eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
604 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
393 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
این سمپاد خیلے مهم است '!🌱
رفقـایِ ؛ (با سه روز تاخیر) روزتـون مبـارڪ!🌸🎊 ان‌شـاءالله تڪ تڪتـون عمــارهـا و سلمـان‌هایِ سیـدعلے و زمینـه‌سـازان ظهـور باشیـد و ..✨ بعد از ظهورِ یار ، فرماندهان و حسن‌ باقـری هـایِ سپـاھِ امـام زمـان (عج) باشیـد '!✋🏻💚
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
این سمپاد خیلے مهم است '!🌱
رفقایِ خودم ؛✨ ویژھ روزتون مبارڪ '!❤️(: شماها امید هایِ آقا امام زمان (عج) و این ڪشورید .. !✌️🏻🇮🇷 آقامون سیدعلے رویِ شماها حساب ڪردن !✋🏻🌹 ما به شما افتخار مےڪنیم !😌🌸
آنقـدر عاشقم عاشقم مےگویم؛ تا آخر عاشق شماری ام مولا '!💚(: | 🌸بـه نـامِ خـدایِ 🌸 |
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
هیچڪس مثلِ تو بےزوار نیست '!💔((:
بشڪند دستے ڪه ویران ڪرد این گلخانه را ..'!💔‌ - هشتم شوال ؛ سالروز تخریب قبور ائمه‌ے بقیع (؏)!🥀 -
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
بشڪند دستے ڪه ویران ڪرد این گلخانه را ..'!💔‌ - هشتم شوال ؛ سالروز تخریب قبور ائمه‌ے بقیع (؏)!🥀 -
امام حسنے ڪه باشے .. هر سال از هشتم شوال به بعد ، دنیا به چشمت مےآید ؛ در حالے ڪه تنها ویرانے مےبینے '!💔((: و این تڪرار ، مدام مےڪند ذڪر فرج را و هیزم تازھ مےریزد بر آتشِ انتقامے ڪـه در دل بـرافروختـه‌ای و سـوزان نگهش مےدارد .. تا یادت نرود ، منتقم باید بیاید !✨ تا روزِ فرج .. تا بازسازیِ بقیع !💚((:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز آسمان مشهد گریان بود! بغض ابر ها شڪسته بود .. گویے خاڪ روضه مےخـوانـد ، عرش مےگریست '!💔((:
مےپرسے چرا چنین تشبیه ڪردھ ام ؟ سایه بان ها را مےبینے ؟ ڪه مردم زیرشان پناھ گرفته اند تا از نمِ اشڪ آسمان در امان بمانند .. مےبینے ؟ آری .. اما در بقیع نمےبینے ! آنجا خبری از سایه بانے برایِ زائران نیست ! راستے .. اصلا بقیع زائر ندارد ! (: مےپرسے چرا زائر ندارد ؟ این صحن را مےبینے ؟ ڪه مردم در آن جمع و عاشقانه به نجوا مےپردازند ؟ آن گنبد را چه ؟ مےبینے ڪه چطور از ڪبوتران دل مےبرد ؟ آن رواق را مےبینے ؟ ڪه زیر ضریحش ، زمانے خاڪی پیڪر امامِ ما را در آغوش گرفت و حال امانتدار یادش است ؟ همان صحن ڪه استوار ایستادھ چونان محافظے برایِ ضریح مولا ؟ مےبینے ؟ آری .. اما هیچ یڪ از این ها را در بقیع نمےبینے ! آنجا خبری از صحن و گنبد و رواق و ضریح نیست ! مےپرسے چه مےخواهم بگویم ؟ هفتمِ شوال ، آسمان غرید ؛ دلِ خاڪ لرزید ! قطرھ ای باران زد ، زمین گِل شد ؛ بغض خاڪ شڪست .. چَشم تر ڪرد و گفت : ای آسمان ؛ هر چه دارم مالِ تو ! بیا و فقط بر زمین بقیع نبار .. آنجا گنبد و رواق و حتے سایه بانے نیست ! ابرهایت ببارند ، مزارِ مولایم گِل مےشود ! دلِ آسمان به یڪبارھ شڪست ! همان شد ڪه باران نرم نرم آغاز نشد ! ڪه ناگهان بغض آسمان شڪست و هق هق هایش ، در لحظه زمین را شست ! خاڪِ ڪفش های جلویِ رواق ڪه تر شد ؛ ناله‌ی زمین بلند شد . گفت : ای آسمان ؛ اینجا و این رواق را نبین ڪه نگهبان و مراقب ضریح است تا حتے قطرھ ای به مزار امامم نبارد ! بقیع اینطور نیست .. نگهبان دارد اما نه برای حفاظت از بقیع ! ڪه برای اینڪه مبادا ڪسی بیاید مراقب مزار امامم باشد .. حال بگو بدانم .. تشبیهم غلط بود یا مےآیے ما هم با عرش از روضه‌ی خاڪ سیر بگریم ؟💔((:
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌سےودوم - برگ‌هایِ‌پاییزی !💔 📜" لبخندی روی لبم نشست : احلی من العسله که ارباب بهت بگن سرتو بلند کن! ((: + شیرین تر از اون اینه که سرتو تو آغوش بگیرن و بگن رستگار شدی! لبخند از لبم رفت و آه صدام رو لرزوند: بعد تو میگی من شبیهشم؟ سرتکون داد: شبیهشی! شبیهشی چون تا قبل سعید، اونایی به گوشت لالایی خوندن که خواب غفلت تموم عمر بردتت! اما وقتی یه نفر اومد و شونه‌هاتو گرفت و تکونت داد؛ مقاومت نکردی! بیدار شدی و از اون لحظه، هنوز چشم روی هم نذاشتی .. درسته که هنوز به عاقبت حر دچار نشدی ولی .. خیره شد بهم. گفت: تو امامتو دیدی ! عذرخواهی از امام و شنیدنِ : عیبی نداره! بخون! قشنگ میخونی ؛ کم از ارفع راسک نداره ! (: سرمو پایین انداختم. بغض داشت خفم میکرد! با صدایی گرفته و چشمایی پر اشک، گفتم: آره .. اما من بد کردم مجتبی! بعد اون دیدار، بد شدم! مجتبی نگاهی به روایت عشق انداخت و با مکث کوتاهی پرسید: چرا رفتی داستان حر رو بخونی؟ قولم شکست! اشک امونم رو برید و در لحظه، ردش پیرهنم رو خیس کرد .. ماشین ایستاد. سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم. آروم سرمو بالا بردم. چیزی که میدیدم رو باور نمی‌کردم. نه فقط چشم های مجتبی، که بعد چهارماه و نیم، لب هاش هم طرح لبخند گرفته بود! از تعجب به لکنت افتادم: تو .. ت .. تو .. می‌تونی بخندی؟ نگاهش رو پایین انداخت، نخِ آویزونِ روی صندلی رو به بازی گرفت و نفس سنگینی کشید: تونستن رو که می‌تونم .. اما .. به چشمام خیره شد و گفت : تو این مدت هیچ اتفاقی برام اونقدر قشنگ نبود که بهش لبخند بزنم .. جز وقتی داستان دیدارِ پشت بوم رو تعریف کردی و الان، که اینطور دلت شکست! این اشکا خیلی قشنگن! خیلی .. دیواره های بغضم دوباره لرزید. سرمو پایین انداختم: خیلی داغونم مجتبی! مثل بنایی‌ام که با ذوق و شوق دیوار های ساختمونشو بالا برده و وقتی خواست رو نمایِ ساختمونش کار کنه، فهمیده اولین آجر رو کج چیده و کل ساختمومش انحراف داره! + خب برنامه‌ت چیه؟ می‌خوای خرابش کنی؟ بعد اینهمه زحمتی که براش کشیدی و فقط بخاطر یه آجر؟ با بغض نگاش کردم : چاره‌ی دیگه ای دارم؟ - تا حالا برج هیجان بازی کردی؟ سرتکون دادم. گفت : می‌چینی می‌چینی می‌چینی و تازه بازی اونموقع شروع میشه که از بین آجر هایی که چیدی، دونه دونه آجر بیرون بکشی و دوباره روی بالاترین طبقه، آجر بذاری و طبقه جدید بسازی! تو این بازی، اونی میبری که آجر مدنظرش رو آروم آروم شل کنه و بعد با احتیاط و آرامش، آروم آروم بیرون بکشتش! و اونی میبازه که وقتی سازه رو یه آجر وزن انداخته، بیاد و با سرعت همون آجر رو بکشه بیرون! اونوقت برج میریزه و تضمینی نیست که مثل قبل، حوصله‌ی بازی باشه! نگاهش رو عمیق تر کرد و گفت: اسم سازه‌ی وجودت رو بذار برج هیجان! آجرِ کج رو پیدا کن و سنگینی برج رو از روش بردار. بعد آروم آروم از سازه‌ی وجودت بیرونش بیار؛ جوری که انگار هیچوقت نبوده! اونو که کنار گذاشتی، برگرد و بیا طبقه های جدید بساز! اینطوری، نه برجی که اینهمه برای ساختش زحمت کشیدی از بین میره، نه حوصله‌ی بازیت! وقتی به کلنگ زدن و تخریب ساختمونِ عشقی که تو دلم ساخته بودم و از نو آجر رو آجر گذاشتنش فکر می‌کردم؛ وجودم خسته می‌شد! اما حالا و با حرف هایِ مجتبی، حس کسی رو داشتم که چایِ تازه دمی دستش داده باشن و جونش تازه شده باشه! همونقدر پر طراوت .. مجتبی استارت زد و راه افتاد. چند متر جلوتر پرسید: حالا آجر کجه رو پیدا کردی یا فقط احساس انحراف داری؟ نگاهی بهش کردم. وقتی بهش فکر می‌کردم، بغض گلومو می‌گرفت. سکوت کردم و از لای روایت عشق، برگه‌ای که تو اتاق مصاحبه جوهریش کرده بودم رو بیرون کشیدم و سمتش گرفتم. برگه رو گرفت و یک دست به فرمون، با دست دیگه‌ش بازش کرد. گفتم: امیدوارم بتونی خطمو بخونی .. جوابی نداد. اصلا چیزی نگفت. نه فقط اونموقع؛ که بعد از خوندن اون برگه، سکوتی کرد که بینش رد پایِ بغض رو به وضوح میدیدم! سکوتی که شکستنش، عطر آسمون می‌طلبید .. ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت‌علےاکبر'ع💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🌷 ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷