همینڪه سر مۍچرخاند و
ڪفش بابا را در جاڪفشی میدید
اما هر چہ در خانہ دنبال " بابا " مۍگشت
" بابا " نبود ...
برای صبح تا شب میان گریہ ها،
" بابا ، بابا " گفتن، بس بود💔(:
رفتند سفر ...
سوریہ ! همانجا ڪه " بابا " آخرین قدم هایش را روی خاڪش مۍگذاشت❤️!
رسیدند هتل ...
وارد اتاق ڪه شدند ،
یڪ تخت اضافہ ڪنار تختهای دیگر دیدند !
زینب با خوشحالۍ بہ تخت نگاه ڪرد و
گفت :
خب امشب بابایۍ هم پیش ماست
اینم تخت خوابشہ😍✨!
نیمہ های شب بود ...🌙
زینب ناگهان روی صندلیِ ڪنار پنجره ایستاد و بیرون را نگاه ڪرد و دست تڪان داد👋🏻!