یا وجیهه عندالله اشفعی لنا عندالله
بحق اباعبدالله الحسین علیه السلام
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم والعن اعداءهم
بحق القرآن العظیم
با ولایت تا پیروزی ویا شهادت فی سبیل الله
@shahid_gomnam15
17.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☘🌺🌸🌼🌸🌺☘
سلام عليكم ؛ شبتون بخیر و خوشی و شادی
میلاد حضرت زینب کبری سلام الله علیها ؛ پیام رسان واقعه بزرگ کربلا ؛ عقیله بنی هاشم ؛ اسوه صبر و مقاومت را به محضر مبارک امام زمان علیه السلام و همه دوستداران آن حضرت تبریک و تهنیت عرض می نمایم
اوج ایثاری ...
سید_رضا_نریمانی
☘🌺🌸🌼🌸🌺☘
@shahid_gomnam15
7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚⃟🍃
کسی که وقت سحر سخت کوش و بیدار است
فرشته ایست که نام خوشش پرستار است
سلامتی وجودش بخواهم از یزدان
یقین که حافظ او، ذات پاک دادار است
#روز_پرستار #مبارکباد.🌸
@shahid_gomnam15
🌷برادران شهید فهمیده 🌷
*شهید حسین فهمیده*
متولد 1346
شهادت : ۸ آبان ۱۳۵۹/ خرمشهر
*شهید داوود فهمیده*
متولد ۱۳۴۱
شهادت:۱۴ مرداد ۱۳۶۲/حاج عمران
پنجشنبه_شهدایی
شهید_حسین_فهمیده
شهید_داوود_فهمیده
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
@shahid_gomnam15
💔🌷💔
✍️*شهید حسین به روایت خواهر شهید*
اوایل مهر که ما به مدرسه رفتیم حسین به سمت جبهه ها رفت و ما دیگر او را ندیدیم. چند روز قبل از رسیدن خبر شهادتش رادیو اعلام کرد که پسر بچه سیزده ساله ای خودش را به زیر تانک دشمن انداخته و آن را منهدم کرده و خود شربت شهادت نوشید. رادیو تقاضا داشت که خانواده این پسر بچه را از شهادت فرزندشان آگاه کند.
🕊با اعلام رادیو مادرم که در حال غذا خوردن بود قاشق از دستش افتاد و به خدا قسم خورد که این پسر بچه «حسین من» است. برادرم گفت: مادر چرا هر کسی شهید می شود می گویی: حسین است. مادرم گفت:
🥀نه ما دیگر حسین را نمی بینیم. داوود گفت: من می روم حسین را پیدا می کنم فردا حسین را برایت می آورم. مادرم باز تکرار کرد که شما دیگر حسین را نمی بینید. احساس مادرانه اش شهادت حسین را به او الهام کرده بود.
روزی مادرم از حسین خواسته بود که او را به بهشت زهرا تهران ببرد که آنجا را ببیند. حسین می خندد و می گوید: اینقدر بهشت زهرا بروی خسته شوی. وقتی به شهادت می رسد هم مادر می, گوید: آنجا به خاک سپرده شود.*
(خانواده شهید فهمیده ساکن و اهل کرج هستن)
┄┅═✧❁✧═🌷🕊🌷
💔🥀💔
✍*شهید داوود به روایت خواهر شهید*
🌟✨سه سال بعد از شهادت حسین بود که داوود تصمیم گرفت اسلحه زمین افتاده حسین را بردارد. وقتی برادری می رود برادر دیگر نمی تواند بنشیند. پدر ومادرم را راضی کرد و می گفت که من یک بعثی بکشم کافی است. پدر ومادرم داغ حسین را دیده بودند و تحمل شهادت داوود را نداشتند. داوود به لحاظ شخصیتی با حسین متفاوت بود او فردی آرام بود .
♨️به پدر و مادرم خیلی کمک می کرد. پدرم بعد از حسین چند بار به جبهه رفته بود.
☀✨دقیقا زمان عملیات های والفجر بود. والفجر های پشت سر هم که کشور در خطر بود. و از او یک وصیت نامه ماند که سفارش کرده بود رهبر و اماممان را تنها نگذاریم
═┅═༅𖣔🩸𖣔༅═┅┅
28.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مستند_شهیدانه 2⃣
🎞 همچنان_گمنام
💠 مدافع_اسلام
🌷 شهید_علیرضا_رحمانی
🇮🇷 از رفسنجان
•┈•••✾🌷🕊🌷✾•••┈•
تمامی قسمتهای شهیدانه همچنان گمنام:
زندگی_به_سبک_شهدا
فَهمیدِههَرڪِہزائِرشِشگوشِہاَششُده
شَبهایِجُمعِہڪَربُبَـلاچیزدیگَریست💔
شبجمعہاستهوایتنڪنممیمیرم🥀
امام_حسین
شب_جمعه
عکس_نوشت
@shahid_gomnam15
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت11
یه هفته ای میشد که نرفته بودم حسینیه
چهارم محرم بود و من بیتاب
بی تابه رفتن به حسینیه ،بیتابه شور و شوق محرم ،توی این مدت خانم موسوی خیلی تماس گرفت که برم حسینیه ولی من هر بار
یه بهونه ای می اوردم
دلم نمیخواست محیطی که من عاشقش بودم به گناه آلوده بشه
دانشگاه هم هر موقع مراسم یا جلسه ای برای بسیج میزاشتن ،اگه اقای زمانی داخل اون مراسم بود
نمیرفتم
یا به محض ورودش ،از جلسه خارج میشدم
ولی باز هم حالم خوب نبود
باز هم فکرم درگیر بود
شب و روزم فقط استغفار میکردم و از خدا طلب آمرزش میکردم
یه روز زهرا اومد و گفت قراره معراج سه تا شهید بیارن
داشتم دیونه میشدم
یه دلم میگفت برو
یه دلم میگفت نرو
ولی تصمیمو گرفتم که برم توکل کردم به خدا و از همون شهدا خواستم کمکم کنن
صبح با صدای زهرا بیدار شدم
زهرا: نرگس پاشو دیر میشه
- تو برو من خودم میام
زهرا: بیایییااااا،باز قسمتت نمیشه شهدا رو ببینی
- باشه
زهرا که رفت ،تا یه ساعت داشتم با خودم کلنجار میرفتم که باید برم ،دیگه مهم نبود که اقای زمانی هست اونجا یا نه
مهم اون شهدا بودن که من باید برم ببینمشون و ازشون بخوام کمکم کنن
بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم و رفتم
توی راه سه تا گل نرگس خریدم
وقتی رسیدم
رفتم یه گوشه ای ایستادم و نگاه میکردم
صدای مداحی ،به گوشم میرسید
باشنیدنش اشک از چشمام جاری شد
شهادتون مبارک ،به آرزوتون رسیدین
یه دفعه چشمم به اقای زمانی افتاد یه چپیه رو گذاشت روی صورتشو گریه میکرد
شونه های لرزانشو از دور میتونستم ببینم
بعد از اینکه آقایون وداعشون تمام شد
خانما رفتن سمت شهدا
منم چادرمو مرتب کردم و رفتم سمتشون
رسیدم به تابوت هاا
گلا رو گذاشتم روی هر تابوت
به عکسای روی تابون نگاه میکردم که چقدر جووون بودن ،چه طور تونستن از آرزوهاشون،بگذرن و برن
شاید شهادت هم از آرزو هاشون بوده
زانو هام سست شد و نشستم روی زمین
سرمو گذاشتم روی تابوت ،بغض گلمو آزاد کردم
توی ایو همه صدا ها ،صدای گریه ی منو کسی نمیشنید
سلام شهدا، شما که میدونین من دختر کثیفی نیستم ،کمکم کنین ،کمکم کنین از این منجلاب گناه بیرون بیام دارم داغون میشم
بعد از کمی درد و دل کردن
بلند شدمو خودمو از جمعیت بیرون کشیدم
یه دفعه چشمم به آقای زمانی افتاد
در یه قدمی من بود
اقای زمانی تا منو دید: سلام خانم اصغری
انگار لال شده بودم و چیزی نگفتم و از کنارش رد شدم
یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه
•••••
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
...............................................
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸