eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
36.6هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
11.6هزار ویدیو
112 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸روزی در عملیات والفجر دو که بچه ها همه مهمات و راه خود را گم کرده بودند. 🌸 رو به بچه ها میکند و میگوید. فقط ما یک راه داریم. ما یک داریم.که در سخترین شرایط به دادمان میرسد. 🌸از بچه ها خواستم همگی فریاد سر دهند. 🌸مطمئن باشید یا آقا سر میرسد یا یکی را به کمک ما میفرستد. 🌸بعدا دیدیم چند نفر با لباس پلنگی به سمت ما میآیند. دیدیم که آنها از فرماندهان گردان یا زهرا س هستند. 🌸رو به بچه ها کردم و گفتم دیدید (عج ) ما را تنها نگذاشت.😍👌 ❣ و فاتحه ای جهت شادی روح ❣ ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🔻 و سوم ۲۳ 👈این داستان⇦ ‌《 رفیق من می شوی؟...》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ♨️هر روز که می گذشت ... فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد ... همه مون بزرگ تر می شدیم ... حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت✨ ... و حس و حال من طور دیگه ای می شد ... یه حسی می گفت ... تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو ...❌ می نشستم به نگاه کردن رفتارها ... و باز هم با همون عقل بچگی ... دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم🌀 ... فکر من دیگه هم سن خودم نبود ... و این چیزی بود که اولین بار... توی حرف بقیه متوجهش شدم ...😊 - مهران ... 10، 15 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره ... عقلش ... رفتارش ... و ...👌👏 رفته بودم کلید اتاق زیراکس🗝 رو بدم ... که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم👂 ... نمی دونستم خوبه یا بد ... اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد ...😔 بزرگ ترها به من به چشم👀 یه بچه 11 ساله نگاه می کردن .. . و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم ... و بچه های هم سن و سال خودمم هم ...❤️ توی یه گروه ... سنم فاصله بود ... توی گروه دیگه ...😳 حتی نسبت به خواهر و برادرم👫 ... حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم ... علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکلات توی خونه ...👨 حس یه سپر🛡... که باید سد راه مشکلات اونها می شد❣ ... دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل می کردم ... اونها هم تجربه کنن ...😔 حس تنهایی ... بدون همدم بودن ... زیر بار اون همه فشار ... در وجودم شکل گرفته بود ... و روز به روز بیشتر می شد ...😞 برنامه اولین شب قدر🏴 رو از تلوزیون📺 دیدم ... حس قشنگی داشت❣ ... شب قدر بعدی ... منم با مادرم رفتم ...😐 تنها ... سمت آقایون ... یه گوشه پیدا کردم و نشستم ... همه اش به کنار⚡️ ... دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف ... جوشن کبیر☘، یه طرف ... اولین جوشن خوانی زندگی من بود ...❤️😍 - یا رفیق من لا رفیق له ... یا انیس من لا انیس له ... یا عماد من لا عماد له ...🍃 بغضم ترکید ...😭😭 - خدایا ... من خیلی تنها و بی پناهم ... رفیق من میشی...❓ ـ ـ ✨🍃✨
🔻 👈قسمت⇦بیستوچهارم۲۴ 👈این داستان⇦ ـ~~~~~~~~~~~~~~ 💠⚡️توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ...😳 - خسته شدی؟ ... سرم رو آوردم بالا ... - نه ... چطور؟ ... - آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ...😐 - مامان ... آدم ها چطور می تونن بشن؟😊 ... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ... چند لحظه ایستاد ...😢 - چه سوال های سختی می پرسی⁉️ مادر ... نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه ...👌 ⭕️این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده اند ... و این معنای " " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...😊 - ... می خوام باهات بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ...😊🌸 ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ... - چی شد ایستادی؟ ...😳❓ و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ...😍 هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم🌹 ... و برای اولین بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ...😢 👈هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ...☹️  ....🌸🌼🌸
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🌸🌾🍃🌸🌾🍃🌸 بسم رب الزهرا سلام الله سلام علیکم امشب میخواهیم در مورد نماز شب براتون بگم. ( کلا 11 رک
پست نماز شب. لطفا روی گلها بزنید تا پست باز شود 🌷 میگفت : مواظب باشید ! شیطان خیلی تلاش می کنه که انسان نماز شب نخونه . بعد به احادیث پیامبر(صلی الله علیه وآله) اشاره کرد که فرمودند : 🌷برشما باد حتی اگر یک رکعت باشد .
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸السلام علیکَ یا رسولَ الله 💗السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین 🌸السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ 💗السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی 🌸السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ 🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ 💗السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ 🌸السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی 🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی 🌸السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری 💗السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان 💕💕و رحمة الله و برکاته💕💕 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
💠 تمام کارها بازی است 🌸همراه با ابراهیم به سمت مقر سپاه می رفتیم تا وسایل لازم را برای رزمندگان تحویل بگیریم . صدای اذان ظهر که آمد ، ماشین را در مقابل یک مسجد نگه داشت . گفتم : آقا ابراهیم ، بیا زودتر بریم مقر ، همونجا نماز رو می خونیم . ما که بیکار نیستیم . داریم کار رزمنده ها رو انجام می دهیم . این هم مثل نمازه . 🌸با لبخندی بر لب نگاهم کرد و گفت : تموم این کارها بازیه . هدف از جنگ و جبهه و ... اینه که نماز زنده بشه . هدف تمام کارهای ما اینه که ما عبد خدا و اهل نماز اول وقت بشیم . ان شاء الله اثر اهمیت به اول وقت رو تو زندگی خودت می بینی .🍃 📚 خدای خوب ابراهیم نشر با ذکر 🌹 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
1_75893011.mp3
2.82M
🎤 ⁉️ چــرا نامه اعــمالمون هفـته‌ای دوبار به دستِ امام‌زمان‌(عج) میرسه! 👤 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
سلام. از همه کسانی که در ختم شرکت کردند. قبول باشه. تا غروب امروز وقت خوندن است. ان شاءالله که همگی شما حاجت روا و عاقبت بخیر بشید. 🌹🍃🌹🍃🌹
❣ خاطرات سردار حاج قاسم سلیمانی، در مراسمی به بیان مصداق و مثال عینی درباره ی قدرت ایدئولوژی مبتنی بر وحی خاطره ای گفت که بسیار عجیب بود. 🌸 این خاطره از جوان هفده ساله ی لبنانی است که مدتی قبل در دفاع از حرم عمه ی سادات به شهادت رسید. حاج قاسم گفت: «نوجوان هفده ساله ای که ً (در سوریه) شهید شد، به مادرش می گوید، با توجه به خوابی که دیده ام این آخرین ناهاری است که با هم می خوریم! 🌸مادر با ناراحتی😔 اجازه ی تعریف خواب را نمی دهد. 🌸 اما او برای دوستانش این گونه تعریف کرد: دو شب است که خواب می بینم (تکفیری ها) روی سینه ام نشسته اند تا سرم را از تنم جدا کنند! من فریاد می زنم و آن وقت است که می آید و می گوید: نترس، درد ندارد... عزیز من! سر تو را خواهند برید. همان طور که بر سر من در واقعه ی کربلا گذشت.😭 اما دردی حس نخواهی کرد، چون فرشتگان از هر طرف تو را در برخواهند گرفت!» 🌸اما چند روز بعد از این ماجرا؛ درگیری شدیدی بین نیروهای داعش و رزمندگان مقاومت در اطراف حرم شریف حضرت زینب علیه السلام رخ می دهد. 🌸 «ذوالفقار حسن عزالدین» همین رزمنده هفده ساله حزب الله که از اهالی منطقه ی صور لبنان بود در این درگیری به شدت زخمی و بیهوش شده و به اسارت تکفیری ها در می آید. 🌸 در ویدئویی کوتاه که تروریست ها تکفیری از اسارت او پخش کردند، او به سوالات پیاپی تروریست تکفیری پاسخ می دهد و هدفش را از حضور در سوریه، حفاظت از حرم حضرت زینب علیه السلام بیان می کند. 🌸تروریست تکفیری پس از آن، سر از بدن این مجاهد راه خدا جدا کرده و او را همان گونه که السلام بشارت داده بود، باسری بریده به شهادت می رسانند. 💔پیکر این شهید مظلوم نیز کماکان در اختیار تکفیری های داعش قرار دارد.. 🌸 وقتی خبر شهادت این جوان قهرمان پخش شد، مادر شجاع او نامه ای خطاب به فرزند عزیز و گمنامش نوشت. او به « » افتخار کرده و می نویسد:👇👇👇 🌸 فرزندم ذوالفقار... خدا تو را رو سفید بگرداند همین طور که مرا در مقابل زهرا علیه السلام روسفید کردی... 🌸 من روز قیامت با افتخار می ایستم در حالی که سر خونین تو را در بغل دارم و با دست خودم، خون تو را به آسمان پرتاب می کنم تا فرشتگان با خون تو بال های خود را آراسته کنند. 🌸... شکایت خود را از قومی که با بریدن سر فرزندم قلب مرا شکستند و مرا از شرکت در عروسی اش (تشییع جنازه) محروم کردند به امیر مومنان علیه السلام خواهم کرد. 🌸فرزندم، خون تو ضامن من نزد خدا خواهد بود و باعث افتخار من است. 🌸فکر نکنید که با کشتن فرزندم طاقت مرا می گیرید... فکر نکنید که با بریدن سر فرزندم قلب زینبی مرا پاره می کنید... به خدا قسم که من منتظر بازگشت پیکر فرزندم هستم تا عطر سرورم زینب علیه السلام را از آن استشمام کنم... 🌸می خواهم بایستم و با صدای بلند بگویم: خداوندا! این قربانی را از ما بپذیر... و خون تو را بر آسمان بریزم تا هزار علیه السلام خون تو را بگیرد... پسرم، قلب من برای تو بی تابی می کند ولکن زینب علیه السلام با صبر خود بر قلب من دست کشید... منبع: مدافعان حرم/1395/ زندگینامه و خاطرات چهل شهید مدافع حرم حضرت زینب علیه السلام به همراه زندگینامه، کرامات و عنایات حضرت زینب علیه السلام / گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
28 Mihmani (1394-5-13) Mashhad.MP3
30.71M
🔈 * آداب حضور در مجالس ختم و عروسی و نحوه مشارکت در این مجالس * وجوب رعایت و چگونگی رعایت حرمت مجالس * پاسخ به سوال: خوابیدن مومن در قبر قبل از خاکسپاری میت به چه معناست؟ * تاکید بر برگزاری مجالس عروسی در مساجد با حفظ حرمت و رعایت آداب * در میهمانی ها بنیان‌گذار یک سنت غلط نباشیم!!! * ثواب مصافحه و هدیه دادن به دیگران * اصول اخلاقی و ضوابط و آداب معاشرت در مجالس عمومی و خصوصی * پاسخ به سوال: راهکار برای عدم احساس تبعیض بین فرزندان و نوه‌ها * پاسخ به سوال: آیا سوء استفاده در روابط جایز است؟ * پاسخ به سوال: حد جایز میانجی گری در دعوای کودکان چه میزان است؟ ⏰ مدت زمان: ۵۸:۱۶ 👌👌👌👌 ( از جامعه مدرسان حوزه علمیه قم )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ 2 دقیقه دل بِکنیم از همه‌چی و بشینیم پای درددلای آقا حامد کاشانی… 👤 آمیرزا مُحَمَّد خیلی قشنگه💔😔 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
. 🔻 ۲۵ 👈این داستان⇦ حبیب الله ـ----------------------------- 💠گاهی عمق شک ... به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد ... تنها ... در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود ... به حدی که گاهی حس می کردم ... الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم ... اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم ... حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم ... 🌸آخرین روز رمضان هم تمام شد ... و صبر اندک من به آخر رسیده بود ... شب، همون طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد ... از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده ای نداشت ... 🌼گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد ... و امشب، از اون شب ها بود ... اذان صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم ... 10 دقیقه بعد ... 20 دقیقه بعد ... 🌹و من همچنان غرق فکر ... شک ... و چراهای مختلف ... که یهو به خودم اومدم ... - مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟ ... مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی؟ ... پیغمبر خدا ... دائم العبادت بود ... با اون شان و مرتبه بزرگ ... بعد از اون همه سختی و تلاش و امتحان ... حبیب الله شد ... با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم ... رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود ... خیلی از خودم خجالت می کشیدم ... من با این کوچیکی ... نیاز ... حقارت ... در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم ... رفتم سجده ... با کلمات خود قرآن ... 🌷- خدایا ... این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش ... این بنده ناسپاست رو ... ⚡️پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل ... حاضر نبود از جاش تکان بخوره ... عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ ... توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم ... 💐شیرینی به دست ... بین مزار شهدا می چرخیدم ... و شیرینی تعارف می کردم که ... چشمم گره خورد به عکسش ... نگاهش خیلی زنده بود ... کنار عکس نوشته بودن ... 🌸- من طلبنی وجدنی ... و من وجدنی عرفنی ... و من عرفنی ... هر کس که مرا طلب کند می یابد ... هر کس که مرا یافت می شناسد ... هر کس که مرا شناخت ... دوستم می دارد.. هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود ... هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم ... و هر کس که عاشقش شوم ... او را می کشم ... و هر کس که او را بکشم ... خون بهایش بر من واجب است ... و من ... خود ... خون بهای او هستم ... ...🌸
🔻 و ششم ۲۶ 👈این داستان⇦ ‌《 نماز شکر 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ♨️ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ... چند بار خوندمش ... تا حفظ شدم ... عربی و فارسیش رو ...☺️ دونه های درشت اشک ... از چشمم سرازیر شده بود ...😭 - چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران ... خدا جوابت رو داد... این جواب خدا بود ...⚡️ جعبه رو گذاشتم زمین ... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... حالم که بهتر شد از جا بلند شدم ... و سنگ مزار شهید رو بوسیدم ...😘 - ممنونم که واسطه جواب خدا شدی ... اشک هام رو پاک کردم ... می خواستم مثل شهدا بشم ... می خواستم رفیق خدا بشم ... و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد✨ ... همون جا ... روی خاک ... کنار مزار شهید ... دو رکعت نماز شکر خوندم ...⚜❣ وقتی برگشتم ... پدرم با عصبانیت زد توی سرم ...😔 - کدوم گوری بودی الاغ؟ ...😵 اولین بار بود که اصلا ناراحت نشدم ... دلم می خواست بهش بگم ... وسط بهشت ... اما فقط لبخند زدم ...🙂 - ببخشید نگران شدید ... این بار زد توی گوشم ... - گمشو بشین توی ماشین ... عوض گریه و عذرخواهی می خنده ...😁 مادرم با ناراحتی رو کرد بهش ... - حمید روز عیده ... روز عیدمون رو خراب نکن ... حداقل جلوی مردم نزنش ... و پدرم عین همیشه ... شروع کرد به غرغر کردن ...😖 کلید🗝 رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم ... گوشم سرخ شده بود و می سوخت ... اما دلم شاد بود🎊 ... از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم ... و آروم زیر لب گفتم ... - تو امتحان خدایی ✨... و من خریدار محبت خدا ... هزار بارم بزنی ... باز به صورتت لبخند میزنم ...❣❣ ـ ـ ✨🍃✨
🌹حاج آقا دولابی ( معلم اخلاق ): 💢خداوند ما را بزرگ آفریده و برای ما نقشه دارد پس بیا در شبانه روز یه ربع,ده دقیقه برای خدا خلوت کن نماز هم نمیخواهی بخوانی نخوان, 💢 ولی بشین و جسم و روح و هستی خود را بگذار در مقابل خدا؛ خدایا دنیا خیلی شلوغ است خودت میدانی عالمی که در آن زندگی میکنیم خیلی شلوغ است 💢میخواهم ده دقیقه بشینم خستگیم در برود شب و روز به کار مشغولم , یا نماز میخوانم یا راه میروم یا برای فردا خیالات میکنم همه وقت به کارمشغولم.... 💢حتی در خواب هم کار میکنم چند دقیقه اجازه بده در محضر تو بشینم 💢این را باخودتان بگویید و بنشینید و با خدای خودتان خلوت کنید. ممکن است درهمین چند دقیقه خلوت کار چند هزار ساله را انجام بدهید 💢گاهی میبینید خداوند چیزهای بزرگ را در چیزهای کوچک قرار داده است, خداوند قادر است
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸السلام علیکَ یا رسولَ الله 💗السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین 🌸السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ 💗السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی 🌸السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ 🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ 💗السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ 🌸السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی 🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی 🌸السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری 💗السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان 💕💕و رحمة الله و برکاته💕💕 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🌷 شهيد ، محمد رضا تورجی زاده🌷 بیشتر مناجات ها و مداحی های محمد در مورد امام زمان بود . خیلی دلتنگش بودم ؛ تا اینکه یک شب محمد را در خواب دیدم ... خوشحال بود و با نشاط ؛ یاد مداحی هاش افتادم ، پرسیدم : محمد این همه در دنیا از آقا خوندی ، تونستی آقا را ببینی ؟ محمد در حالی که میخندید گفت : "من حتی آقا امام زمان را در آغوش گرفتم ."😭 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
💞خوشبختی یعنی: یه کسی توی زندگیت هست که تورو به "سمت خدا" هل میده، نه به سمت پرتگاه... شهید ابراهیم هادی | هادی دلها❣ 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
راوی: دکتر سید احمد نواب.  💢از جلو نظام! بعد تا انتهای ستون آمد.معمولاً در صبحگاه آخر ستون می ایستادیم و بیشتر فرمانها را انجام نمی دادیم! ♻️اما این بار خود با عصبانیت آمد. 😡چند بار فرمان را داد. بعد هم کل گروهان حرکت کرد. 💢دوباره آمد به سمت انتهای ستون. مشکل کار را فهمید. چند نفری در انتها بودند.نظم کل بچه ها را به هم ریخته بودند. عصبانی شد. 😡پرچم را از یکی از بچه ها گرفت و چوب آن را درآورد! ♻️آمد انتهای ستون. حالا مَرد می خواست که فرمان را اجرا نکند. باز هم چند نفری بودند که 😍 شیطنت می کردند. با چوب به زمین می زد. البته به چند نفر هم خورد. بقیه حساب کار دستشان آمد.🕺   💢بعد در محوطه ای که بیشتر آن گل و لای بود همه را سینه خیز بُرد. بود. بعد هم خودش خوابید و در آن شرایط سینه خیز رفت. ♻️بچه ها این رفتارهای او بودند. مثل خودشان بود. اگر فرمانی می داد خودش قبلاً آن را اجرا می کرد.😇 💢در عملیات ها همیشه جلوتر از بچه ها بود. در یکی از عملیات ها شهید مرادیان که بی سیم چی محمد بود کمربند او را گرفته بود.داد می زد.کجا می ری!؟ یواش تر بگذار ما هم به تو برسیم! ♻️بعد از سینه خیز همه گروهان را جمع کرد. بعد شروع به صحبت کرد و گفت: بچه ها از دست شما ناراحتم! چرا کاری می کنید که مجبور به 😔 استفاده از ... 💢تحمل شنیدن این حرفها را نداشتیم. رابطه با بچه ها خیلی عاطفی بود. فرماندهی می کرد. بعد مکثی کرد و نام چهار نفر را برد. گفت: اینها بمانند بقیه بروند! اینها همان هایی بودند که با چوب زده بود. ♻️دوباره برگشت به سمت بچه ها و گفت: کسانی که با چوب زدم بمانند! 💢همه ایستاده بودند. من هم جلو رفتم. گفت: تو چیکار داری. گفتم: خُب خودتون گفتید هر کی رو با چوب زدم بمونه. نگاهی به بچه ها کرد و گفت: من چهار نفر رو زدم. چرا همه وایسادین!   ♻️چوب را داد به من. هر چند من را نزده بود!گفتم: دستت را بیار بالا! کفت: من به دست کسی نزدم. گفتم: چیکار داری، دستت رو بیار بالا! دستش رو بالا آورد، سریع خم شدم و دستش🤝 را بوسیدم. در حالی که اشک 😥 در چشمان زیبایش حلقه زده بود. 💢داد زد: بابا نکنید این کارها رو! من شما رو زدم، باید قصاص کنید! من آن دنیا هیچی ندارم که به شما بدهم و ...😰 ♻️کل بچه ها در کنار او جمع شده بودند. می خواست حرف بزنه اما بچه ها نمی گذاشتند. همه می گفتند: 💢 . ! ♻️ هم سریع به سمت چادرها حرکت کرد. بچه ها به دنبال او دویدند.همه شعار می دادند. 💢 دوید. اما بی فایده بود. بچه ها به او رسیدند. همان جا ایستاد.برگشت و لبخند زد.☺️ همه دور او جمع شدیم. بچه ها هنوز شعار می دادند. چشمانش پر از اشک بود. ♻️ گفت: من هم شما را دوست دارم. بچه ها من را حلال کنید. بعد تک تک بچه ها در حالی که از شوق اشک می ریختند او را در آغوش گرفتند.😘 💢من کمی عقب تر آنها را نگاه می کردم. زیباترین جلوه های انسانیت نمایان شده بود. ♻️ ما زیباترین جلوه های پاکی و معنویت را در جنگ دیدیم. 💢ما در آن بیابان و در آن روز زیباترین صحنه های انسانیت را می دیدیم. ای کاش دوربین ها 🎥می توانستند این صحنه ها را ثبت کنند.