#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_هفتاد_و_هفتم۷۷
👈این داستان⇦《 خاک، خاک نیست 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
جایی که پدربزرگت شهیـــ🌹ــد شده ... جایی نیست که کسی بتونه بره ... هنوز اون مناطق تفحص نشده ... زمینش بکر و دست نخورده است ...✨
🍃تا همین جاشم ... شما یه جاهایی ما رو بردی که کسی رو راه نمی دادن ... پارتیت کلفت بود ...
خندید ...😁
🔸پارتی شماها کلفته ... من بار اولم نیست اومدم ... بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد برم ... شهـــ🌹ـــدا این بار حسابی واستون مایه گذاشتن ... و مهمون داری کردن ... هر جا رفتیم راه باز شد ... بقیه اش هم عین همین جاست ... خاک خاکه ...✨
دلم سوخت💔 ... نمی دونم چرا؟ ... اما با شنیدن این جمله ... آه از نهادم در اومد ...😔
- فکه که راه مون ندادن ...
و از جا بلند شدم ... وقت نماز شب بود ... راه افتادم برم وضو بگیرم ... اما حقیقت اینجا بود که ... خاک، خاک نیست ... و اون کلمات، فقط برای دلداری من بود ...🍃
شب شکست و خورشید طلوع کرد ... طلوع دردناک ...🌄
همگی نشستیم سر سفره ... اما غذا از گلوی من پایین نمی رفت ... کوله ام🎒 رو برداشتم برم بیرون ... توی در رسیدم به آقا مهدی ... دست هاش رو شسته بود و برمی گشت داخل ... نرفت کنار ...😳
ایستاد توی در و زل زد بهم ... چند لحظه همین طوری نگام کرد ... بدون اینکه چیزی بگه ... رفت نشست سر سفره ... منم متعجب، خشکم زد 😳...
🔹تو این 10 روز ... اصلا چنین رفتاری رو ازش ندیده بودم ... با هر کی به در می رسید ... یا سریع راه رو باز می کرد ... یا به اون تعارف می کرد ...😊
رو کرد به جمع ...
بخوایم بریم محل شهـــ🌹ـــادت پدربزرگ مهران ... هستید⁉️ ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 🕊🌷🕊