eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
36.9هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
11.6هزار ویدیو
112 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸زمان خورشید گرفتگی در شهر های مختلف
🌸خانمها بدانند 👈 چطور یک زن ناخواسته شوهرش را در مسیر خیانت قرار می‌دهد؟!!! 👈 نخست لازم است بدانید، آمار نشان می‌دهند خانم‌هایی که مورد خیانت همسرشان با دوستان و آشنایان نزدیک به همان خانم اتفاق افتاده کم نیست. مثلا رابطه‌ی شوهر با خواهر خانم؛ دوست خانم؛ همکار خانم؛ دختر خاله و... ❎ حال چطور یک زن خود زمینه خیانت شوهر را فراهم می‌کند؟!!! 👈 برخی از زنان، در جمع‌های خودمانی و زنانه؛ در مورد هر چیزی از زندگی خصوص خود با یکدیگر صحبت می‌کنند، حتی از رابطه‌ی جنسی خود و همسرشان...! 👈 مثلا می‌گویند همسر من فلان رفتار را دوست دارد، فلان رنگ لباس را دوست دارد. یا می‌گویند شوهرم از من فلان خواسته‌ی جنسی را دارد؛ اما من انجام نمی‌دهم!!! 👈 این زنان براحتی دارند عواملی که باعث تحریک جنسی شوهرشان می‌شود را در اختیار دیگران قرار می‌دهند! براحتی دارند خواسته‌هایی که شوهرشان دارد و آنها تامین نمی‌کنند را در اختیار دیگران قرار می‌دهند. آنهم کسانی که شوهر وی را می‌شناسند و با وی در ارتباط هستند. حال رابطه نزدیک یا رابطه دور در حد سلام و احوالپرسی 👈 حال فقط کافیست یکی از این زنان که در ان جمع حضور دارند، از شوهر این خانم خوشش بیاید یا به زندگی آنها حسادت کند. با اطلاعاتی که بدست آورده که شوهر این خانم چه خواسته‌هایی دارد که همسرش تامین نمی‌کند؛ براحتی می‌تواند از این روش زمینه اغوا کردن آن مرد را فراهم کند. فقط کافیست آن مرد کمی لغزش داشته باشد!!! 👈 لذا خانم‌ها در جمع‌های زنانه، حتی برای خواهر، رازهای زناشویی خود را فاش نکنند و در خصوص اتفاقاتی که در اتاق خوابشان روی می‌دهد؛ با کسی صحبت نکنند. ✅ همانقدر که نباید قدرت خدا را دست کم بگیرید، نباید وسوسه‌های شیطان را هم دست کم بگیرید...! ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
27 Mihmani (1394-5-12) Mashhad.MP3
25.13M
🔈 * موضوع و هدف از میهمانی * دورهمی فقط در جهت رضای حق تعالی شایسته است. * در برگزاری و مخارج مجالس اهل بیت سلام الله علیهم اجمعین سهیم باشیم. * آثار و برکات و ثواب برگزاری مجالس معنوی * احکام معاشرت با نامحرم و حضور در میهمانی های مختلط و مجالس گناه * آداب شرکت در مجالس ترحیم و عزا و احکام مرتبط با آن * پاسخ به سوال: اگر همسر موافق با دورهمی های مناسب بانوان نباشد تکلیف چیست؟ * پاسخ به سوال: در مجالس ترحیم و عیادت بیمار چه دعاها و گفتگوهایی مناسب است؟ * پاسخ به سوال: راهکار برای جلوگیری از لغو در انتهای جلسات روضه و مذهبی ⏰ مدت زمان: ۴۷:۲۹ 👌👌👌 ( از مدرسان حوزه علمیه قم )
⭕️ اینم داستانی جالب و شنیدنی از . تقدیم به محبان راوی: حمید مراد زاده 🌸 از پایان سربازی من چند ماه گذشت. به دنبال کار بودم. اما هر جا می رفتم بی فایده بود. می گفتند: فرم را تکمیل کن و برو! بعداً خبر می دهیم. 🌸دیگر خسته شده بودم. هر چه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم. البته خودم مذهبی و بسیجی و ... نبودم. فقط به نمازم اهمیت می دادم. ولی خیلی شهید تورجی را دوست داشته و دارم. 🌸من از طریق یکی از بستگان که در جبهه همرزم شهید تورجی بود با او آشنا شدم. نمی دانم چرا ولی علاقه قلبی شدیدی به او دارم. 🌸بعد از آشناییی با او در همه مشکلات، خدا را به آبروی او قسم می دادم. رفاقت با او باعث شد به اعمالم دقت بیشتری داشته باشم. 🌸هر هفته حتماً به سراغ او می رفتم. مواظب بودم گناهی از من سر نزند. من به واسطه این شهید بزرگوار عشق و علاقه خاصی به حضرت ز هرا سلام الله علیها پیدا کردم. 🌸یکبار به سر مزار شهید تورجی رفتم. از بیکاری خسته شده بودم. از او خواستم برایم دعا کند. 🌸نیمه شب بود. از خواب بیدار شدم. وضو گرفتم. شنیده بودم شهید تورجی به نماز شب اهمیت می داد. من هم نماز شب خواندم. بعد هم نماز صبح و خوابیدم. 🌸در خواب چند نفر را دیدم که به صف ایستاده اند. شخصی هم در کنار صف بود. 🌸بلافاصله شهید تورجی از پشت سرآمد و به من گفت: برو انتهای صف! شخصی که در کنار صف ایستاده بود به من نگاهی کرد. اما به احترام تورجی چیزی نگفت. 🌸از خواب پریدم. همان روز از گزینش شرکت آب اصفهان تماس گرفتند. یکی از دوستانم آنجا شاغل بود. گفت: سریع بیا اتاق مسئول گزینش! 🌸وقتی رفتم دوستم گفت: چرا اینطوری اومدی!؟ چرا کت و شلوار سفید پوشیدی! 🌸وارد دفتر مسئول گزینش شدم. یکدفعه رنگم پرید! این همان آقایی بود که ساعتی قبل در خواب دیده بودم. کنار صف ایستاده بود. 🌸فُرم را از من گرفت. نگاهی کرد و پرسید: مجردی!؟ 🌸کمی نگاهش کردم. گفتم: اگر اینجا مشغول به کار شوم حتماً متاهل می شوم. 🌸 نگاهی به من کرد و گفت: واقعاً اگر مشکل کار تو برطرف شد زن می گیری!؟ 🌸من هم که خیالم از استخدام راحت بود شوخی کردم و گفتم: نه، دختر می گیرم! 🌸خندید و پایین فرم مرا امضاء کرد. فرم را به مسئول مربوطه تحویل دادم. باورش نمی شد. 🌸گفت: صد تا لیسانس تو نوبت هستند، چطور برگه شما رو امضاء کردند! 🌸مشکل کار برطرف شد. با عنایت خدا مشکل ازدواج هم برطرف گردید. با دختر یکی از بستگان ازدواج کردم. وقتی مراسم عقد تمام شد با همسرم رفتیم بیرون. 🌸گفتم: خانم می خوام شما رو ببرم پیش بهترین دوستم! خیلی تعجب کرد. ما همان شب رفتیم گلستان شهدا کنار مزار شهید تورجی. 🌸عروسی ما شب ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها بود. رفتم سرمزار محمد. گفتم: تا اینجای کار همه اش عنایت خدا و لطف شما بوده. 🌸شما مرا با حضرت ز هرا سلام الله علیها  آشنا کردی. از این به بعد هم ما را یاری کن. 🌸بعد هم کارت عروسی را سفارش دادم. علی رغم مخالفت برخی از بستگان روی کارت نوشتم:  🌸سرمایه محبت ز هراست سلام الله علیها دین من من دین خویش را به دو دنیا نمی دهم گر مهر و ماه را به دو دستم نهد فلک یک ذره از محبت ز هرا سلام الله علیها نمی دهم 💫💞💫💞💫 🌸آخرین روزهای سال 88 فرزند ما به دنیا آمد. قرار شد اگر پسر بود نامش را من انتخاب کنم. 🌸اگر هم دختر بود همسرم. فرزند ما دختر بود. همسرم پس از جستجو در کتابهای اسم و ... نام عجیبی را انتخاب کرد. اسم دختر ما را گذاشت: دیانا 🌸خیلی ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم. وقتی همه رفتند شروع به صحبت کردیم. خیلی حرف زدم. از هر روشی استفاده کردم اما بی فایده بود. به هیچ وجه کوتاه نمی آمد. 🌸گفتم:آخه اسم قحطی بود.تو که خودت مذهبی هستی!؟ لااقل یه اسم ایرانی انتخاب کن. دیانا که انتخاب کردی یعنی الهه عشق رُم! 🌸وقتی هیچ راه چاره ای نداشتم سراغ دوست عزیزم رفتم. به تصویر محمد خیره شدم و گفتم: 🌸محمد جان این طور نگاه نکن! این مشکل را هم باید خودت حل کنی! 🌸صبح روز بعد محل کارم بودم. همسرم تماس گرفت. با صدایی بغض آلود گفت: حمید، بچه ام! 🌸رنگم پریده بود. گفتم: چی شده! خودت سالمی؟! اتفاقی افتاده!؟ همسرم گفت: چی می گی! بچه حالش خوبه. اگه تونستی سریع بیا! 🌸فرمودند: شما ما را دوست دارید؟! گفتم: خانم جان، این حرف را نزنید. همه زندگی ما با محبت شما خانواده بنا شده. 🌸بعد گفتند: این دختر شماست؟ 🌸برگشتم و نگاه کردم: شوهرم و شهید تورجی در کنار دخترم نشسته بودند. با هم صحبت می کردند. 🌸آن خانم مجلله پرسید: اسم فرزندت چیست:من یکدفعه مکثی کردم و گفتم: فاطمه 🌸بعد هم از خواب پریدم! حالا این شناسنامه را بگیر و برو! اسم فرزندم را درست کن. ❣از این قبیل ماجراها در مورد بسیار رخ داده است.❣ 📕 بر گرفته از کتاب یازهرا 🌹🍃🌹
🔻 ۱۹ 👈این داستان ⇦ 🤔 ــــــــــــــــــــــــــــــــ 💠⚡️من سعی می کردم با همه تیپ ... و اخلاقی دوست بشم👌... بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود🙁 ... اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم ...😊 🎋 تمرین برای برقراری ارتباط ... تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت ➰... تمرین برای صبر ... تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد ... شناخت شخصیت ها ... منشا رفتارها ... برام جالب بود ... اگر چه اولش با این فکر شروع شد ...🌸 - چرا بعضی ها دست به میزنن؟😰 ... چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها ... حتی در شرایط مشابه میشه؟ ...☹️ و بیشترین سوال ها رو هم ... تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم ... برام درست کرده بود ... خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و ... من خیلی راحت با دوست شده بودم😊 ... برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه ... مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های🌯 کوچیکی درست می کرد ... ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم👌... و بعضی ها من رو سرزنش می کردن ... حرف هاشون از سر دوستی بود ... اما همین تفاوت های رفتاری ... بیشتر من رو به فکر می برد ...🤔 و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم ... ... و می خواستم ... این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم ... اما دیدن همین رفتارها و تفکرها ... کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد ... تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟ ...🤔🌸 ❣بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن ... امروز ازش فاصله می گرفتن ... و پدری که تا چند وقت پیش ... علی رغم همه بدرفتاری هاش ... در حقم پدری می کرد ... کم کم داشت من رو طرد می کرد ...💠 و غمی که از فشار زندگی ... و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود ... با این افکار ... از حس دلسوزی برای خودم ... حالت منطقی تری پیدا می کرد ... اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد ... از راه رسید ... و من با دنیایی از سوال ها ❗️❓... که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی ... چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد ... به مهمانی خدا وارد شدم ... . ....🔅
🔻 ۲۰ 👈این داستان⇦ ‌《تو شاهد باش》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💠🌼یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم ... و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم👌 ... حتی چند بار ... قبل از اینکه مادرم بلند بشه ... من چای رو دم کرده بودم ...👌 ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود ... اون روز سحر ... نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون ... تا چشمش بهم افتاد ... دوباره اخم هاش رفت توی هم ... حتی جواب سلامم رو هم نداد ...😔 سریع براش چای ریختم ... دستم رو آوردم جلو که ... با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد ... 🌸به والدین خوداحسان میکنید؟🌸... جا خوردم ... دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد ...😳 - لازم نکرده ... من به لطف تو نیازی ندارم ... تو به ما شر نرسان ... خیرت پیشکش ...⚡️ بدجور دلم شکست ... دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ...😢 - من چه شری به کسی رسونده بودم؟😏 ... غیر از این بود که حتی بدی رو ... با خوبی جواب می دادم؟ ... غیر از این بود که ...😞 چشم هام پر از اشک شده بود 😭... یه نگاه بهم انداخت ... نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود... - اصلا لازم نکرده روزه بگیری😡 ... هنوز 5 سال دیگه مونده ... پاشو برو بخواب ...😳 - ...😟 صدام بغض داشت و می لرزید ... - به تو واجب نشده ... من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری ...☹️ توی سینه ام حبس شده بود ... و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد ... همون جا خشکم زده بود ... مادرم هنوز به سفره نرسیده ... از جا بلند شدم ...🙂 - ...🌙 و بدون مکث رفتم توی اتاق ... پام به اتاق نرسیده ... اشکم سرازیر شد😭 ... تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم... در رو بستم و همون جا پشت در نشستم ... سعید و الهام خواب بودن ... جلوی دهنم رو گرفتم ... صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه ...😰☹️ - ... تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم ... من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟🙁 ... من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت ... تو شاهد باش ... چون حرف تو بود گوش کردم ... اما خیلی دلم سوخته ... خیلی ... گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم ...☺️ صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد❣ ... پدرم اهل نماز نبود ... گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه... برم بگیرم ... می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم ... اجازه اون رو هم ازم صلب کنه ... که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده ... تا صدای در اتاق شون اومد ... آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم ... از توی آشپزخونه صدا می اومد ... دویدم سمت دستشویی که یهو ...😨 اونی که توی آشپزخونه بود ... پدرم بود ...😨 ـ ـ ✨🍃✨
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸السلام علیکَ یا رسولَ الله 💗السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین 🌸السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ 💗السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی 🌸السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ 🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ 💗السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ 🌸السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی 🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی 🌸السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری 💗السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان 💕💕و رحمة الله و برکاته💕💕 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
✖️یکی از شئون عاقبت به خیری «نسبت شما با جمهوری اسلامی و انقلاب» است. والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت به خیری همین است. والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروز سکان انقلاب را به دست دارد. شهید قاسم سلیمانی ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
1_362052217.mp3
3.45M
*«نِجاتاً مِنكَ يا سَيِّدَ الكَريمَ نِجِّنی وَ خَلِصّنی بِحَقِّ بَسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ»* *حتماگوش کنیدخصوصا کسانیکه حاجت خیلی مهم دارن*👌👌👌 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 امام جمعه بغداد: همه ترسو هستند! در جهان فقط دو نفر در برابر آمریکا ایستادند:👇 امام خمینی و امام خامنه‌ای...✊ ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
💠حاج اسماعیل دولابی ( معلم اخلاق ) می گفت: خدا یک تار، یک تور و یک تیر دارد. با تار، تیر و تور خودش، آدمها را جذب می کند. مجذوب خودش می کند. 💠تار خدا، قرآن است .نغمه های آسمانی است . خیلی ها را از طریق قرآن جذب خودش می کند. 💠خیلی ها را با تور خودش جذب می کند. مثل مراسم اعتکاف و مراسم ماه رمضان و شب قدر 💠 تیر خدا همان بارهای مشکلات است . غالب آدمها را از این طریق مجذوب خودش می کند . اولیاء خدا برای این مشکلات لحظه شماری می کردند . 💠شیخ بهایی می گوید: شد دلم آسوده چون تیرم زدی، ای سرت گردم چرا دیرم زدی. از وقتی بلا و مصیبت به زندگی ام آمد ، فهمیدم من ارزش دارم. ولی گلایه دارم که چرا من را زودتر گرفتار نکردی. 💠سعدی هم می گوید: بزن سیلی و رویم را قفا کن. خدایا من را بزن چون زدن های تو ارزش دارد. پنبه را وقتی می زنند، باز می شود و سفید می شود و ارزش پیدا می کند. 💠 اگر کسی به گرفتاری ها چنین نگاهی داشته باشد، دیگر جای ناامیدی برایش باقی نمی ماند.این گرفتاری ها باید زمینه امید ما را فراهم بکند. 💠گرفتاری ها باید زمینه نشاط ما را فراهم کند ولی چون ما با شیوه تربیتی خدا آشنا نیستیم، تا مصیبتی می رسد، ناراحت می شویم. این شیوه خداست! 📚کتاب مصباح الهدی(سخنان مرحوم حاج اسماعیل دولابی رضوان الله تعالی علیه) ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠🎥 پست اینستاگرامی پارسال ِ به مناسبت .. 💠 همون دختر دخترِ منه .. دخترِ ما و شماست .. جامعه ما خانواده ماست .. اینها بچه های ما هستند ..💚♥️ ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
📷مقام معظم رهبری بر مزار شهید 🌷سید اسدالله لاجوردی مکان: قطعه شهدای هفتم تیر، در جوار مرقد مطهر امام خمینی رحمة‌الله علیه
💞ماجرای ازدواج شهید سید اسدالله لاجوردی از زبان زهرا گل گل (همسر شهید)💞 💍در سال ۱۳۴۰ ازدواج کردیم. آن موقع ۱۳ سال داشتم. یکی از اقوام ایشان در همسایگی عمویم زندگی می‌کرد و گفته بود ما دنبال دختری متدین هستیم. ایشان هم من را معرفی کرده بودند. روز خواستگاری مادرم گفت: 💐آماده شو، مهمان داریم. از آنجا که خیلی علاقه به درس داشتم گفتم: اگر با همین لباس هایم می‌توانم بیایم،می آیم. در غیر این صورت نه! گفت: مسئله‌ای نیست. با همان لباس ها رفتم ولی از آنها خیلی خوشم آمد! گفتم: چقدر خانواده خوبی🥰 بودند. مادرم سکوت کرد و بعد از چند روز گفت: 👈 کسانی که آمدند خواستگاری، تو را برای آقای لاجوردی انتخاب کردند. او از سادات است و عکس را به من نشان دادند. وقتی فهمیدم متدین و از سادات است خیلی خوشم😍 آمد. یکسال عقد بودیم و بعد ازدواج کردیم. 🌻البته پدرم خیلی دل نگران بود که آیا من از عهده زندگی مشترک برمی آیم یا نه. حتی کار به آنجا رسید که گفتند: منصرف شدیم! تا اینکه اتفاقی افتاد. 💫پدرم خوابی دید. او در خواب دیده بود که در حسینیه ارشاد یک عالم نورانی با عمامه سیاه به پدرم اشاره کرده و گفته: 💫 بیا جلو . پدرم جلو رفته و آن عالم به ایشان گفته بود: از امروز نسل من با تو یکی می‌شود. صبح به مادرم گفته بود: 👈 من پشیمان شدم که جواب رد دادم. آن روز عید غدیر بود لذا به خانه آقای لاجوردی رفت و گفت: من خوابی دیدم و پشیمان شدم و حرفم را پس می‌گیرم. 🍀جلسه بعد پدرم گفت: حتما باید دخترم داماد را ببیند و ایشان هم دخترم را ببیند و نظر بدهد. جلسه بعدی آقای لاجوردی به همراه خواهرش به منزل ما آمدند... 💐به این ترتیب برنامه ازدواج ما شروع شد، آقای لاجوردی هم خودش خنچه عقد خیلی قشنگی درست کرد. 📝مهریه هم هشت هزار تومان شد، آن موقع آقای لاجوردی ۲۶ ساله بودند و در چوب فروشی کار می‌کردند ولی بعد از چند سال در بازار جعفری مغازه ای گرفت و همراه برادرش صادرات روسری به کشورها داشتند. 📗منبع: خبرگزاری رسالت ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
✨💫✨ 💚مرغ دلم راهی قم می‌شود‌ 💚در حرم امن تو گم می‌شود ✋عمه سادات سلام علیک ✋روح عبادات سلام علیک 🌼🎉 (س)🌸 🌼🎉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام لطفا کمک به خیریه هم یادتون نره خیلی ها منتظر کمک‌هاتون هستن 👆 👆