی؟
گفت: از کوثرم گــــــــــذشتم... 💔
#شهید_محمودرضا_بیضایی 🕊🌱
┄┅─✵🕊✵─┅┄
معرفی کتاب عقربه های جامانده 🌱
بریده ای از کتاب:
به خودم که آمدم دیدم سرم چسبیده به سقف. دور و برم پر بود از شیشههای خرد شده. گیج بودم. به هر جان کندنی بود خودم را از شیشه عقب ماشین بیرون کشیدم و نشستم روی زمین. چادرم را پیچیدم دور خودم و مضطرب چشم دوختم به احمد، مصطفی، اعظم و الهه که هر کدامشان یک جوری خودشان را از ماشین بیرون کشیدند.
تا امدم خدا را برای سالم بودنشان شکر کنم و یک نفس راحت بکشم، چشمم افتاد به در صندوق عقبی که از ضرب ضربهها باز شده بود و نوارهایی که کف جاده پخش شده بودند. شروع کردیم به جمع کردن نوارها. هنوز چند نواری کف جاده جا مانده بود که از دور سوسوی چراغ ماشینی به چشممان خورد. احمد گفت:«خدارو شکر یه ماشین پیدا شد. شماها برین اصفهان پیش دخترخالهتون، من و مصطفی هم میمونیم اینجا تا ماشین رو ببریم درست کنیم.»
ماشین که جلوی رویم ایستاد لرز افتاد به جانم. نه از سرمایی که در تنم خزیده بود. نه. همهاش از دیدن ماشینی بود که با ابهت ایستاده بود در چند قدمیام؛ یک کادیلاک سیاه..
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#شهید_احمد_فرگاه 🕊🌱
┄┅─✵🕊✵─┅┄
هردوتامون اهل #سادگی بودیم و بیزار از #تجملات.
اول زندگیمون بود و این خصلت خوش میدرخشید.
دوتا اتاق از خونه پدریش خالی بود
که فرششون کردیم.
#جهیزیهم رو هم با مهدی بردیم و چیدیم.
اونقدر کم بود که کلش پشت یه پیکان استیشن جا شد!
فقط وسایل #ضروی زندگی رو داشتیم،
و به همین سادگی زندگیمون شروع شد.
#روایت_از_همسر_شهید_مهدی_باکری♥️🕊
.
┄┅─✵🕊✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~🕊
#طنز_جبهه😂🤣
ما هم دلمون هوای جبهہ ڪرد!😌✋🏻
خاطرهے طَنز جبهہ از زبان
#حاجحسینیکتا🔊✨
┄┅─✵🕊✵─┅┄
#خودسازیباشهدا🌹
(نماز اول وقت🥇)
🔘با همرزمانش نشسته بود و صحبت می کرد.
وقت نماز شد.
محمد به پا خواست و به طرف منبع آب💧 رفت و #وضو گرفت.
دوستانش گفتند:
-بیا، یک چایی☕️ بخوریم،
بعد همگی می رویم و نماز می خوانیم.😁
محمد لبخند زنان گفت:☺️
-امام حسین (ع) ظهر عاشورا اول نماز خواند، بعد چایی را با فرشتگان در بهشت خورد.😊
او به سنگر رفت و به نماز ایستاد.
خمپاره ای 💣فرود آمد و محمد را #آسمانی کرد🕊
#شهید_محمد_گلچین🌷
برای شهیدمان یک مرتبه صلوات ختم بفرمایید ☘️ به نیّت این بزرگوار یک مرتبه دِگر صلوات برای امام زمان ( عج ) بفرستید☘️❕🥹🖤🤲🏻
اللهم صلّ علی محمّد وَ آلِ محمّد وَ عَجّل فَرَجَهُم ☘️✨❕
التماسِ دعای ظهور
┄┅─✵🕊✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🕊️🌺»
..
.....
........
اگر روزی شهید نمی شدی
فلسفه شهادت در باورم نمی گنجید …
┄┅─✵🕊✵─┅┄