2.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
«حکایت ســر»
برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی
شهیدِ بی سر محسن حججی🌷
⏪ داستان هفتم : ارادت به امام رضا
چهکنمدستخودمنیست؛
کهیادتنکنم!
خواستےدلنبری
تابهتوعادتنکنم...♥️!
حسین جآنم
@shahid_gomnam15
دستمنمےࢪسد بہتماشآۍڪࢪبلا ..
بابغضبہࢪوۍعڪسِحـࢪم
دستمیڪشم(:
حسیــــن جـــانم♥️
@shahid_gomnam15
16.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 روایتی از نحوه اسارت و شهادت شهید محسن حججی
جواد تاجیک، راوی شهدا:
🔹 وقتی ترکش به پهلو شهید حججی میخورد، بیهوش میشود و بچه ها فکر میکنند شهید شده است و به عقب بر میگردند.
🔹 شهید حججی در سوریه اسیر میشود و در عراق توسط داعش سر او بریده میشود.
🔹 ۱۶ مرداد سالروز اسارت شهید مدافع حرم محسن حججی توسط تروریستهای داعش است و دو روز بعد در هجدهم مردادماه ۱۳۹۶ به شهادت رسید.
خاطره شهید ابراهیم هادی
در عزاداری ها حال خوشی داشت.
خيليها با وجود ابراهيم و عزاداري او شور و حال خاصی پيدا مي كردند.
ابراهيم هر جایی که بود آنجا را کربلا ميكرد!گريه ها و ناله های ابراهيم شــور عجيبي ايجاد ميكرد، نمونه آن در اربـعين سـال ۱۳۶۱ در هيئت عاشـقان حسين (ع) بود.
بچههای هيئتی هرگز آن روز را فراموش نمي كنند، ابراهيم ذكر حـضرت زينب (س) را می گفت، او شـور عجيبی به مجلس داده بود، بعدهم ازحال رفت و غش كرد!
آن روز حالتی در بـچه ها پـيدا شد كه ديگر نديديم، مطمئن هسـتم به خاطر سوز درونی و نفس گرم ابراهيم، مجلس اينگونه متحول شده بود.
ابراهيم هيچ وقت خودش را مداح حـساب نمي كرد، ولی هر جا كه مي خواند شور و حال عجيبی را ايجاد می كرد.
ذكر شهدا را هيچ وقت فراموش نمی كرد.
@shahid_gomnam15
♥️🌿
بههرکسمیرسمنامتوراباذوقمیگویم!
شبیهاولینتکلیفیکطفلدبستانی(:
@shahid_gomnam15
-در زندگی خود جز رضای ِحق را در نظر نگیرید ، هر چه میکنید و هر چه میگویید با رضای او بسنجید .
- شهید محمدرضا تورجی زاده
@shahid_gomnam15
به فکر خود باشیم ، خود را اصلاح کنیم ؛
اگر به خود نرسیدیم و خود را اصلاح نکردیم ، نمیتوانیم دیگران را اصلاح کنیم .
- آیت الله بهجت
1.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید بنده خالص خداست (:♥️
- حاج قاسم
@shahid_gomnam15
شهید گمنام
من هم گفتم: اينها رفتند با دشــمنها جنگيدند و نگذاشــتند دشمن به ما حمله كنه. بعد هم شهيد شدند. دخ
ايشان پرسيد: شما از تهران آمديد!؟ باتعجب گفتم: بله چطور مگه!؟
گفت: از پالك ماشين شما فهميدم.
بعد ادامه داد: منزل ما نزديك اســت. همه چيز هم آماده اســت. تشــريف
ميآوريد!؟ گفتم: خيلي ممنون ما بايد برويم.
ايشان گفت: امشب را استراحت كنيد و فردا حركت كنيد.
نميخواستم قبول كنم. خادم مسجد جلو آمد و گفت: ايشان آقاي محمدي
از مسئولين شهرداري اينجا هستند، حرفشان را قبول كن.
آنقدر خسته بودم كه قبول كردم. با هم حرکت کرديم.
شــام مفصل، بهترين پذيرايي و... انجام شــد. صبح، بعد از صبحانه مشغول
خداحافظي شديم.
آقاي محمدي گفت: ميتوانم علت حضورتان را در اين شهر بپرسم!؟
گفتم: براي تكميل خاطرات يك شهيد، راهي گيلان غرب هستيم.
با تعجب گفت: من بچه گيلان غرب هستم. كدام شهيد؟!
گفتم: او را نميشناســيد، از تهران آمده بود. بعد عكسي را از داخل كيف
در آوردم و نشانش دادم.
باتعجــب نگاه كرد وگفــت: اين كه آقا ابراهيم اســت!! من و پدرم نيروي
شهيد هادي بوديم. توي عملياتها، توي شناساييها با هم بوديم. در سال اول
جنگ!
مات و مبهوت ايشان را نگاه كردم. نميدانستم چه بگويم، بغض گلويم را
گرفت. ديشــب تا حالا به بهترين نحو از ما پذيرايي شــد. ميزبان ما هم كه از
دوستان اوست!
آقا ابراهيم ممنونم. ما به ياد تو نمازمان را اول وقت خوانديم. شما هم...
ادامه دارد
🌷رفیق شهیدم🌷
@shahid_gomnam15