قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- پارت جبرانے ✨ عاشقانہیِداستانےِ『ملجاء'🌿』
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
" #قسمت_پنجم ؛ همت کنی؛ همت شوی !" 📜
خیره به جای خالی میثم، هر چند ثانیه یک بار «آه» میکشیدم! خیلی باهاش حشر و نشر نداشتم، اما از سه شب پیش که اون اتفاق افتاد؛ حس صمیمت خاصی نسبت بهش دارم.
حالا این نبودش تو کلاس، و تصور غم و غصه ای که این روزا رو دلش خیمه زده؛ خیلی اذیتم میکرد! کاش میشد برم خونهشون و سری بهش بزنم. کاش روم میشد ..!
با ثقلمه سعید به خودم اومدم و صدای استاد رو شنیدم: «آقای رسولی مگه با شما نیستم؟»
سریع از جا بلند شدم و دستپاچه جواب دادم:
«بله استاد؟»
اخمی که رو پیشونی استاد بود، اضطرابم رو بیشتر میکرد.
- «حواستون کجاست؟»
سرمو انداختم پایین: «شرمنده استاد!»
با چش غره نگاه ازم گرفت و رو به تخته گفت: «شرمندگی شما به درد من نمیخوره! تشریف بیارید پای تخته خلاصه مطالبی که گفتم رو مجدد توضیح بدید!»
دست و پام رو گم کردم. من از اول کلاس حواسم پرت بود و یه کلمه هم از درس رو متوجه نشدم. حتی نمیدونستم موضوع تدریس چیه! سعید آروم نزدیکم شد و گفت باید از چی صحبت کنم. درموردش مطالعه داشتم و تقریبا رو مبحث مسلط بودم اما اینقدر ذهنم درگیر بود که نمیتونستم بیانش کنم! یا... حوصله جواب دادن به استاد رو نداشتم ..!
آه ریزی کشیدم و گفتم: «استاد... من...»
حرفم رو قطع کرد و با لحن بدی گفت: «یا جواب میدی یا میری بیرون!»
حالم خیلی بد شد. با من، کسی که همیشه جوری درس میخوند که کسی جرات نمیکرد جلوش ادعا کنه؛ نباید اینطوری حرف میزد! احساس میکردم از درون خورد شدم. این، بدترین شکل اخراج شدن از کلاس بود!
کلافه تر از قبل گفتم: «اما استاد...»
نذاشت ادامه بدم، به تمسخر پوزخند زد و گفت: «بیرون!»
در لحظه هزار بار خودم رو لعنت کردم که حرفی زدم، که اجازه دادم بیشتر خوار و خفیفم کنه!
وسایلم رو جمع کردم و کولهم رو رو دوشم انداختم و از ردیف خارج شدم. از بین بچه ها که رد میشدم، نگاه سنگینشون سوهان روحم شده بود.
از خجالت گُر گرفته بودم و صورتم سرخ شده بود. وقتی نگاه استاد رو دیدم، جمله بابا تو گوشم زنگ خورد:
«همیشه مراقب آبروت باش بابا!
آب رفته به جوی، برنمیگرده!»
دستی به صورتم کشیدم و با قدم های بلند خودمو به در رسوندم. دستم رو دستگیره در بود که استاد گفت: «دفعه بعد که حواست پرت شد، درسم رو حذف میکنی!»
تحمل اینکه برگردم و نیشخند بقیه رو ببینم نداشتم، سری تکون دادم و تند از کلاس بیرون رفتم!
یاداوری نگاه تحقیرآمیز استاد و دانشجوهای دیگه عذابم میداد. بغض گلوم رو گرفته بود!
اخراج شدن از کلاس برای هر کس عادی و طبیعی بود اما برای منی که همیشه نمره الف دانشگاه بودم، عین خفت بود!
هوای ساختمون برام خفه کننده بود. پا تند کردم از در سالن خارج شم که کسی از دم در بسیج صدام زد. با تعجب برگشتم سمتش. محمدرضا، یکی از دوستای سعید بود.
دعوتم کرد وارد دفترش بشم. دلم میخواست برم بیرون اما بخاطر دوستیم با سعید، دعوتش رو بپذیرفتم و برای اولین بار تو دفتر بسیج قدم گذاشتم.
دم در ایستادم و از کنجکاوی کل اتاق رو با نگاهم دور زدم. لبخندی روی صورتم کشیده شد. چه فضای قشنگی بود!
با اینکه نمیدونستم عکسای رو دیوار متعلق به چه کساییه و هدف از گذاشتن وسایل جنگ و جبهه دور اتاق و سربندای رو سقف چیه؛ اما محیطش به دلم نشست و از چینشش خودشم اومد.
- «بیا بشین علی جان.»
لبخندی زدم و جلوتر رفتم: «علی اکبر.»
ابرو بالا داد و گفت: «اوه! باشه چشم...»
- «ممنون»
رو صندلی نزدیک میز نشستم که چشمم به عکس روی میز افتاد. چهره مردی که توی عکس بود، باعث شد بی اختیار لبخند بزنم.
عکس رو برداشتم و نزدیک صورتم گرفتم. لباسش لباس جنگ بود. سعید و حسام بهش میگفتن: «لباس خاکی!»
نگاهم که به چشماش خورد، دلم لرزید. چشماش گیرایی عجیبی داشت! چیزی که من رو محو میکرد. محو چیزی که فقط یه عکس بود!
- «میشناسیشون دیگه، نه؟»
سربلند کردم: «راستش... نه!»
با تعجب نگاهش رو بین من و عکس چرخوند و گفت: «شهید همت هستن!»
بی اخیار زمزمه کردم: «شهید...»
به چشماش خیره شدم. نگاهم از دیدنش سیر نمیشد! نورانیت خاصی داشت که آدمو جذب میکرد. این جذابیت رو تو هیچ چهره زیبایی ندیده بودم.
بی اختیار پرسیدم: «چرا هر کی چهره خاصی داره، یا شهیده؛ یا بعدا شهید میشه؟!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
" ادامه #قسمت_پنجم ؛ همت کنی؛ همت شوی !" 📜
از سوالم جا خورد! خندید و گفت:
«خب... چون... این معنویت آدماست که چهرشون رو نورانی میکنه. هر کی هم معنویتش زیاد باشه، خدا عاشقش میشه.
خدا هم که عاشق کسی بشه، میخرتش
وقتی هم خدا بخرتت عاقبت به خیر میشی. عاقبت بخیری هم که یعنی شهادت!»
وقتی گفت «میخرتش» صداش توی گوشم اکو شد . سعید هم اون روز به من گفت: «خریدنت!» اما من که ته معنویتم نماز هام بود. چرا باید خدا یکی مثل منو بخره؟
- «خب علی اکبر جان؛ خیلی مزاحمت نمیشم.
خواستم یه خبر خوش بهت بدم. راستی چایی میخوری؟!»
تشکری کردم و پرسیدم: «خبر خوش؟»
فلاسک رو از روی میز برداشت و گفت: «آره!
نمیدونم میدونی یا نه؛ اما میثم، فرمانده بسیج بود که... بعد شهادت باباش انصراف داد!»
اسم میثم، غم دردناکی رو به دلم نشوند. سرمو انداختم پایین. گفت: «سعید تا قبل ازین جانشین میثم بود که ازین به بعد، به توصیه خود میثم، فرمانده بسیجه.»
از ذوق لبخندی رو لبم نشست. با اینکه خودم به بسیجی بودن علاقه خاصی نداشتم، اما ازینکه سعید تو جایی که دلش بندشه، فرمانده شده؛ بیش از حد خوشحال شدم.
- «شیرینیش کو پس؟»
محمدرضا، چایی رو جلوی من گذاشت و با خنده گفت: «کسی شیرینی میده که خوشحال باشه. سعید رو کارد بزنی خونش در نمیاد!»
جاخوردم: «چرا؟»
- «از فرماندهی بسیج وحشت داره! میترسه اسیر نفسش بشه!»
ازینکه هیچی از حرفای این قشر رو نمیفهمیدم کلافه شدم! سرمو به دستم تکیه دادم و گفتم: «میدونی که کلا نمیفهمم چی میگی دیگه! نه؟»
خندید و گفت: راه میوفتی حالا... غصه نخور!
گیج شده بودم. ربط حرف هاش به خودم رو نمیفهمیدم. این جریان هیچ ارتباطی به من نداره و قطعا نمیتونست داشته باشه پس چه نیاز به راه افتادن من؟ میدونستم اگر بیشتر
بپرسم، بیشتر گیج میشم پس سکوت کردم!
محمدرضا به خوردن چایی تعارفم کرد و گفت: «میثم بهترین فرمانده بسیجی بود که این دانشگاه به خودش دید! کارش بی نقص بود و بسیج رو از هرلحاظ به بهترین جایگاه ممکن رسوند. بخاطر همین هم کسی جز خودش نمیتونست فرمانده بعدی و جانشینش رو انتخاب کنه.»
سرتکون دادم و چاییم رو نزدیک دهنم کردم.
- «انتخابش هم برای ما حجته! گفت سعید بشه فرمانده گفتیم: چشم! گفت تو بشی جانشین؛ بازم میگیم: چشم!»
یه قلپی که خورده بودم پرید تو حلقم و به سرفه افتادم! محمدرضا بلند شد و چند باری پشتم زد. نفسم که بالا اومد، با صدای گرفته به زحمت پرسیدم: «چی بشم؟!»
باز به سرفه افتادم. محمدرضا خندید و گفت: «جانشین سعید! حالا چرا اینقدر شوکه شدی؟»
از تعجب به خنده افتادم:
«من؟ من نمیتونم! آخه... اصلا چرا من؟!
این همه بسیجی تو این دانشگاه هست!
نمونهش خود تو!»
لبخندی زد و گفت:
«مطمئن باش میثم صلاح رو در انتخاب تو دیده! و شک نکن از خودت هم چیزی دیده که بقول خودت از بین این همه بسیجی تو رو انتخاب کرده.»
سرمو پایین انداختم: «اما من نمیتونم!»
- «چرا؟!»
نمیدونم چرا اما بهانهای به ذهنم نرسید که بگم! سکوت کردم.
گفت: «علاقه نداری؟»
نمیدونم چه فعل و انفعالاتی تو وجودم رخ داد که یهو از دهنم پرید: «نه بابا! اتفاقا دوست دارم!»
چشماش برق زد: «خب دیگه... پس مشکل چیه؟»
من و منی کردم و گفتم:
«خب... من اصلا نمیدونم باید چیکار کنم!
محمدرضا من اصلا شبیه شماها نیستم!»
- «فقط مشکل همینه؟»
با تردید سرتکون دادم که گفت:
«خیله خب... ما امروز عصر داریم میریم خونه میثم... تو هم بیا جوابت رو از خودش بگیر!»
ذوق دیدن میثم، دلیلی که بخاطرش دارم میرم و مسئولیتی که قطعا باید بعدش بپذیرم رو از ذهنم برد، قبول کردم و با خداحافظی مختصری از دفترش بیرون اومدم.
با دیدن سالن دانشگاه، غم خفتی که تو کلاس تحمل کردم، سرم آوار شد و حال خوب دیدن میثم رو از یادم برد!
کولمو پشتم انداختم و لخ و لخ کنان سمت در سالن رفتم.
دستگیره رو پایین کشیدم که محمدرضا صدام زد. برگشتم. سمتم میدویید!
نزدیکم که رسید، نفس نفس میزد.
حالش که جا اومد گفت: اینو جا گذاشتی!
عکس همون شهید دستش بود. نگاهی بهش کردم و گفتم: «اما اینکه مال من نیست!»
لبخندی زد و گفت:
«اونی که رو میز بود مال تو نبود! اما این هست...»
پوستر رو از دستش گرفتم و قبل ازینکه نگاش کنم، دست رو شونم گذاشت و گفت:
«مبارکت باشه.»
تشکر کردم که دور شد و رفت.
پوستر رو بالا آوردم و نگاهی بهش انداختم.
زیر عکس، با خط سرخ نوشته بود:
«همت کنی، همت شوی!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
- صلیاللهعلیکیااباعبدلله✨✋🏻
پشت کردم بہ گُنَه تا کہ رقیہ بدهد
رزق من را #اربعین یک سفر کرببلا :)💔
#یارقیهادرکنۍ🖤
『قرارگاهشھیدغلامے✨』
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- صلیاللهعلیکیااباعبدلله✨✋🏻 پشت کردم بہ گُنَه تا کہ رقیہ بدهد رزق من را #اربعین یک سفر کرببلا :
- اربابم✨
دلِمنگریهکنجحَرممـےخواهَد . . . !💔(:
- التماسم را جوابے مےدهے؟🌿
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- دلتنگبویسیبم'💔!
‹وَاِنَّمَعَالعُسْرِیُسریٰ✨›
↵ومُسلماًپسازهرسختےآسانےاست . . .
"وخداونداگرسختےداده؛حسین'ع'همدادھ :)❤️"
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
°•🥀 دکترمتشخیصدادراهِدرمانِمرا . . . گفت:حرملازمی'!💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلامعلیکم؛ عرض ادب!✋🏻
انشاالله . . .
امروز هم پارت جبرانے خواهیم داشت💕
همچنان بابت صبوریتون متشکر 🌸🍃
و بخاطر مشغلہهای بسیار و قصور در پارت گذاری، شرمندهام!💔
ارادتمند شما: نوڪرالحسن'🌿!
- درپناهحق✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』
- پارت جبرانے ✨
عاشقانہیِداستانےِ『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
" #قسمت_ششم ؛ او نیز ؛ هم !" 📜
تو خونه بابای میثم، کنار سعید نشسته بودم و از ذوق دیدن میثم سرجام وول میخوردم.
یه ربعی میشد که نشسته بودیم و خبری از میثم نبود! کم کم داشتم نگران میشدم که با یه نوزاد، بالای پله ها ظاهر شد. از دیدنش همه صورتم شد یه لبخند بزرگ اما نوزادی که بغل گرفته بود، اخم هام رو شکل علامت سوال توی هم کرد.
خودم رو نزدیک گوش سعید کردم و پرسیدم: «میثم بچه داره؟!»
- «نه بابا بچهش کجا بود؟!»
- «پس اون نوزاد چیه بغلش؟!»
خندید و گفت: «تو هم دلت آمادست ها! بچه خواهرشه!»
سری تکون دادم و سرجام صاف نشستم. میثم پله ها رو پایین اومد و دونه دونه با بچه ها دست داد و سلام و احوال پرسی کرد.
به من که رسید، بچه رو داد دست سعید و بی مقدمه بغلم کرد!
دست خودم نبود. بخاطر حس خاصی که نسبت بهش داشتم، برادرانه دستامو دورش گرفتم و شونهش رو بوسیدم.
چند ثانیه که پشتم رو نوازش کرد، زیرگوشم آروم گفت: «چطوری عزیزِبابام؟»
اسمی که باهاش صدام کرده بود، دلم رو لرزوند. حس خوبی بهم دست داد و آرامش خالصی تو وجودم پیچید: «خوبم خداروشکر.»
شونه هامو گرفت و از بغلش دورم کرد. لبخند زد و گفت: «الحمدلله!»
- «بهتری؟»
لبخندش رو پررنگ تر کرد و سرتکون داد.
مثل خودش «الحمدلله» گفتم که آروم خندید!
زد رو شونم و گفت: «خوبه... باریکلا!»
ازینکه بخاطر یه شکر گفتنِ شبیه خودشون اینطور تحسینم کرد مثل بچه ها ذوق کردم و انگیزه گرفتم برای اینکه بیشتر شبیهشون بشم.
اما همون صدایِ سرزنشگر، به تمسخر خندید و گفت : «شبیهشون بشی؟! تو؟! زهی خیال باطل!»
با صدای قربون صدقه رفتن سعید به خودم اومدم و نگاهم رو سمتش سوق دادم. بچه رو تو بغلش گرفته بود و با حالات چهرش باهاش بازی میکرد و قربونت برم و فدات بشم از زبونش نمیوفتاد!
نمشد صورت مهربون و خنده هاشو دید و لبخند نزد. چشمای خوشحالی رو که دیدم، با خودم فکر کردم :«یعنی متوجه میشه پدربزرگش شهید شده و هیچ وقت نمیبینتش؟»
دقت کردم دیدم گوشواره گوششه و این یعنی دختره! دختر بابا ..
دم گوش سعید که برای بچه غش و ضعف میرفت پرسیدم: «باباش کو پس؟»
بدون اینکه به سمتم برگرده یا لحنش رو عوض کنه گفت: «سوریهست!»
صداشو بچگونه کرد و رو به نوزاد تو بغلش گفت: «بابایی رفته سوریه؟ آره... بابایی قهرمانه!»
لبای نوزاد از خنده باز شد و لثه های بی دندونش دلمو برد.
احوال پرسی های میثم که تموم شد، بفرماییدی گفت و همه نشستیم.
سعید ول کن بچه نبود! نوزاد رو رو پاهاش گذاشته بود و قلقلکش میداد.
صدای خنده از ته دلش کل خونه رو گرفته بود و لبخند رو روی صورت همه کشیده بود.
شیطنتم گل کرد! نزدیک سعید شدم و زیر گوشش گفتم: «بابا شدنم بهت میاد ها!»
برخلاف تصورم خندید و گفت:
«جدی؟ پس آستین بالا بزنم؟»
کنف شدن از قیافهم میبارید. کوبیدم به بازوشو و گفتم:
«پررو نشی یه وقت! یکم خجالت! حجب! حیا...»
خندید و حرفی نزد.
نگاهم رو بلند کردم. ایمان رفت و کنار خانم مسنی که در نبود میثم از ما پذیرایی کردن، نشست.
باز نزدیک گوش سعید شدم و پرسیدم:
«اون حاج خانوم مامان میثمن؟»
سرتکون داد.
تا خواستم برگردم سر جام، علامت سوال جدیدی وسط ذهنم سبز شد. نرفته برگشتم سمت سعید: سعید؟ میثم با مامانش زندگی میکنه؟
- نه خواهراشم هستن.
منظوری که داشتم از ذهنم پرید. به جاش پرسیدم: خواهر داره؟ کوچیکتر از خودش؟
- « یکیشون آره»
غم رو سرم آوار شد: «میگم .. برای شهادت بالاس زود نبود؟»
خنده تلخی کرد و گفت: «کجای کاری؟! حاج علی میگفت دیر هم شده!»
نمیخواستم طعم شیرین حال سعید رو تلخ کنم. سوال قبلیم نصفه مونده بود و بهانهی خوبی برای عوض کردن بحث بود.
- سعید! من منظورم این بود که میثم مگه خونه خودش نیست؟
با تعجب برگشت سمتم. خندید و اخم کرد و گفت: چیشد که فکر کردی میثم مجردی زندگی میکنه؟
دو تا دستامو بالا آوردم و تند تند گفتم: «نه نه! منظورم این نبود! وایسا ببینم .. مگه میثم ازدواج نکرده؟»
سعید خندید و نگاه ازم گرفت. گفت:
«مث که خیلی دلت میخواد همه رو سر و سامون بدی!»
خندیدم و آروم نیشگونی از رانش گرفتم. به بچه تو بغلش اشاره کردم و گفتم: «سر کیف اومدیا!»
رد نگاهم رو گرفت و با لبخند بزرگی گفت: «اوف چه جورم!»
سرشو نزدیک صورت نوزاد برد و با لحن بچگونه گفت: «الهی عمو فدات شه خانوم کوچولو!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73