🕊🌷
📜 وصیت نامه شهید محسن حججی:
خودتان را برای ظهور امام زمان عجل
الله تعالی فرجهالشریف و جنگ باکفار بخصوص«اسرائیل» آماده کنید که آن
روز خیلی نزدیک است ❤️
🕊🌷
شهید | محسن_حججی
@shahid_gomnam15
همسرِشهید :
خوابشرودیدمازشپرسیدم
راستهکهمیگنموقعِشهادت
امامحسینمیادکنارِشهدا؟
گفت:وقتیتیرخوردم
قبلازاینکهرویِزمینبيفتم
امامحسینمنوگرفت . . . :))
شهیدمحمدتقیارغوانی
@shahid_gomnam15
19.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍شهیدی که حاج قاسم خودش به خاک سپرد...
🌹شهادت و شهید بالاترین مفاهیم ارزش های الهی و انسانی را در خود نهفته دارد که انوار معنوی شان بر دلهای ما می بارد.
🔹شهید محمد جمالی اولین شهید مدافع حرم کرمان که سردار شهید حاج قاسم سلیمانی خود وارد قبر ایشان شد دو تا انگشتر اهدایی مقام معظم رهبری را یکی در دست شهید و دیگری را زیر زبان شهید گذاشت.
🔸به نیابت از همه ی رزمندگان بوسه بر پای این شهید حریم عاشقی زد و او را راهی بهشت کرد.
🔹ای شهیدان ما هر لحظه به شما مدیونیم که جان خود را در طبق اخلاص نهادید که با امنیت کامل در شهر قدم بر می داریم و به زندگی خود ادامه می دهیم...
🔸خدایا ما را در حفظ و پاسداری از خون شهدا و آرمان هایشان ثابت قدم بدار...
شهید_محمد_جمالی
@shahid_gomnam15
🔴 کی گفته عکس ها بو ندارن؟
این عکس بوی امنیت میده
این عکس بوی عزت میده
این عکس بوی دلتنگی میده
این عکس بوی عاقبت به خیری میده...
@shahid_gomnam15
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت30
اینقدر حالم بد بود که فقط دلم میخواست برم جایی که سبک بشم
به زهرا پیام دادم که اومدم امام زاده صالح ،به مامان بگه نگرانم نشه
یه دفعه گوشیم زنگ خورد نگاه کردم ،آقای زمانی بود
اینقدر بغض تو گلو داشتم که جوابشو ندادم گوشیمو خاموش کردم
رفتم داخل حرم
نزدیک ضریح شدم
دیگه نمیدونم باید چیکار کنم،من عاشق بودم ولی این حرفا سزاوارم نبود
چقدر سخته برای رسیدن به عشقت خیلی حرفا رو باید بشنوی
درسته پول دار نیستیم ولی دستای پینه بسته پدرم میارزه به صد تا آدمای پولدار
آقا جان کمکم کن که دارم آتیش میگیرم ،
بعد از اینکه کمی سبک شدم از حرم رفتم بیرون
هوا تاریک شده بود ،اصلا نفهمیدم چند ساعت گذشت
توی حیاط قدم میزدم که یه دفعه یکی جلو ایستاد سرمو بالا کردم دیدم اقای زمانیه
- سلام
زمانی: سلام ،خیلی تماس گرفتم ،گوشیتون خاموش بود ،نگران شدم ،زنگ زدم واسه خواهرتون که گفتن اینجایین
( چشمام پر از اشک بود ،ای کاش میشد حرفامو بزنم،ای کاش میشد میگفتم که مادرش چی گفت،ولی نمیتونستم و آروم فقط اشک میریختم )
زمانی: اتفاقی افتاده؟ بابت حرفای دیشب ناراحت شدین؟ من عذر میخوام
( چقدر ،فرق داری با مادرت ،چقدر فرق داری با کل دنیا،من عاشقت شدم ،پس این عشقو به این راحتی از دست نمیدم )
زمانی: نمیخواین چیزی بگین؟
- ببخشید ،من باید برم خونه دیرم شده
زمانی: اگه میشه برسونمتون ،!
- به شرطی که چیزی نپرسین ؟
زمانی: چشم
سوار ماشینش شدم و سرم گذاشتم روی شیشه ماشین و به بیرون نگاه میکردم
زمانی هم تا برسیم هیچی نگفت
وقتی رسیدیم تشکر کردم و خداحافظی کردم
وارد خونه شدم همه تو پذیرایی نشسته بودن
با دیدن قیافه ام کسی هیچی از من نپر سید و منم رفتم تو اتاقم
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت31
صبح با صدای زهرا بیدار شدم
زهرا: نرگس ،عروس خانم پاشو دیگه
- چی شده زهرا ،تو اینجا چیکار میکنی؟
زهرا: واا خوب خونمه اینجاهااا ،تازه پاشو آقا داماد بیرون منتظرته
( بلند شدم و نشستم) ،داماد؟
زهرا: دختره امروز باید برین ازمایشگاه دیگه
( اصلا یادم رفته بود )
بلند شدم از پنجره نگاه کردم بیچاره تو ماشین نشسته بود
- وااییی زهرا ،آبروم رفت
زهرا: آبرو که هیچ،الان فک کنم پشیمونم شده باشه
بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم
چادرمو سرم کردم
- بریم
درو باز کردیم
زمانی از ماشین پیاده شد
زمانی: سلام
- سلام ،ببخشید اصلا یادم رفته بود
زهرا: به خاطر اینکه ،اینقدر عروس خانممون عاشقه
زمانی: اشکالی نداره ،بفرمایید بریم
منو زهرا عقب ماشین نشستیم و حرکت کردیم سمت آزمایشگاه
آزمایش که دادم ضعف کردم و روصندلی نشستم
آقای زمانی هم رفت چند تا کیک و آبمیوه خرید آورد
( زهرا خندش گرفت)
زهرا: بخور عزیزم این آبمیوه و کیک شفاست
( خودمم خندم گرفت)
با آشنایی که اقای زمانی داشت سر یه ساعت جوابمونو آماده کردن
جواب مثبت بود
زهرا پرید تو بغلم : واااییی تبریک میگم نرگسی
- زهرا جان زشته اینکارا ،هرکی ندونه فک میکنه ترشی بودماا
اقای زمانی حرفمونو شنید و خندش گرفت
زهرا: اها ببخشید ،آخه خیلی خوشحال شدم
من برم یه زنگ به خونه بزنم همه منتظرن
- برو
بعد رفتن زهرا اقای زمانی اومد نزدیک تر
زمانی: تبریک میگم
- ( سرخ صورتمو حس میکردم، لبخندی زدم) به شما هم تبریک میگم
زهرا اومد و باهم سوار ماشین شدیم ،توی راه زهرا گفت جایی کار داره و پیاده شد از ماشین
توی راه اقای زمانی نزدیک گل فروشی پیاده شد و رفت داخل یه دسته گل نرگس خرید و آورد
زمانی: بفرمایید
- خیلی ممنونم
زمانی: خانم اصغری ،میدونم که مادرم اومده باهاتون صحبت کرده ،شرمندم به خدا ،نمیدونم چی بهتون گفته که اینقدر بهم ریخت شما رو
- نه چیزه مهمی نبود ،فقط یه درخواستی داشتم!
زمانی: بفرمایید
- من حس مادرتونو درک میکنم ،چون مادر خودمم خیلی نقشه ها داره واسه زندگی من ،اگه میشه بزارین جشن و بگیرن
زمانی: چشم ولی به شیوه خودم
- خیلی ممنونم
اقای زمانی منو رسوند خونه و رفت
•••••
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
°●💚🌿●°
قصہ از همون جایۍ شروع شد که رفیق
شدیم تـو روضہت
سر بند رو سر همدیگہ بستیمو شدیم عبد فاطمه ات...
شب و عاقبتتون شهدایے...🌤
@shahid_gomnam15