6.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اے صبا گــر بگذرے بر
ڪوے مهرافشان دوست ،
یــار ما را گو سلامےدل همیشه یاد اوست...🌸
سلام صبحتون شهدایے
#شهید_ابراهیم_هادی
🌷رفیق شهیدم🌷
@shahid_gomnam15
🌹چکار کنیم که با عالم غیب ارتباط برقرار کنیم و امامان معصوم و #شهدا را بتوانیم ببینیم؟
⏪بخشی عجیب از وصیت نامه یک شهید:
«همیشه با وضو باشید ، قرآن بخوانید . #حجاب ها را از قلب خود بردارید تا با عالم غیب ارتباط داشته باشید و اسرار غیبی را بدانید و ببینید ، نگاه های خود را کنترل کنید تا بتوانید حسین و ائمه شهداء را ببینید و زیارت کنید . بینی خود را از بوهای حرام نگه دارید تا بوی حسین ( ع ) و عشق را بشنوید و با زبان خود غیبت نکنید و تهمت نزنید تا بتوانید با مولایتان صحبت کنید»
📙برگرفته از کتاب بی خیال. خاطرات شهید علی حیدری. اثر گروه شهید هادی
✍ و اما نکته : گاهی #شهدا آنچه را خودشان تجربه کرده اند و دیده اند برای دیگران توصیه میکنند..
@shahid_gomnam15
@pelak_shohadaa(2).mp3
2.83M
°•🌱
درخونھامامحسنرفتےیانھ؟!
#استاد_پناهیان🎙
👌🏻فوق العاده💯
@shahid_gomnam15
💠امنیت درختی است
که از خون #شهدا سیراب شده🌷
#شهدا شرمنده ایم💔🥀
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها 🤲🏻
@shahid_gomnam15
🍃پیامبر اکرم (ص)🍃
ای علی هر گاه وقت نمازت رسید
آماده آن شو و گرنه شیطان
تو را سرگرم می کند
شهید گمنام
سلاح كمري امير منجر آخرين روزهاي ســال 1360 بود. با جمعآوري وسائل و تحويل سالح ها، آماده حركت ب
گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان ميده.
كمي داخل روســتا دور زديم. پيرزني داشت به سمت خانه اش ميرفت. او
به ما كه غريبه اي در آن آبادي بوديم نگاه ميكرد. ابراهيم از ماشين پياده شد.
بلند گفت: سلام مادر.
پيرزن هم با برخوردي خوب گفت: سـلام جانم، دنبال كسي ميگردي؟!
ابراهيم گفت: ننه، اين ممد كوهپائي رو ميشناسي؟!
پيــرزن گفت:كدوم محمد!؟ ابراهيــم جواب داد: همان كــه تازه از جبهه
برگشته، سنش هم حدود بيست ساله
پيرزن لبخندي زد و گفت: بياييد اينجا، بعد هم وارد خانه اش شد.
ابراهيم گفت: امير ماشين رو پارك كن. بعد با هم راه افتاديم.
پيرزن ما را دعوت كرد، بعد صبحانه را آماده كرد و حســابي از ما پذيرايي
نمود و گفت: شما سرباز اسلاميد، بخوريد كه بايد قوي باشيد.
بعد گفت: محمد نوه من اســت، در خانه من زندگي ميكند. اما الان رفته
شهر، تا شب هم برنميگردد.
ابراهيم گفت: ننه ببخشيد، اين نوه شما كاري كرده كه ما را از جبهه كشانده
اينجا!
پيرزن با تعجب پرسيد: مگه چيكار كرده؟!
ُ ابراهيم ادامه داد: اســلحه كلت را از من گرفته، قبل از اينكه تحويل دهد با
خودش آورده، الان هم به من گفتند: بايد آن اسلحه را بياوري و تحويل دهي.
پيرزن بلند شد و گفت: از دست كارهاي اين پسر!
ابراهيم گفت: مادر خودت رو اذيت نكن. ما زياد مزاحم نميشيم.
پيرزن گفت: بياييد اينجا! با ابراهيم رفتيم جلوي يك اتاق، پيرزن ادامه داد:
وســايل محمد توي اين گنجه اســت. چند روز پيش من ديدم يك چيزي را
آورد و گذاشت اينجا. حالا خودتان قفلش را باز كنيد.
ادامه دارد
🌷رفیق شهیدم🌷
@shahid_gomnam15
❤️🌼
میدانمچِہ خونهاریختِہشد
ڪہمنبِمانم،#حجاب وعفتبمانند...
چہوَصیتهانوشتہشد
ڪہبہمنبِگویندمارَفتیماماتو
حَواسَتبہیادگارِمادَرتباشد:)
نگذار؎حُرمتشرابریزند"
پسباافتخارمۍپوشَمشوبااِفتخار
مےگویمیادگارزَهرارابرسردارم:)
🌷رفیق شهیدم ابراهیم هادی🌷
@shahid_gomnam15
11.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیکر پاره پاره ی شهدای کانال کمیل و حنظله (پخش شده از دوربین عراق)
#شهدا رو یاد کنیم با ذکر صلوات 🥀🥀
@shahid_gomnam15