💠 امام صادق علیهالسلام:
هر کس سوره جمعه را در هرشب جمعه بخواند، کفاره گناهان ما بین دو جمعه خواهد بود.
💚 کانال #شهیدهادی و #شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
شهید #سید_حسن_نصرالله در خاطرهای زیبا میگوید:
🔰 دورانی بود که در شرایط سختی بودیم و احساس میکردم بار روی دوشم بیش ازحد توانم است.
به ایران آمدم، خدمت حضرت آقا رسیدم.
به ایشان گفتم: «آقاجان! من چه کار کنم؟»
حضرت آقا فرمودند: «تو که هنوز جوانی و کل مَحاسِنت سیاه! من از خستگیهایم چه بگویم؟ با این محاسن سفیدم».
🔻 بعد فرمودند: «طبیعی است که انسان در حرکتش با نامردیها، سختیها و خطرات مواجه شود...
برای هر آنچه میخواهیم، ما خدا را داریم! ما محتاج دیگران نمیشویم.
والله از مهربانی و لطفش به ما. به ما اجازه داد که در هر زمانی و هر مکانی و هر حالی او را صدا کنیم و مخاطب قرار دهیم و با او صحبت کنیم. برای همین زمانی که احساس خستگی کردی یا هر حس بدی پیدا کردی، وارد یک اتاق شو، 5 دقیقه یا 10 یا 15 دقیقه، #با_خدا_صحبت_کن؛ تنها...
این را از تجربه میگویم، امتحان کن و خواهی دید».
🔻 سید حسن نصرالله ادامه میدهد:
از آن زمان من این کار را در حد توان انجام میدهم و برکاتی در این دستورالعمل یافتم. چون هر زمان سختی برسد، وقتی پناه ببریم به این روش، به زودی درهای برکت باز میشود.
مهمترین دارایی ما در جنگ 33 روزه همین بود...
شهید سیدحسن نصرالله در پایان گفت:
«خداوند کریم است. خیلی کریم».
💚 کانال #شهیدهادی و #شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
شهید #سید_حسن_نصرالله در خاطرهای زیبا میگوید: 🔰 دورانی بود که در شرایط سختی بودیم و احساس میکردم
.
بیاید ما هم از این به بعد به این دستور عمل کنیم
.
مداحی آنلاین - خجالتم نده و عاصیم خطاب نکن - نریمانی.mp3
5.25M
🌙 #مناجات_با_خدا
🍃خجالتم نده و عاصیم خطاب نکن
🍃نده جواب مرا لااقل جواب نکن
🎙 #سید_رضا_نریمانی
👌بسیار دلنشین
💚 کانال #شهیدهادی و #شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🌙 #مناجات_با_خدا 🍃خجالتم نده و عاصیم خطاب نکن 🍃نده جواب مرا لااقل جواب نکن 🎙 #سید_رضا_نریمانی 👌ب
.
شب جمعه هست و شب استغفار و رحمت
امشب تو خلوت این رو گوش کن
التماس دعا
شبتون حسینی
خواب کربلا ببینید
.
💚 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا رُکْنَ الْإِیمَانِ...
*_ چه سست خانه ای است
ایمان بدون یاد امام حیّ و حاضر!
*_ سلام بر تو و بر بلندای حضور تو
که جز بر آن عمارت، ایمان استوار نمی ایستد.
#سـلام_امـــام_زمــانـم...
وقتت بخیر... حضرت صاحب دلم♥️
#العجلمولایغریبم
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
به حق
#زینب_کبری_سلام_الله_علیها
9.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه رفیق شهید پیدا کنین!
بعد شروع کنین باهاش رفاقت کنین
بعد از چند وقت اثرش رو توی زندگیتون میببینید🙂
منتها یک شرط داره....! ؟؟؟
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت پنجاه و پنجم ▫️حلقۀ ظریف و سادهای که با سلیقۀ خودم خریده بودیم، دستم ک
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت پنجاه و ششم
▫️میدیدم میخواهد به ظاهر هم که شده، عاشقی کند اما در همین چند ساعت پس از محرم شدنمان، حتی نتوانست یکبار نامم را صدا بزند و زبانش برای ادای هیچ واژۀ محبتآمیزی نمیچرخید و میترسیدم همیشه همینطور با دلم غریبه بماند.
▪️ساعت ۹ صبح بود که دنبالم آمد؛ زینب روی صندلی عقب ماشین منتظرم بود و میخواستم احساسش را محک بزنم که در عقب را باز کردم تا کنار زینب بنشینم و او روی دستگیره، دستم را گرفت.
▫️فهمیده بود میخواهم واکنشش را ببینم و با لبخندی ساختگی سر به سرم گذاشت: «اون شب که نامحرم بودیم جلو نشستی، حالا میخوای بری عقب؟»
▪️دستم روی دستگیره و زیر دستانش مانده و با این شوخی رندانه حسابی غافلگیرم کرده بود که خندیدم و او از یادآوری لحظات آن شب پس از هفت سال باز هم شرمنده شد.
▫️انگار وحشت چشمانم به خاطرش مانده و هنوز دلش برای تنهاییام در آن لحظات میلرزید: «حلالم کن اونشب انقدر ترسیده بودی!»
▫️از اینکه با لحنی صمیمی حرف میزد، در دلم قند آب میکردند و دوست داشتم باز هم از احساسش برایم بگوید که با مهربانی درِ جلو را برایم باز کرد و من همانطور که سوار میشدم، جواب شوخیاش را دادم: «اون شب تو منو جلو سوار کردی اگه دست خودم بود میرفتم عقب!»
▪️روی صندلی نشستم، پایین چادرم را جمع کردم تا لای در نماند و او همزمان که در را میبست با هوشمندی زیر پایم را خالی کرد: «خانم اون ماشین یه کابین بود، اصلاً صندلی عقب نداشت!»
▫️در بسته شد و من کیش و مات شیطنتش مانده بودم چه پاسخی بدهم تا سوار شد، استارت زد و همزمان با راه افتادن ماشین، با حسی عجیب حرف را به حال و هوای غریب همان شب برد: «هیچوقت فکر نمیکردم کارمون به اینجا برسه.»
▪️نمیدانست من از همان شب عاشقش شدم و حالا همان مرد، همسر و محرمم بود که پس از سالها، سفرۀ ترس آن لحظات را برایش باز کردم: «من داشتم از وحشت سکته میکردم، حاضر بودم بمیرم اما از دست اون وحشی نجات پیدا کنم.»
▫️از ترسی که به تنهایی تحمل کرده بودم، چند لحظه با دلسوزی نگاهم کرد و حالا همسرش بودم که از تصور تصمیم حیوان داعشی، چشمانش از غیرت آتش گرفت و زیرلب حرفی زد که نفهمیدم.
▪️ابروهایش در هم رفته و احساس میکردم از اینکه حرف آن شب را پیش کشیده، به شدت پشیمان شده است که پنجره را پایین کشید تا هوای تازه حالش را عوض کند و به مدد اعصابش، با سرانگشت روی فرمان ضربه میزد.
▫️صورتش سرخ شده و سکوتش بهقدری پُر از خشم و خشونت بود که دیگر کلامی نگفتم تا پس از چند دقیقه آرامتر شد و خودش سرِ صحبت را از منزل جدیدمان شروع کرد: «سعی کردم یه خونهای پیدا کنم که از هر نظر راحت باشی، ولی اگه نپسندیدی بگو تا بازم بگردم و هر خونهای دوست داشتی بگیرم.» و هنگامی که به خانه رسیدیم، حقیقتاً از هر نظر باب میلم بود.
▪️خانهای یک طبقه و دلباز که دور تا دورش رو به حیاط و کوچه، پنجره بود؛ با آشپزخانهای جادار و کابینتهایی سفیدرنگ که روشنایی خانه را بیشتر میکرد.
▫️در زندگی قبلی مجبور بودم در منزل مجردی عامر و با وسایل همسر سابقش زندگی کنم اما مهدی میخواست این خانه را با سلیقۀ خودم بچینم که هر روز با هم خرید میرفتیم؛ تخت و کمد و وسایل اتاق خواب و تجهیزات آشپزخانه و فرش و مبل و پرده و هرآنچه لازم داشتم، در یکی دو هفته خریدیم و در روزهای اول ماه مبارک رمضان و در نخستین روز بهار، زندگی مشترکمان آغاز شد.
▪️زینب هر روز سرحالتر میشد، بهتر غذا میخورد، چند کلمه بیشتر حرف میزد و همین تغییر، برای نشاندن برق شادی در چشمان مهدی کافی بود اما نه بهقدری که غم فاطمه را از قلبش ببرد و نه به اندازهای که حتی یک لحظه برایم عاشقی کند.
▫️هر شب حسابی به خودم میرسیدم، با خوش سلیقگی چند رنگ غذا و حلوا درست میکردم، سفرۀ افطار مفصلی میچیدم و منتظر بازگشتش به خانه، چندبار در آینه تمام جزئیات صورت و لباسم را بررسی میکردم و او در همان نگاه اول، قلب چشمانش میشکست.
▪️احساس میکردم هر بار درِ خانه را به رویش میگشایم، به جای من فاطمه را میبیند که یک لحظه با حسرت نگاهم میکرد، بعد به زحمت میخندید و با احساسی ساختگی حالم را میپرسید اما نمیتوانست یک لحظه دستم را بگیرد یا حتی یک کلمه عاشقانه بگوید و من هر روز، به امید فردا مقابل اشکم شکیبایی میکردم که خواسته بود به قلبش فرصت دهم و نمیدانستم در این برزخ بیاحساسیاش تا چند روز دیگر عذاب خواهم کشید.
▪️شاید اگر مهربانی بینهایتش نبود، یک لحظه هم نمیتوانستم طاقت بیاورم و او هر بار که متوجه دلخوریام میشد با همین محبت بی حد و اندازه عذر تقصیر قلب شکستهاش را میخواست: «بهخدا من شرمندتم، هر کاری بتونم میکنم که این زندگی همونجوری بشه که تو میخوای.»...
📖 ادامه دارد...
بخشی از کتاب شهیدنوید به روایت پدر بزرگوار شهید:
«جای خالی اش اذیتم می کند. توی دلم می گویم،
نمی شد نری ، بمونی همینجا خدمت کنی ، مگه کشور به جوونایی مثل تو کم احتیاج داشت پسرم؟
هنوز حرفم تمام نشده صدای نوید می پیچید توی سرم
که می گه:فقط خون گرم شهیده که این انقلاب رو به صاحب الزمان می رسونه بابا، فقط خون شهیـــد»
#کتاب_شهید
#شهیدنویدصفری...🌷🕊
💚 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنرانی کوتاه
ماجرای شنیدنی شیخ جعفر مجتهدی و شفای بیمار آلمانی به واسطه امام زمان( عج)
حجت الاسلام دکتر #عالی