قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- دلتنگبویسیبم'💔!
‹وَاِنَّمَعَالعُسْرِیُسریٰ✨›
↵ومُسلماًپسازهرسختےآسانےاست . . .
"وخداونداگرسختےداده؛حسین'ع'همدادھ :)❤️"
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
°•🥀 دکترمتشخیصدادراهِدرمانِمرا . . . گفت:حرملازمی'!💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلامعلیکم؛ عرض ادب!✋🏻
انشاالله . . .
امروز هم پارت جبرانے خواهیم داشت💕
همچنان بابت صبوریتون متشکر 🌸🍃
و بخاطر مشغلہهای بسیار و قصور در پارت گذاری، شرمندهام!💔
ارادتمند شما: نوڪرالحسن'🌿!
- درپناهحق✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』
- پارت جبرانے ✨
عاشقانہیِداستانےِ『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
" #قسمت_ششم ؛ او نیز ؛ هم !" 📜
تو خونه بابای میثم، کنار سعید نشسته بودم و از ذوق دیدن میثم سرجام وول میخوردم.
یه ربعی میشد که نشسته بودیم و خبری از میثم نبود! کم کم داشتم نگران میشدم که با یه نوزاد، بالای پله ها ظاهر شد. از دیدنش همه صورتم شد یه لبخند بزرگ اما نوزادی که بغل گرفته بود، اخم هام رو شکل علامت سوال توی هم کرد.
خودم رو نزدیک گوش سعید کردم و پرسیدم: «میثم بچه داره؟!»
- «نه بابا بچهش کجا بود؟!»
- «پس اون نوزاد چیه بغلش؟!»
خندید و گفت: «تو هم دلت آمادست ها! بچه خواهرشه!»
سری تکون دادم و سرجام صاف نشستم. میثم پله ها رو پایین اومد و دونه دونه با بچه ها دست داد و سلام و احوال پرسی کرد.
به من که رسید، بچه رو داد دست سعید و بی مقدمه بغلم کرد!
دست خودم نبود. بخاطر حس خاصی که نسبت بهش داشتم، برادرانه دستامو دورش گرفتم و شونهش رو بوسیدم.
چند ثانیه که پشتم رو نوازش کرد، زیرگوشم آروم گفت: «چطوری عزیزِبابام؟»
اسمی که باهاش صدام کرده بود، دلم رو لرزوند. حس خوبی بهم دست داد و آرامش خالصی تو وجودم پیچید: «خوبم خداروشکر.»
شونه هامو گرفت و از بغلش دورم کرد. لبخند زد و گفت: «الحمدلله!»
- «بهتری؟»
لبخندش رو پررنگ تر کرد و سرتکون داد.
مثل خودش «الحمدلله» گفتم که آروم خندید!
زد رو شونم و گفت: «خوبه... باریکلا!»
ازینکه بخاطر یه شکر گفتنِ شبیه خودشون اینطور تحسینم کرد مثل بچه ها ذوق کردم و انگیزه گرفتم برای اینکه بیشتر شبیهشون بشم.
اما همون صدایِ سرزنشگر، به تمسخر خندید و گفت : «شبیهشون بشی؟! تو؟! زهی خیال باطل!»
با صدای قربون صدقه رفتن سعید به خودم اومدم و نگاهم رو سمتش سوق دادم. بچه رو تو بغلش گرفته بود و با حالات چهرش باهاش بازی میکرد و قربونت برم و فدات بشم از زبونش نمیوفتاد!
نمشد صورت مهربون و خنده هاشو دید و لبخند نزد. چشمای خوشحالی رو که دیدم، با خودم فکر کردم :«یعنی متوجه میشه پدربزرگش شهید شده و هیچ وقت نمیبینتش؟»
دقت کردم دیدم گوشواره گوششه و این یعنی دختره! دختر بابا ..
دم گوش سعید که برای بچه غش و ضعف میرفت پرسیدم: «باباش کو پس؟»
بدون اینکه به سمتم برگرده یا لحنش رو عوض کنه گفت: «سوریهست!»
صداشو بچگونه کرد و رو به نوزاد تو بغلش گفت: «بابایی رفته سوریه؟ آره... بابایی قهرمانه!»
لبای نوزاد از خنده باز شد و لثه های بی دندونش دلمو برد.
احوال پرسی های میثم که تموم شد، بفرماییدی گفت و همه نشستیم.
سعید ول کن بچه نبود! نوزاد رو رو پاهاش گذاشته بود و قلقلکش میداد.
صدای خنده از ته دلش کل خونه رو گرفته بود و لبخند رو روی صورت همه کشیده بود.
شیطنتم گل کرد! نزدیک سعید شدم و زیر گوشش گفتم: «بابا شدنم بهت میاد ها!»
برخلاف تصورم خندید و گفت:
«جدی؟ پس آستین بالا بزنم؟»
کنف شدن از قیافهم میبارید. کوبیدم به بازوشو و گفتم:
«پررو نشی یه وقت! یکم خجالت! حجب! حیا...»
خندید و حرفی نزد.
نگاهم رو بلند کردم. ایمان رفت و کنار خانم مسنی که در نبود میثم از ما پذیرایی کردن، نشست.
باز نزدیک گوش سعید شدم و پرسیدم:
«اون حاج خانوم مامان میثمن؟»
سرتکون داد.
تا خواستم برگردم سر جام، علامت سوال جدیدی وسط ذهنم سبز شد. نرفته برگشتم سمت سعید: سعید؟ میثم با مامانش زندگی میکنه؟
- نه خواهراشم هستن.
منظوری که داشتم از ذهنم پرید. به جاش پرسیدم: خواهر داره؟ کوچیکتر از خودش؟
- « یکیشون آره»
غم رو سرم آوار شد: «میگم .. برای شهادت بالاس زود نبود؟»
خنده تلخی کرد و گفت: «کجای کاری؟! حاج علی میگفت دیر هم شده!»
نمیخواستم طعم شیرین حال سعید رو تلخ کنم. سوال قبلیم نصفه مونده بود و بهانهی خوبی برای عوض کردن بحث بود.
- سعید! من منظورم این بود که میثم مگه خونه خودش نیست؟
با تعجب برگشت سمتم. خندید و اخم کرد و گفت: چیشد که فکر کردی میثم مجردی زندگی میکنه؟
دو تا دستامو بالا آوردم و تند تند گفتم: «نه نه! منظورم این نبود! وایسا ببینم .. مگه میثم ازدواج نکرده؟»
سعید خندید و نگاه ازم گرفت. گفت:
«مث که خیلی دلت میخواد همه رو سر و سامون بدی!»
خندیدم و آروم نیشگونی از رانش گرفتم. به بچه تو بغلش اشاره کردم و گفتم: «سر کیف اومدیا!»
رد نگاهم رو گرفت و با لبخند بزرگی گفت: «اوف چه جورم!»
سرشو نزدیک صورت نوزاد برد و با لحن بچگونه گفت: «الهی عمو فدات شه خانوم کوچولو!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
" ادامه #قسمت_ششم ؛ او نیز؛ هم !" 📜
حسام از سمت دیگهی سعید از عمیق ترین نقطه قلبش «الهی آمین» گفت جوری که حس کردم الانه که سعید از هستی ساقط شه!
نفهمیدم حسام از کجا خورد ولی چنان آخی گفت که مونده بودم به اورژانس زنگ بزنم یا نه ..؟
سعید سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت:
«میثم مجرده! سنی هم نداره فقط .. سختی زندگی پخته تر از سنش نشونش میده!»
شاید اگر اون روز چند ماه بعد از شهادت بابای میثم بود، حرف سعید رو میپذیرفتم ولی چهره کسی چند روزه پخته نمیشه و .. یک سوال شد تموم ذهن من: «مگه میثم زندگی میثم چه سختی هایی بهش چشونده؟»
با شنیدن اسمم بین حرفای محمدرضا، از افکارم بیرون کشیده شدم و نگاهم رو بهش دادم. چند جمله که گفت، فهمیدم داره از صحبت امروزمون تو دفترش به میثم میگه.
رد نگاهش رو گرفتم که دیدم میثم جای محمدرضا، به من نگاه میکنه ..
نگاهش شباهت عجیبی به نگاه اون عکس داشت! همون عکسی که محمدرضا با دادنش به من بهم تبریک گفت! عکس شهید همت!
تو چشمای میثم یه دنیا حرف بود! جوری نگام میکرد که بی اختیار لبام به لبخند باز میشد و حال دلم تغییر میکرد ..
چیزی تو وجودم تایید میکرد که «اینا همه یعنی میثم هم نورانیت خاصی داره! یعنی ..»
با یاداوری چیزی که از محمدرضا پرسیدم و جوابی که گرفتم، کل بدنم لرزید! حتی تصور اینکه میثم یه روز شهید بشه هم عذابم میداد! چه برسد به ..
دلم میخواست میشد برم بهش بگم یه طور نباش که خدا عاشقت بشه! تو نباید شهید شی!
از ساکت شدن خونه، فهمیدم حرفای محمدرضا تموم شده. سربلند کردم و به میثم و نگاه کردم، ببینم در جواب چی میگه که در کمال ناباوری فقط سر تکون داد و به گفتن یه «که اینطور» بسنده کرد و حرف دیگهای نزد!
متعجب از رفتارش، به محمدرضا نگاه کردم و از لبخندش فهمیدم چیزی هست که من نمیدونم! ترجیح دادم سکوت کنم تا یا وقتی رفتیم جریان رو از محمدرضا بپرسم، یا خود میثم بگه ماجرا از چه قراره؟
میثم رو کرد به سعید و پرسید: «آقا سعید! چه خبر از سِمَت جدیدت؟ با هم کنار اومدین؟»
از نفس سنگینی که سعید کشید میشد راحت گِله هاشو شمرد و دلخوریش از این انتخاب رو فهمید!
همینکه خواست حرفی بزنه، بچه رو گذاشت رو پای من و شروع کرد به غرغر کردن!
چندثانیه طول کشید تا درک کنم این موجود دوست داشتنی رو باید بغل بگیرمش و سرگرمش کنم!
دستاشو بالا گرفته بود و با دکمه های پیرهنم بازی میکرد.
از دیدن لبای خندونش، سرکیف اومدم و بغلش کردم. وقتی با چشمای معصومش خیره به چشمام شد، پا رو غرورم گذاشتم و شروع کردم با صورتم ادا درآوردن.
تنها انگیزهم صدای خنده های از ته دلش بود که تو خونه میپیچید و کیلو کیلو قند تو دلم آب میکرد!
به صورتم نزدیکش کردم و پیشونیش رو بوسیدم که با دستای کوچیکش بند حرز دور گردنم رو گرفت.
با خنده و لحن بچگانهای گفتم: «میخوایش فسقلی؟»
وقتی صداهای نامفهومی از خودش درآورد،
«باشه»ای گفتم و آروم روی پام گذاشتمش.
دستم رو به بند حرزم گرفتم که یکی از بچه های بسیج، که نه میشناختم نه تا حالا دیده بودمش، با لحن بدی گفت: «زنجیر میذاری گردنت علی آقا؟»
بدون فاصله پوزخند زد و گفت: «البته ازت بعیدم نبود!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داداشحسین'🎙
دیگہ بَسَّمِہ دوریِ کربلا🚶♂
من و غصہی ڪشتہی کربلا . . .'💔!
- بانوایگرمشھیدحسینمعزغلامے💕
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
#داداشحسین'🎙 دیگہ بَسَّمِہ دوریِ کربلا🚶♂ من و غصہی ڪشتہی کربلا . . .'💔! - بانوایگرمشھیدحسی
صدایت مرهـــم درد است . . .
- دعایم کن✨
نوایت رخصت عشق است . . .
- دعایم کن✨
کربلایت رفتــــہای! لیکن . . .
کسے اینجا پَرَش بستہست! :)💔
- دعایمکن✨
شاعر: نوڪرالحسن'🌿!
『قرارگاهشھیدغلامے』
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
. . .💔'!
-اذانگفتہاند! مغربشدھاست!✨
- تاریخ،بہوقتشبِهفتمشدھاست!🥀
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
-اذانگفتہاند! مغربشدھاست!✨ - تاریخ،بہوقتشبِهفتمشدھاست!🥀
- آینامتبہحرامے! حرملہ!
شش ماهه زدن، این همه تکبیر ندارد'💔!