💠 حدیث روز 💠
💎قال رسولُ الله صلی الله علیه و آله و سلم:
💐اِنّ هذه القلوبَ تَصدَاُ کما یَصدَاُ الحدیدُ قیلَ فما جلاءُها قالَ ذِکرُ الموتِ و تِلاوَةُ القرآنِ💚
💐دلها مانند آهنگ زنگ میزند گفتند صیقل آن چیست؟گفت یاد مرگ و تلاوت قرآن💚
📚نهج الفصاحة
@shahid_hadi99
|هرجاسخنازرقیهجانمیآید
صوتصلواتعرشیانمیآید 🌙|
|درمجلساینسہسالهمنمعتقدم
عطرخوشصاحبالزمانمیآید
•
#ولادتحضرترقیہخاتون🎊
#رقیہجانِحسین
#عاشقانھمھدوۍッ
•
@shahid_hadi99
#یہحرفناب🦋.•
حـٰاجت هاۍ بزرگ خودتـان را از آقازاده هاۍ کوچکِ امام حسین،
"حضـرت علے اصغـر و حضرت رُقیـه" «علیھم السلام» بگیرید..
.
#حاجمجتبےتھرانےره
#عاشقانھمھدوۍッ
@shahid_hadi99 ↜🖇♥️..
4_5911179024381511032.mp3
5.39M
ولادت حضرت رقیهسَلامُاللهعَلیھا🎊
#کربلایےحسینطاهرۍ
#نواےعاشقے🎧
#پیشنهاددانلود😉
°°
@shahid_hadi98 ⇜..
از مـیانِ
نوڪـرانِ
هیئـتتــ
یارِ مشـڪـے پوش
میخواهمـ حسیــنع
عـشق خـوب اسـت
اڱـر یـار خـدایـے باشد♥️.•
.
#عاشقانھمھدوۍッ
.
[ @shahid_hadi99←]
#خنده_تاخاڪریز 😉°°
امتحانات📝
بعد از داير شدن مجتمع هاي آموزشي
رزمندگان در جبهه، اوقات فراغت از جنگ
را به تحصيل مي پرداختيم. يكي از روزهاي
تابستان براي گرفتن امتحان ما را زير سايه
درختي جمع كردند.
بعد از توزيع ورقه هاي امتحاني مشغول
نوشتن شديم. خمپاره اندازهاي دشمن همزمان
شروع كرده بودند. يك خمپاره در چند متريمان
به زمين خورد، همه بدون توجه، سرگرم جواب
دادن به سئوالات بودند.
يك تركش افتاد روي ورقه دوست بغل
دستيم و چون گرم بود قسمتي از آن را
سوزاند.
ورقه را گرفت بالا و به ممتحن گفت:
[برگه من زخمي شده
بايد تا فردا به او مرخصي بدهي😅]
همه خنديدند و شيطنت دشمن را
به چيزي نگرفتند.. 😂
#طنز..
.
☔️••⇝ @shahid_hadi99
#حضرٺرقیہسَلامُاللهعَلیھا
#ولادٺـاݩـھ
•
مُعجِزِھ بـالاٺَر اَز ایݩ هَسټ دَر دُنیـا مَگَر
یِڪ سِہ سالِھ یِڪ جَهانے را شَفاعَٺ میڪُنَد:)♥️😍
•
ولادٺحضرٺرقیہسَلامُاللهعَلیھامبارڪ
#عاشقانھمھدوۍッ
•
@shahid_hadi99
چـادری اگر هستم
لباس های قشنگ هم دارم
غروب جمعه اگر دلم میگیرد
شادی ها و دیوونه بازیای دخترونه ام سرجایش است!
سر سجاده اگر گریه میکنم!
گاهی هم از ته دل میخندم
شاید جایم بهشت نباشد!
اما چادر من بهشت من است♥️.•
#ز_تبار_زهرا
#عاشقانھمھدوۍッ
.
🌸🌿↷
@shahid_hadi99
.
#آیههاۍعشق
.
[ الَّذينَ آمَنُوا وَ
تَطمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكرِ اللَّهِ
أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ..♡ ]
.
•.🖇سورهرعد/۲۸
.
#قربونتبرمخدا♥️.•
#عاشقانھمھدوۍッ
@shahid_hadi99 ↜.•
#هادےدلـــــہا
#پارت–بیست_نهم
اولین جایی که باخود خانم یوسفی رفتیم خود مزار شهیدصفری تبار🇮🇷 بود
میان مزار شهدا تنها مزاری که سنگ قبر نداشت شهیدصفری تبار بود😢
_خانم صفری تبار چرا مزارشهیدتون سنگ مزار نداره؟😒
خانم صفری تبار:
_کمیلم قبل از شهادت خودش گفته بود شهید که شد مزارش سنگ نداشته باشه مثل #حضرت_زهرا مزارش خاکی باشه...
_الهی بمیرم😢.. فدای دلتون بشم
خانم صفری تبار آقاکمیل چطوری شهید شد؟
خانم صفری تبار:
_کمیلم تو عملیات مبارزه با #پژاک شهید شد...
اون شب آخر یعنی دوازدهم شهریور که باهم صحبت کردیم وبعداز خداحافظی که قطع کردم چند ساعت بعدش یه چند دقیقه ای داشتیم به هم پیام میدادیم،
گفتم 👈کمیل جان توروخدا مراقب خودت باش🙏😢
گفت:
_نگران نباش عزیزم.. رزمایش مختصره
گفت:
_خانم صورتم #سوخته بخاطرآفتاب اینجا،
گفتم :
اشکال نداره #دلت_نسوزه
گفت:
دل منم #سوخته عزیزم
قبل ازاینکه پیام آخرشو بخونم بین پیام دادن ها خوابم برد، ای کاش.. ای کاش ... ای کاش...ای کاش.. 😔خوابم نمیبرد وبیشتر باهاش حرف میزدم.
تویه عالم خواب دیدم..
یه #تابوتی هست وتوی تابوت یه #جنازه ایه که یه پارچه مشکی روش کشیدن وهیچ جای این جنازه مشخص نبود وفقط لب های جنازه مشخص بود.. باخودم گفتم چقدر آشناس!
چند نفراومدن این جنازه رو تشیع کنن ولی به جای #لااله_الالله میگفتن #یاامیرالمؤمنین یهو این جنازه با صدای بلند گفت: یاعلییییی😭
اونقدر با ابهت و محکم این جمله روگفت از شدت ترس پریدم.😥
گوشی رو برداشتم که به کمیل زنگ بزنم دیدم #خاموشه ساعت رونگاه👀کردم دیدم حدود ۴صبحه.
بعدنا که قضیه خوابم به گوش همرزمای کمیل رسید میگفتن:
_"خیلی جالبه! آخه فرمانده کمیل اینا یعنی شهید جعفر خانی که با کمیل اینا به شهادت رسید اسم عملیاتو گذاشته بودن #یاعلےبن_ابےطالب و کمیل هنگام شهادت ذکر #یاعلی رولبهاش بود...
_الهی بمییرم برای دلتون😭
خانم صفری تبار:
_خدانکنه عزیزدلم😊ان شاءالله عمرت سالها به دنیا باشه...میخواهید بریم دریا؟🌊اونجا با کمیلم خاطره قشنگی دارم😍...
_آرهه عالیهههههه😍😍
وقتی رسیدیم دریا خانم صفری تبار گفت:
_من و کمیل چند روزی میشد باهم عقد کرده بودیم،یادمه یه روز که کنار دریا رفته بودیم گفت:
_خانم جان یک #رازی رو باید بهت بگم
با تعجب گفتم چی؟😳
گفت:چند سال پیش که مجرد بودم یه خواب عجیب دیدم..
یه آقایی بامحاسن بلند وقد بلندکه چهره نورانی داشت اومد به خوابم دوتا وعده بهم داد که یکیش یادم نیس بهم گفت سال ۸۹/۹۰ دوتا اتفاق خیلی خوب واست میفته اولیش #ازدواجه ودومیش...
هرچقدر فکر میکرد دومیش یادش نمیومد ودائما فکر میکرد بهش.
۲۷بهمن سال ۸۹ ازدواج کردیم.. و۱۳شهریور ۹۰ به #شهادت 🌹🕊 رسید....
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام
@shahid_hadi99