eitaa logo
شهید گمنام
3.6هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
7.4هزار ویدیو
93 فایل
🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ࢪفیق‌شهیدشهیدت‌میڪند.🥀 ارتباط با مدیر کانال شهید گمنام ⤵️⤵️⤵️ @khakreezfarhangi ⤵️⤵️⤵️ @gomnam30 خادم تبادل ⤵️⤵️⤵️ @YaFateme1349
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر ڪی تو مسیر شهدا اومد.. هر ڪی تو مسیر این ستاره‌ها اومد، ماه میشه، دیدنی میشه، ڪنار خورشید میشه، نور از خورشید میگیره، خوشگل میشه، زیبا میشه، خواستنی میشه، بُردَنی میشه! _حاج حسین یڪتا @shahid_gomnam15
🖤🖤 شھدا؛فکری‌بحال‌بال‌شکسته‌ام‌کنین(:-!💔 @shahid_gomnam15
شهید گمنام
»بندگان خانواده من هستند پس محبوبترين افراد نزد من کساني هستند که نسبت به آنها مهربانتر و در رفع ح
ابراهيم گفت: اگه ديگه مردم رو اذيت نکني، من روزي ده ريال بهت ميدم، باشــه؟ پســرک قبول کرد. وقتي جلوي خانه آنها رسيديم، ابراهيم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به اين ترتيب مشکلي را از سر راه مردم بر طرف نمود. ٭٭٭ در بازرسي تربيت بدني مشغول بوديم. بعد از گرفتن حقوق و پايان ساعت اداري، پرسيد: موتور آوردي؟ گفتم: آره چطور!؟ گفت: اگه کاري نداري بيا با هم بريم فروشگاه. تقريبًا همه حقوقش را خريد کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و... همه چيز خريد. انگار ليستي براي خريد به او داده بودند! بعد با هم رفتيم سمت مجيديه، وارد کوچه شديم. ابراهيم درب خانهاي را زد. پيرزني که حجاب درستي نداشت دم در آمد. ابراهيم همه وسائل را تحويل داد. يك صليب گردن پيرزن بود. خيلي تعجب کردم! در راه برگشــت گفتم: داش ابرام اين خانم ارمني بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟ آمــدم كنار خيابان. موتور را نگه داشــتم و با عصبانيت گفتم: بابا، اين همه فقير مسلمون هست، تو رفتي سراغ مسيحيا! همينطور كه پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمونها رو کسي هست کمک کنه. تازه، کميته امداد هم راه افتاده، کمکشون ميکنه. اما اين بندههاي خدا کسي رو ندارند. با اين کار، هم مشکلاتشون کم ميشه، هم دلشان به امام و انقلاب گرم ميشه. ٭٭٭ 26سال از شهادت ابراهيم گذشت. مطالب كتاب جمع آوري و آماده چاپ شد. يكي از نمازگزاران مسجد مرا صدا كرد و گفت: براي مراسم يادمان آقا ابراهيم هر كاري داشته باشيد ما در خدمتيم. با تعجب گفتم: شما شهيد هادي رو ميشناختيد!؟ ايشون رو ديده بوديد!؟ گفت: نه، من تا پارسال كه مراسم يادواره برگزار شد چيزي از شهيد هادي 🥀 ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_gomnam15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری🕊🌹 “اشهد ان ” شما زنده‌تر از ما هستید! مرگ در مسلک ققنوس ندارد جایی… ♥️ @shahid_gomnam15
کافیست🕊🌸
🌸‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هر شهیدی را که دوستش داری کوچه دلت را به نامش کن یقین بدان 🌹در کوچه پس کوچه های پر پیچ و خم دنیا 🌸تنهایت نمیگذارد..... ﴿°•🥀•°‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴾ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 سپیدای صبح نصرانی پا درون خانه پیرزن می گذارد. در چوبی خانه گوشه ای افتاده و پیرزن در میانه حیاط بی جان بر خاک خوابیده . خون تمام پیراهنش را سرخ کرده! نصرانی بالای سر پیرزن می ایستند و نیم نگاهی به او می اندازد. با احتیاط از کنارش می گذرد و چشم می چرخاند دنبال تنور. گوشه حیاط پیدایش می کند‌. آرام به طرف تنور می رود. هنوز بقایای تخته شکسته بالای تنور پیداست. نصرانی خم می شود و با دقت به درون تنور نگاه می کند. چیزی درون تنور نیست. خالی ست ! کنجکاو، به درون تنور می پرد. تکه های چوبی درون تنور خودنمایی می کنند. نصرانی یکی از تخته ها را به دست می گیرد و نگاه می کند! خبری از کتاب نیست. یکدفعه در دیواره تنور ، متوجه شکافی تنگ و تاریک نی شود. جایی که از نور آفتاب دور مانده و از بالای تنور هم پیدا نیست . آرام دست در شکاف فرو برده و کیفی چرمی را بیرون می کشد. همان جا درون تنور کیف را باز می کند و کتاب را بیرون می کشد. آهسته کتاب را ورق می زند. قادر به خواندن خطوط آن نیست ! ناگهان صدایی از بیرون تنور به گوشش می رسد . _ از تنور بیا بیرون ! وحشت زده کتاب را می بندد. چه باید کرد ؟! تامل می کند. سعی دارد فکرش را به کار بیندازد. مدام با خودش می گوید: چه باید کرد ؟! آرام سرش را از تنور بیرون می آورد . سلیمان در حالی که شمشیر برهنه ای را در دست گرفته و آماده نبرد است ، بالای سر تنور ایستاده ! _ بیا بیرون غریبه ! عجله کن ! وحشت زده کتاب را می بندد. چه باید کرد؟! کیست؟! تامل می کند. سعی دارد فکرش را به کار بیندازد. مدام با خودش می گوید: چه باید کرد؟! آرام سرش را از تنور بیرون می آورد. سلیمان در حالی که شمشیر برهنه ای را در دست گرفته و آماده نبرد است، بالای سر تنور ایستاده! _ بیا بیرون غریبه! عجله کن ! ادامه دارد... @shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 می خندد. نصرانی ایستاده و نگاه می کند. دستانش در تنور پنهان است. سلیمان می گوید: _ دستانت را نشانم بده. می خواهم دستانت را ببینم. نصرانی آرام و آهسته کیف چرمی را که در دست دارد بالا می آورد و آن را نشان سلیمان می دهد. کیف را به گردن آویخته و از تنور بیرون می آید. سلیمان عقب می رود و اشاره می کند به کیف چرمی. _ کیف را از گردنت باز کن . نصرانی نگاهش می کند. انگار خیال ندارد کیف چرمی را تحویل بدهد ! سلیمان دوباره می گوید: _ کیف را از گردنت باز کن . نصرانی فقط نگاهش می کند. سلیمان سری تکان می دهد و می گوید: _ من برای کشتن تو نیامده ام ! فقط دنبال این کیف و کتاب هستم ! پس کاری نکن دستانم به خون تو آلوده شود ! کیف را از گردنت باز کن ! نصرانی می گوید: _ من دشمن تو نیستم ! مرا نمی شناسی که بخواهی بر من شمشیر بکشی. سلیمان سری تکان می دهد و می گوید: _ کیف را از گردنت باز کن و بر خاک بینداز تا بفهمم که دشمن نیستی! نصرانی خم می شود و کیف چرمی را از گردنش باز می کند و آن را بر خاک می اندازد. سلیمان اشاره می کند به شمشیری که نصرانی بر کمر بسته . _ حالا شمشیرت را باز کن ! نصرانی لبخند تلخی می زند. _ پس تو دشمن منی ! سلیمان می گوید: _ گفتم شمشیرت را باز کن ! نصرانی بی حرکت ایستاده و نگاهش می کند. شمشیرش را از کمر باز نمی کند. سلیمان می گوید: _ خیال جنگ داری ؟! اگر خیال جنگ داری بگو. من از جنگیدن هراسی ندارم . شمشیرش تشنه خون است ! نصرانی آرام دست بر دسته شمشیر می گذارد ‌. _ پس رجز را تمام کن و بیا مردانه بجنگیم! ادامه دارد... @shahid_gomnam15
بچه‌بودیم‌تموم‌ترسمون‌این‌بودڪه‌ توحرم‌گم‌بشیم . . حالاهمین‌ترس،شده‌آرزو:)💔؛ @shahid_gomnam15