شهید حمید(حسین) عرب نژاد فرزند اکبر متولد سال ۱۳۴۵ در شهر خانوک از توابع استان کرمان،با شروع جنگ تحمیلی و فرمان بسیج از سوی امام خمینی(ره) مدرسه را رها کرد و راهی دانشگاه عشق (جبهه) شد.
پس از مدتی حضو در جبهه حق،به مرخصی آمد و برای بار دوم در حالی که لباس سبز پاسداری را به تن نموده بود،مجددا به جمع حماسه سازان دفاع مقدس پیوست.
در عملیات بیت المقدس آر پی جی بر دوش داشت و به شکار تانکهای بعثی پرداخت و یک شب مانده به آزادی خرمشهر،خودش را از قید دنیا آزاد نمود و به ملاء اعلا پیوست.
شهید حمید عرب نژاد در این عملیات مفقودالاثر شد و پس از ۲۴ سال به عنوان شهید گمنام بر دوش مردم روزه دار محله پامنار تهران تشییع و در مسجد فائق دفن گردید.
پدر شهید میگوید: بچه باهوشی بود، اهل نماز،مسجد و درس بود.
در سن ۱۶ سالگی تصمیم گرفت به جبهه برود و میگفت:تا وقتی در کشور جنگ هست،من نمیتوانم با آرامش به مدرسه و کلاس درس بروم حالا میروم میجنگم و بعد از جنگ درس میخوانم.
من تا به حال همیشه احساس میکردم او زنده است و برمیگردد شاید اسیر شده باشد.شهادتش را باور نمیکردم
از زمانی که قبر شهید را در تهران زیارت کردم و از دلایلی که موضوع مفقودیت ایشان را به شهادتش اثبات کرد و پس از ۲۴ سال انتظار متوجه شدم که شهید شده و در کجا دفن شده،به آرامش رسیدم؛گویی گم کرده چندین سالهام را پیدا کردم.
خواهر شهید میگوید:در نامه ای به خانواده در زمانی که جبهه بود نوشته:اگر میخواهی مشهور شوی گمنام باش و اگر میخواهی گمنام باشی،مشهورشو و من دوست دارم مشهور شوم.
شاید برای بعضی ها باورش سخت باشد که یکی از این شهدای گمنام در خوابی کسی آمده باشد و خود را معرفی کرده باشد و نشانی خانواده خود را داده باشد. شاید آنها می خواهند با این کار حجت را بر ما تمام کنند که ما غرق شدگان دیار ناپیدای دنیا، معنای «عندربهم یرزقون» را بفهمیم. آنجا مأمن و جایگاهی است که من و تو به راحتی می توانیم تا ملکوت آسمان ها با آبروی آن شهیدان و دست گیری آنها صعود کنیم و راه را پیدا کنیم. هرچه باشد، بالاخره این واقعیت اتفاق افتاده و این معنا در چشم خیلی ها روشن شده که شهدا زنده اند و دنیازدگانی چون ما مرده ایم و هفتاد کفن در همین چند روزة دنیا پوسانده ایم.
🌷سلام بـــَر شُهَـداء🌷
*🕊زیارت شهدا 🕊*
*🌺بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌺*
*🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَااَولِیاءَ اللہ وَاَحِبّائَهُ*
*🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَااَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ*
*🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یااَنصَارَدینِ اللهِ*
*🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یااَنصارَرَسُولِ اللہِ*
*🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یااَنصارَاَمیرِالمُومِنینَ*
*🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یااَنصارَفاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ*
*🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یااَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ*
*🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یااَنصارَاَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَاُمّے طِبتُم وَطابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم، وَفُزتُم فَوزًاعَظیمًافَیالَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَمَعَڪُم...🍃🌹🍃
امروز ثواب قرائت زیارتنامه ی شهدا را هدیه کنیم به روح پر فتوح شهید 🌷حمید عرب نژاد🌷
لطف و دعای شهدا شامل حالتون🤲
🏴🕊
با شور و حرارت حرف میزد .
میگفت : امام پیام دادن ؛ جبهھها را
محکم نگه دارید و هوشیار باشید !
قید مرخصی رو زدند و سوار اتوبوس
شدند تا به خرمشهر بروند .
یکعکس امام روی طاقچهی اتاق بود .
میگفت : ببین امام چطور نگاهمون میکنه
من خجالتمیکشم مثلِ او نباشم.ما باید
پیرو امام باشیم !
اعتقاد داشت اگر میخواهیم دشمن را
ذلیل کنیم و اگر ملت مۍخواهد سربلند
شود ، باید گوش به فرمان رهبر بسپاریم
اگر گفت سرت را بده ، سر را فدا کنیم
و اگر گفت عزیزترا فدا کن ، فدا کنیم .
مطیع محض بود .
همیشه به بچهها سفارش میکرد کھ تابع
ولایت باشند و امام را فراموش نکنند .
شهیدرضاشکریپور
آزادی_خرمشهر
یادشهداکمترازشهادت_نیست
╭🏴🕊
شهید سیدمرتضی دادگر (۱۳۴۵ ساری _ ۱۳۶۵ شلمچه) متولد شهرستان شهید پرور ساری استان مازندران است. ایشان در خانوادهای با ایمان و دوستدار اهل بیت علیه السلام متولد شد.
سید مرتضی دادگر در سايه محبت هاي پدر و مادر پاکدامن و مهربانش دوران کودکي را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد و به فراگیری تحصیل پرداخت ، سپس تحصیلات را در دانشگاه ادامه داد .
سیدمرتضی دادگر با عضورت بسیجی و در لشکر ۲۵ کربلا در رسته اداری به اسلام خدمت می کرد که در ۱۳۶۵/۱۰/۲۲ هجری شمسی در منطقه شلمچه و در عملیات کربلای پنج شهد شیرین شهادت نوشید و در جوار رحمت الهی جای گرفت . پیکر پاک شهید دادگر پس از سالها مفقودالاثر بودن سرانجام در ۱۳۷۴/۵/۷ تشییع در گلزار شهدای روستای اسپورز در جوار امامزاده جبار اطراف ساری به خاک سپرده شد. سلام و درود خدا بر روح پاک و مطهرش.
🩸شهیدی که قرض های تفحص کننده ی خود را پرداخت کرد🩸
🌹شهید سید مرتضی دادگر🌹
آن شخص می گفت:اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.علیرغم مخالفت شدید خانواده و بخاطر عشقم به شهداء حجره پدر را ترک کردم و به وهمراه بچه های تفحص لشکر۲۷ محمد رسول الله (ص)راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.
یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان… بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.
یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم. سفره ساده ای پهن می شد اما دلمان،از یاد خدا شاد بود و زندگیمان،با عطر شهدا عطرآگین.تا اینکه…
تلفن زنگ خورد وخبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد.آشوبی در دلم پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم. نمی خواستم شرمنده اقوامم شوم.با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم.
بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان وپلاک شهیدی نمایان شد. شهیدسیدمرتضیدادگر…
فرزند سید حسین اعزامی از ساری…
گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من….
استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده شهید،به بنیاد شهید تحویل دهم.
قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد،دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم.
“این رسمش نیست با معرفت ها…ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم….راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده خانواده مان شویم. گفتم و گریه کردم.
دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم: «شهدا! ببخشید… بی ادبی و جسارتم را ببخشید…»
وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.هرچه فکرکردم،یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.با خودم گفتم هرکه بوده به موقع پول را پس آورده،لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.به قصابی رفتم.خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم:
بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.به میوه فروشی رفتم،به همه مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سرزدم،جواب همان بود.بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.گیج گیج بودم.خرید کردم و به خانه برگشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟
وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته با چشمان گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد.
جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
همسرم هق هق کنان پاسخ داد:خودش بود. بخدا خودش بود.کسی که امروز خودش را پسر عمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم.مثل دیوانه ها شده بودم.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم. می پرسیدم:آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز…؟
نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم.مثل دیوانه هاشده بودم.به کارت شناسایی نگاه کردم،
شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین.. اعزامی از ساری..
وسط بازار ازحال رفتم.
ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.
☘روحش شاد به برکت صلوات برمحمد وآل محمد☘
🌟اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم🌟