نهج البلاغه🌱
حکمت 418 - اهمیت بردباری
وَ قَالَ عليهالسلام اَلْحِلْمُ عَشِيرَةٌ🌸🍃
و درود خدا بر او، فرمود: حلم و بردبارى، خويشاوندى است
🍂🌼🍂🌼
@shahid_gomnam15❤️
🌹سلام بر شهدایی
که بینشان رفتند
برایِ عاشـق زهـۜـرا
مزار بی معناست ...🌹
شلمچه
تفحص_شهید_گمنام🕊
@shahid_gomnam15🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش شهید میشدیم...💔
که مردم بفهمند،سربازِ خمینی مرد شهادته نه تسلیم!!
.شهید کسی است که در میدان جنگ و در خدمت امام یا نائب او کشته شود...
و هرکس در زمان امام زمان (عج) در حفظ اسلام کشته شود،
یقیناً به او ملحق خواهد شد.
شهادت عبارت است از نبوغ درخشان حیات در کمال هشیاری و آزادی✨
@shahid_gomnam15❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین دعا برای قنوت درنماز...
استاد عالی🌱
@shahid_gomnam15❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به روایت همسر شهید مرتضی حسین پور🌹🕊
@shahid_gomnam15❤️
6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آرزو و دعا برای شهادت از زبان شهید نصرالله🌷🕊
و شهید صفی الدین🌷🕊
@shahid_gomnam15❤️
16.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 خانوادهای افغانستانی با ۱۲ رزمنده و ۳ شهید مدافع حرم🌹
@shahid_gomnam15❤️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#نگاه_خدا
#قسمت_76
چشمم به عبا افتاد رفتم گرفتمش اوردمش کنار خودم
_بلااخره پیدات کردم
صبح بیدار شدم بابا خونه نبود فهمیدم قرار بود؛ بابا با مریم برن بیرون صحبت کنن
منم مشغول مرتب کردن اتاقم شدم نمیخواستم وقتی مریم اومد اینجا
فک کنه دختر شلخته ای هستم
گوشیم زنگ خورد خاله زهرا بود
_سلام خاله جون خوبین
خاله زهرا: سلام عزیزم ؟ تو خوبی؟
_مرسی ممنون
خاله زهرا: سارا جان بابا زنگ زد به من گفت با مریم به تفاهم رسیدن چون خجالت میکشید خودش بهت بگه واسه همین به من گفت که به تو بگم
_باشه خاله جون مبارکشون باشه
خاله زهرا: سارا جان فردا میای بریم واسه مریم وسیله بخریم؟
- نه خاله جون من دانشگاه دارم نمیتونم بیام شما خودتون همه کارا رو انجام بدین
خاله زهرا: باشه عزیزم پس فعلن
_ به سلامت
کارامو که رسیدم رفتم شام مفصل درست کردم واسه بابا که فک کنه منم راضی ام هرچند ته دلم راضی نبود ولی چه کنم
که مامانم خواسته
غذا رو اماده کردم رفتم توی اتاق بابا عکسای مامانو جمع کردم بردم گذاشتم روی میز اتاقم که یه موقع مریم اومد اذیت نشه
داشتم کارامو انجام میدادم که صدای باز شدن در اومد
رفتم پایین بابا رضا بود با یه دسته گل گلِ مریم
تند تند رفتم پایین
_سلام بابا چون خوبی؟
بابا رضا: سلام جان بابا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#نگاه_خدا
#قسمت_77
بابارضا: بوی غذات تا سر کوچه میومد
- خیلی ممنونم واسه من خریدی این گلو
بابا رضا: چند نفر تو این خونه عاشق گل مریمن
_من من
گل و از دست بابا گرفتم داشتم میرفتم از پله ها بالا که گفتم: بابا جون مبارکه
بابا هم چیزی نگفت
وایی اتاقم مرتب و تمیز بود با گذاشتن این گل روی میز خیلی قشنگ شد
شامو خوردیم و میزو جمع کردم ظرفا رو شستم
داشتم میرفتم بالا تو اتاقم که بابا رضا صدام کرد
بابا رضا: سارا بیا اینجا کارت دارم
_جانم بابا
بابا رضا: تو کی بزرگ شدی من ندیدم
_من بزرگ شدن و از خودتون یاد گرفتم
بابا رضا: سارا جان فقط یادت باشه هیچ چیز و هیچ کس نمیتونه بین منو تو جدایی بندازه
- میدونم بابای خوشگلم
بابارضا: احتمالن فردا بعد ظهر میریم محضر تو میای دیگه
خواستم بگم نه که نمیدونم چرا نتونستم بگم
_اره بابا جون فقط ادرسشو برام بفرستین که بعد كلاس بيام ، فعلن من برم شب بخیر
بابا رضا: برو باباجان شب بخیر
یادم رفته بود ساعت گوشیمو واسه ۷ تنظیم کنم ، ساعت ۸ کلاس داشتم
صبح که چشمامو باز کردم ساعتو نگاه کردم اصلا خودم نفهمیدم چه جوری بلند شدم مثل موشک رفتم دست و صورتمو شستم
یه مانتوی شیک پوشیدم که هم بدرد دانشگاه بخوره هم محضر
یه شال صورتی هم گرفتم گذاشتم داخل کیفم تند تند رفتم پایین دیگه فرصت صبحانه خوردن نداشتم نفهمیدم با چه سرعتی رسیدم دانشگاه
ساعت ۸ و ربع بود ماشین و دم در دانشگاه پارک کردم رفتم داخل دانشگاه رفتم سر کلاس وایی استاد اومده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#نگاه_خدا
#قسمت_78
در زدم
_ اجازه استاد؟
استاد: چه وقته اومدنه
_ببخشید تو ترافیک گیرده بودم
استاد: بفرماییدداخل ولی اخرین بارتون باشه
_چشم
یکی یه دفعه گفت: اخ قربون چشم گفتنت
همه زدن زیر خنده
سرمو برگردوندم دیدم یاسریه
که بادیدنم میخندید
منم جلو یه جای خالی بود نشستم
بچه ها هم همه میکردن که با صدای ساکت استاد همه ساکت شدن
کلاس که تمام شد همه رفتن منم داشتم نوشتههای روی تخته رو توی دفترم مینوشتم
که یاسری اومد روی صندلی کنارم نشست
تپش قلب گرفته بودم
چند تا از دخترای کلاس هی با ناز و عشوه باهاش صحبت میکردن ولی اون فقط دستشو گذاشته بود روی چونه اشو منو نگاه میکرد
دیگه داشتم عصبانی میشدم
یه دفعه یه دختری که اسمش مرجان بود منو صدا زد
مرجان : ساراجون میشه بیای جامونو عوض کنیم ما هم از این نگاه فیض ببریم
_عزیزم بیا کلیت این نره خرو بگیر ببر واسه خودت خیرشو ببینی
یاسری هم میخندید و نگاه میکرد
مرجان: خدا شانس بده الان اگه ما این حرفو میزدیم حسابمون با کرام و الکاتبین بود
یاسری : خفه ، برین بیرون
ترسیدن نمیدونم چرا اینقدر از این بیشعور هم خوششون میاد هم اینقدر میترسین
دخترا بلند شدن رفتن
منم دیدم که کسی کلاس نیست، ترسیدم وسیله هامو جمع کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸