🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_پنجاه_نهم
زبیر و نصرانی با تعجب به تپه سیاه نگاه می کنند. زیر نور مهتاب ، بر بلندای تپه ، اسب سواری ایستاده . نصرانی نگران سری تکان می دهد و می گوید:
_ من او را نمی شناسم !
زبیر مشک آبی را از زمین برداشته و به دست نصرانی می دهد.
_ بیا این مشک را با خودت ببر .
نصرانی مشک را گرفته و به نشانه تشکر سری تکان می دهد. زبیر شمشیرش را به طرف نصرانی دراز می کند و می گوید:
_ این شمشیر را هم با خودت ببر .
نصرانی نمی داند چه باید بگوید. زبیر ادامه می دهد:
_ راهی که تو می روی در آن آبی نیست . هر چند که پیش از طلوع خورشید به سارون خواهی رسید !
با دست به قسمتی از آسمان اشاره می کند.
_ آن ستاره را نگاه کن. جوری برو که آن ستاره همیشه برابرت باشد !
نصرانی به ستاره نگاه می کند. زبیر می گوید:
_ نصرانی! به ماجرایی که برایت تعریف کردم فکر کن . خدایی که برای هدایت مردمان ، موسی و مسیح فرستاده ! بی گمان مردمان بعد تر را بدون موسی و مسیح رها نخواهد کرد . هر روزگاری پیامبری و حجتی از جانب خدا دارد . مسیح زمانه ات را پیدا کن!
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_شصت_ام
در دل تاریکی کویر ، نصرانی به تاخت می رود. چشمش به ستاره توی آسمان است تا راهش را گم نکند . گاهی میلن تاخت،سرش را به عقب می چرخاند و به پشت سرش نگاه می کند. کسی دنبالش نیست. صدای زبیر مدام توی گوشش تکرار می شود.
_ مسیح زمانه ات را پیدا کن!
با خودش فکر می کند آخر چگونه ممکن است خدایی که برای هدایت مردمان یک روزگار ، مسیح فرستاده است ، برای هدایت مردمان روزگاری دیگر ، کسی را نفرستاده باشد! توی همین فکر و خیال ها بود که به یک باره شبحی سپید پوش برابرش ظاهر می شود! نصرانی ترسیده و وحشت زده افسار را به شتاب می کشد . تمام تنش می لرزد. گویا یک جن یا شبح در برابرش ایستاده ! اسب شیهه ای می کشد و روی دو پا بلند می شود. نصرانی نمی تواند خودش را روی اسب نگه دارد ! به خاک برهوت می افتد. ترسیده خود را جمع و جور می کند و آشفته دنبال شمشیر و مشک آبش می گردد. شبح سپید پوش با پای پیاده پیش می آید و برابر نصرانی می ایستد . نصرانی با وحشت عقب می رود و می گوید:
_ کیستی ؟!
شبح سپید پوش با صدای گرمی می گوید:
_ تو چه فکر می کنی؟!
نصرانی آرام سر می چرخاند طرف شمشیر. توی این تاریکی چگونه باید شمشیرش را بر خاک برهوت پیدا کند؟! هر چه نگاه می کند خبری از شمشیر نیست. به شبح سپید پوش نگاه می کند و می گوید:
_ شبحی سرگردان در برهوت! یا شاید مرده ای گریخته از گور!
شبح سپید پوش لبخند می زند.
_ کاش همان بودم که گفتی!
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15
به ورزش بسیار علاقهمند بود. با دوستان خوبی که در مسجد داشت قرار میگذاشت و با هم فوتبال بازی میکردند و اصلا همین علاقه به ورزش بود که او را سر زنده و سر حال و شاداب نگه می داشت. منتظر نمی ماند که اتفاقی بیفتد و روحیه اش را عوض کند، خودش دست به کار می شد. گاهی در خانه با هم کشتی میگرفتیم! گاهی هم در حیاط خانه فوتبال بازی میکردیم.
#عباس_دانشگر
@shahid_gomnam15
6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما به دیدار خصوصی با امام حسین(ع) دعوت شدید :)
همیشه دورِ ضریح شلوغ بوده،
الان هیچکس نیست؛ هرچه دلِ
تنگت میخواهد بگو..💚✨
#حسین_جانم
[هرگاه شب جمعه، شهدا را یاد کردید،
آنها شما را نزد سیدالشهدا یاد میکنند.]
بیاد شهید ابراهیم هادی🌸🌱
4_6006088503018915355.mp3
28.97M
۞قرار جمعه شب هامون #دعاے_کمیل
🎙حاج مهدی رسولی
اللهماغفرلیکلذنبٍاذنبته
خدایابیامرزمراهرگناهیکهکردم
✨|#شبجمعه🌷"
التماس دعا 🤲
اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ
@shahid_gomnam15