1.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🎥 فرمانده شهیدی🌹🕊
که کمک آشپز بود!
@shahid_gomnam15❤️
1.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت های سرلشکر سلیمانی درباره
🌷شهید حاج یونس زنگی آبادی 🌷
فرمانده تیپ امام حسین (ع) ،
لشکر ۴۱ثار الله
همه ی امید ما شهید زنگی آبادی بود ،
خیلی هم دوستش داشتم من ،
جزو ستون های لشکر ما بود
و من احساس می کردم وقتی ایشون در خط بود یک لشکر در خط بود ...
@shahid_gomnam15
«مادر! جهان ما یتیم عشق و احساس است...»
ای تا همیشه مطلعالانوار، لبخندت
در چارده آیینه شد تکرار، لبخندت
جان پدر را تا بهشتی غرق گل میبرد
در لحظههای روشن دیدار، لبخندت
لبریز بود از مادری، لبریز چشمانت
سرشار بود از عاطفه، سرشار لبخندت
نُه سال در دنیای حیدر صبح و ظهر و شب
تکرار شد تکرار شد تکرار، لبخندت
با گردش دستاس، خیر و نور میپاشید
بر هرچه صحرا، هرچه گندمزار، لبخندت
وقت دعا بود و سر سجاده گل میکرد
با گفتن «الجار ثم الدار»، لبخندت
از روزۀ بینان و بیخرما چه شیرینتر
وقتی که باشد لحظۀ افطار، لبخندت
اما چرا این روزها دیگر نمیخندی
اما چرا این روزهای تار، لبخندت...
مثل گلی توفانزده پژمرد، پرپر شد
بعد از پدر، بعد از در و دیوار، لبخندت
این روزهای آخری یکبار خندیدی
اما چه تلخ است، آه! تلخ، اینبار لبخندت
مادر! جهان ما یتیم عشق و احساس است
قدری بخند ای مهربان بگذار لبخندت…
📝 سید محمدجواد شرافت🌹🕊
@shahid_gomnam15❤️
ما افتخار میڪنیم
ڪه مستقیماً با آمریڪا
دست به یقہ شویم
و امـیدواریم این اتفاق بيفـتد...
📎پ ن : فرمانده دلیر لشکر علی ابن ابی طالب (ع)
شیر میدانهای نبرد ،عارف بالله، عاشق شیدا، مجنون حضرت زهرا(س)
شهید_مهدیزینالدین🕊
@shahid_gomnam15
18.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 به دعای تو هیئتی شدم...
🏴به نگاه تو قیمتی شدم...
نوحه حضرت زهرا سلاماللهعليها
🔹مداحی حاج حنیف طاهری
🔻۲روز مانده به شهادت حضرت زهرا به روایت ۷۵ روز!
@shahid_gomnam15❤️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت22
غذا رو گذاشتم روی میز کنار تختم ،واقعن نمیتونستم غذا رو بخورم ،یه بوی خاصی داشت که خوشم نمی اومد
بسته رو باز کردم ،شروع کردم به خوردن پسته و بادام ،اینقدر گرسنه ام بود که همه شو خوردم دراز کشیدم یه کم با گوشیم ور رفتم نفهمیدم کی خوابم برد
خواب دیدم دوبار همون صدا ، اسممو صدا میزنه و میگه بیا
باز هم نتونستم چهره اشو ببینم
از خواب پریدم
نگاه کردم خانم موسوی روی تخت کناری خوابیده
ساعت و نگاه کردم نزدیکای سه نصف شب بود
تمام تنم میلرزید
یه دفعه چشمم به گوشه پنجره افتاد گنبد به چشمم خورد
بلند شدم و وضو گرفتم
لباسمو پوشیدم
یه یاد داشت نوشتم برای خانم موسوی و آروم درو باز کردم رفتم پایین
با اینکه نصف شب بود خیابونا خلوت نبود
اصلا نمیدونستم از کدوم سمت برم
چشممو به گنبد دوختمو حرکت کردم
بعد مدتی رسیدم وسط بهشت
نشستم روی زمین
شروع کردم به گریه کردن
رو به سمت حرم امام حسین کردم
سلام آقای من ،چقدر سخته انتخاب که اول کجا باید بری
پس خود اقا ابوالفضل دوست دارن اول برن نزد برادرشون زیارت
سرمو برگردوندنم ،باورم نمیشد
بلند شدم و ایستادم
- شما اینجا چیکار میکنین،؟
زمانی: داخل هتل قدم میزدم که شما رو دیدم
گفتم همراهتون بیام اتفاقی نیافته براتون ،شرمنده ببخشید
- اشکالی نداره ،حالم خوبه میتونین برگردین
زمانی: خانم اصغری چرا از من فراری هستین؟
- نه همچین چیزی نیست
زمانی: نمیدونم زمان مناسبی هست یا نه ،ولی میخواستم یه سوالی از شما بپرسم
- چه سوالی؟
زمانی: ( رو کرد سمت حرم امام حسین): اقا جان خودت از درونم باخبری! میدونی که من قصد بدی ندارم ،ولی دلم میخواست از همینجا از این خانم خاستگاری کنم، ( همین طور که سرش پایین بود)
خانم اصغری ،میخواستم اگه اجازه بدین ،برگشتیم با خانواده بیایم واسه خاستگاری
( مات و مبهوت بودم ،از کنارش رد شدم رفتم سمت حرم امام حسین )
باورم نمیشد
این همه مدت فکر میکردم که من دارم گناه میکنم ،نمیدونستم این همه احساسی که تو وجودم بود
یه حس دو طرفه بود
حتی خوابمم به من نشونش داده بود هر دوباربعد از بیدار شدن زمانی رو دیدم
•••••
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت23
رفتم داخل حرم امام حسین
یه گوشه نشستم ،،آقای من خودت کمکم کن
چرا هر دوبار خوابی که دیدم بعدش اقای زمانی رو دیدم
آقا جان ،تو رو به غریبی ات قسم کمکم کن
رفتم دورکعت نماز زیارت خوندم و رفتم سمت حرم حضرت ابوالفضل
هرچی گشتم زمانی و پیدا نکردم
وارد حرم شدم
احساس کردم تمام دنیا رو به من داده بودن
بعد از زیارت و نماز خوندن
رفتم بین الحرمین نشستم و زیارت عاشورا خوندم
چند قدمی خودم یه کاروان دیدم که فهمیدم ایرانی هستن
صدای مداحیش منو به سمتشون برد
نزدیک کاروان شدم یه گوشه نشستم
همیشه حرف از حضرت زینب میشد
دلم میرفت پیش خرابه
بمیرم برات خانم ،
با شنیدن مداحی ،سرمو رو زانوم گذاشتم و ناله امو سردادم
صدای اذان صبح و شنیدم
بلند شدم و رفتم داخل حرم امام حسین نماز صبح و خوندم و رفتم سمت هتل
خانم موسوی با اقای حسینی دم در هتل ایستاده بودن
رفتم نزدیکشون
- سلام
موسوی: سلام نرگس جان زیارتت قبول
- ممنون
موسوی: برو بالا استراحت کن، ما هم بچه ها بیان بریم حرم
- باشه، التماس دعا
رفتم رو تختم دراز کشیدم و خوابم برد
با صدای خانم موسوی بیدار شدم
موسوی: نرگس جان ،نرگس خانم بیدار شو
- ( به زور چشمامو باز کردم) چقدر زود برگشتین
خانم موسوی: عزیزم الان نزدیک ظهره ،به نظرت زوده؟
- واااییی شوخی نکنین ،چقدر خوابیدم من ،انگار نیم ساعت خوابیدم
موسوی: پاشو بریم نماز
- چشم
آماده شدم و رفتیم پایین
همه بودن ولی توی جمعیت آقای زمانی و ندیدم
از اون شب تا لحظه برگشتمون آقای زمانی رو دیگه ندیدم
دلم شور میزد ،نمیدونستم چیکار کنم، روم نمیشد از کسی بپرسم که حالش خوبه یا نه
روز وداع هم ندیدمش
چمدونامونو برداشتیم رفتیم سوار اتوبوس شدیم که لحظه ی آخر سوار شد و با دیدنش خیالم راحت شد
رسیدیم فرودگا ه و سوار هواپیما شدیم
اصلا یادم رفته بود به زهرا بگم داریم برمی گردیم
•••••
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اين تَرَک خورده دلم وحشت آن را دارد
كه بميرد وَ نبيند پسرِ زهرا را..🥀
💙🖤ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت(ع)،و تمامی شهدا و اموات از صدر اسلام تاکنون...
بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم
⚜الهی عظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ
#امام_زمان
🔹🔹🔹