eitaa logo
شهید گمنام
3.4هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
6.1هزار ویدیو
93 فایل
🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ࢪفیق‌شهیدشهیدت‌میڪند.🥀 ارتباط با مدیر کانال شهید گمنام ⤵️⤵️⤵️ @khakreezfarhangi ⤵️⤵️⤵️ @gomnam30 خادم تبادل ⤵️⤵️⤵️ @YaFateme1349
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖 🎥 🔅امام زمان می‌بیند و می‌داند... 🔰 🇮🇷شادی ارواح طیبه شهدا صلوات ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_gomnam15
برای شهید شدن ، گاهی یک خلوت سحر هم کافیست.. دل که شهید شود زندگی که شهید شود ️در نهایت انسان،شهید میشود🌷 اول شهیدانه زندگی کن؛ تا شهید از زندگی بروی... 🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_gomnam15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- ازش پرسیدن : ابراهیم؟! چرا همراه بقیه‌ی رزمنده‌ها بھ دیدن امام نرفتی؟! جواب داد : ما رهـبر را برایِ تماشا نمی‌خواهیم ما رهبر را می‌خواهیم برای اطاعت کردن ..!🇮🇷 |شهید ابراهیم هادی| ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_gomnam15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هادے‌اگـــــࢪ‌تویے‌ڪہ‌ڪسے‌گم‌نمیشود!💔🥀 💚✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_gomnam15
💢 همراهان گرامی کانال شهید گمنام تصاویر خودتون رو از راهپیمایی باشکوه ۲۲ بهمن در شهر ها و روستاهاتون برای ما ارسال کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_gomnam15
گذشتی از روزهای‌خوشِ جوانی‌ات! دعا کن برایم... تا این جوانی، مرا به بازی نگیرد... @shahid_gomnam15
امروز روز پنجم است... که در محاصره‌ایم... آب را جیره بندی کرده ایم.. نان را جیره بندی کرده ایم.. عطش همه را هلاک کرده؛ جز شهدا را که حالا در کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند...🌷 شهدا دیگر تشنه نیستند...🥀 فدای لب‌تشنه‌ات ای پسر فاطمه... 🌷🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_gomnam15
انسان یک تذکر در هر ۴ ساعت به خودش بدهد بد نیست! بهترین موقع بعد از پایان نماز است وقتی سر به سجده میگذارد، مروری بر اعمال صبح تا شب خود بیندازد آیا کار او برای رضای خدا بوده یا خیر؟ @shahid_gomnam15
اگر دلتان گرفت یاد عاشورا کنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام المصائب خانوم زینب کبری (س) کوچکتر است. روضه اباعبدا... و خانوم زینب کبری فراموش نشود و حقیقتا مطمئن باشید که تنها با یاد خداست که دل ها آرام می گیرد. @shahid_gomnam15
دعا میکنم بمانی برایم دعا کن بمانم به راهت عاقبتمون شهدایی🤲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_gomnam15
انقلاب هنوز پیروز نشده بود، روز های آخرِ رژیم بود و حواس مامور های ساواک و شهربانی بیشتر به سرکوب مردم بود تا امنیتِ شهر. بازار به هم ریخته بود. یک عده هم ریخته بودند توی بازار و مال مردم را می دزدیدند. احمد یک عده از بچه های محله شان را جمع کرد و نگهبان محله راه انداخت. هر شب تا صبح با چوب دستی، نگهبانی می دادند. @shahid_gomnam15
آری شهادت زیباست اما مثلِ مرد پایِ بیرقِ انقلاب ایستادن از آن زیباتر است خون دادن برای خمینی زیباست اما خونِ دل خوردن برایِ خامنه‌ای از آن هم زیباتر است..🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_gomnam15
دست به انجام کاری نمی زد مگر آنکه به آن ایمان داشت، خیلی از ما در بحث های گوناگون با خیل جمعیت و بدون انجام تحقیقات راجع به موضوعات مختلف همراه می شویم اما او ابتدا تحقیق می کرد و با افزایش توان اعتقادی خود وارد حیطه ای می شد. @shahid_gomnam15
شهید گمنام
ایام انقلاب ابراهيم از دوران کودکي عشق و ارادت خاصي به امام خميني)ره( داشت. هر چه بزرگتر ميشــد ا
مســافران را تک تک بررسي ميکنند. چندين ماشــين ساواک و حدود 10 مأمور در اطراف خيابان ايســتاده بودند. چهره مأموري که داخل ماشينها را نگاه ميکرد آشنا بود. او در ميدان همراه مردم بود! به ابراهيم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اينکه به تاکسي ما برسند در را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد. مأمور وسط خيابان يكدفعه سرش را بالا گرفت. ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش... مأمورهــا دنبال ابراهيم دويدنــد. ابراهيم رفت داخل کوچــه، آنها هم به دنبالش بودند. حواس مأمورها که حســابي پرت شد کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم... ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهيم خبري نداشتم. تا شب هم هيچ خبري از ابراهيم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آنها هم خبري نداشتند. خيلي نگران بودم. ســاعت حدود يازده شب بود. داخل حياط نشسته بودم. يکدفعه صدائي از توي کوچه شنيدم . دويــدم دم در، باتعجــب ديدم ابراهيــم با همان چهره و لبخند هميشــگي ِ پشت در ايســتاده. من هم پريدم تو بغلش. خيلي خوشحال بودم. نميدانستم خوشحاليام را چطور ابراز کنم. گفتم: داش ابرام چطوري؟ نفس عميقي کشيد و گفت: خدا رو شکر، ميبيني که سالم و سر حال در خدمتيم. گفتم: شام خوردي؟ گفت: نه، مهم نيست. ســريع رفتم توي خانه، سفره نان و مقداري از غذاي شام را برايش آوردم. رفتيم داخل ميدان غياثي) شهيد سعيدي( بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قــوي همين جاها به درد ميخوره. خدا كمك كــرد. با اينکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم. آن شب خيلي صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتيم شبها با هم برويم مسجد لرزاده پاي صحبت حاج آقا چاووشي 🥀 ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_gomnam15
༻⃘⃕࿇🌷༻⃘⃕❀༅ ای که همه نگاه من خورده گره به روی تو تا نرود نفس زِ تن، دست نکشم زِ کوی تو 🕊❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_gomnam15
🌸 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین 🌸 نهمین روز (22بهمن) چله ی ختم صلوات مون هدیه به روح مطهر سلامتی و تعجیل در فرج حضرت مهدی (عج) میباشد دست جمعی مون روزانه ۱۰۰ مرتبه الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 🌱🌸🌱🌺🌱🌸🌱🌺🌱🌸🌱🌺🌱محفل انس با شهدا ⤵️⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/3400007970C7419aa8d81
تا زمانی که زیر چتر این علمدار انقلاب رهبر معظم انقلاب هستیم، پرچم ما در جهان برافراشته است. و اگر خدای نکرده ذره ای با ولایت فاصله بگیریم نمی گویم شکست، نابودی ما حتمی است... @shahid_gomnam15
عاقبت رفاقت اینگونہ است...🌷 خوش عهد ڪه بودی ؛ همنشین دوست شهیدت خواهی شد🌷 | شهدا_خوب_دوستی_میڪنند | شهید مهدی قره محمدی🌷 بر سر مزار دوست شهیدش🕊 شهید علی بریهـی🌷 ☀️عاقبتمون شهدایی🤲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_gomnam15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 کتاب(کتاب مخفی) 🌷 خواجه الماس سری تکان می دهد و لبخندی بر لبش می نشیند و می گوید: _ من سلمان فارسی را دیده ام. مرد بزرگی است . مرد ادامه می دهد: _ آن ها به پای درختان رفتند و خار های زیر درختان را کندند و سنگ های ناهموار را جمع کرده و آن جا را جارو زده و آب پاشیدند . حتی شاخه های پایین آمده درختان را قطع کردند و در فاصله میان دو درخت ، روی شاخه ها پارچه ای انداختند تا سایبانی از آفتاب باشد . زیر سایبان ، سنگ ها را روی چیدند ، تا به منبری تبدیل شود به بلندی قامت رسول خدا. خواجه الماس سری تکان می دهد. _ چه خوب روایت می کنی ! انگار آنجا بوده ایم و دیده ایم ! مرد ادامه می دهد: _ منبر را جوری ساختند که وسط جمعیت قرار بگیرد، تا رسول خدا بتواند هنگام سخن گفتن تمام مردم را ببیند و مردم نیز بتوانند او را ببینند . خواجه الماس می گوید: _ بعید است صدای رسول خدا به تمام آن خلایق رسیده باشد ! مرد جواب می دهد: _ آری! رسول خدا تدبیر آن را نیز اندیشیده بود . ربیعه را صدا زد و از او که صدای بلندی داشت ، خواست تا حرف هایش را برای جماعتی که دورتر ایستاده اند تکرار کند ! ادامه دارد... @shahid_gomnam15
🌷 کتاب(کتاب مخفی) 🌷 خواجه الماس می پرسد: _ علی بن ابیطالب در آن وقت کجا بود ؟! مرد جواب می دهد: _ علی پای منبر بود. خیلی ها از شهر های دور و نزدیک آمده بودند و هنوز علی و فرزندانش را از نزدیک ندیده بودند . آن ها از سر و کول هم بالا می رفتند تا علی و پسرانش را تماشا کنند . مدام علی را با دست به هم نشان می دادند . خواجه الماس که انگار دوست دارد ادامه ماجرا را بشنود ، بی حوصله می گوید: _ خب ! منبری محیا کردند برای خطبه خوانی رسول خدا بعد چه شد ؟! _ نزدیک ظهر کسی به دستور رسول خدا اذان گفت . مردم به نماز ایستادند و بعد از نماز ، رسول خدا بالای منبر رفت . آدم های مختلفی از مردان و زنان ، از اقوام و قبایل و شهر های مختلف برابر منبر زانو زدند و نشستند . غلام و کنیز و ارباب . تاجر و رعیت و کاسب . همه در برابر منبر رسول خدا نشستند . آفتاب داغی بالای سر جماعت بود و شدت گرما آن قدر زیاد بود که مردم گوشه ای از لباسشان را به سر انداخته و گوشه ای دیگر را زیر پای شان گذاشته بودند . عده دیگری از شدت گرما عبای شان را دور پاهایشان پیچیده بودند . ابو حامد آهسته سرش را به طرف گوش خالد می برد و می گوید: _ من می روم بخوابم! حوصله این قصه تکراری پوچ را ندارم! چرا هر کجا که پا می گذاریم باید حرف علی و فضائل علی باشد ! خالد هم سری تکان می دهد و می گوید: _ آری ! من هم خسته شدم ! هر سه آرام و آهسته از میان جمعیت بلند شده و از آتش و خواجه الماس فاصله می گیرند . ادامه دارد... @shahid_gomnam15