فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الا ای چاه یارم را گرفتند
گل باغم، بهارم را گرفتند
میان ڪوچه ها باضرب سیلے
همه دار و ندارم را گرفتند
🏴شهادت بانو حضرت فاطمه زهرا(ع)تسلیت باد
🔗طراحے فوق العاده از خانم فاطمه عبادے
#خادمالشهدا
@shahid_hadi99
در بیان عظمت حضرتمادر همین بس
کھ خدا در جواب جبرئیل که از او پرسید
اینان که تحتکسا هستند کیستند ،
هرچهار نفر را بھ فاطمه «س» نسبت داد
و فرمود :
اینان فاطمه و پدر فاطمه
و شوهر فاطمه و فرزندان فاطمه هستند ...🕊
سلام
میشه توی کانال تون بزارید برام دعا کنند
حال دلم خوب نیست 💔
دلم شکسته مثل پهلوی حضرت زهرا علیها السلام 😭
#ارسالی
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
سلام میشه توی کانال تون بزارید برام دعا کنند حال دلم خوب نیست 💔 دلم شکسته مثل پهلوی حضرت زهرا علی
رفقا
برای خوب شدن حال دل این عزیز مون
#یاجوادالائمهادرکنی
#یارقیهس
#یازهرا
#صلوات
هر چقدر که تونستید بفرستید 🖤🍃
#خاطره_شهید_هادی
یڪے از عملیاتهای مهم غرب ڪشور به پایان رسید. پس از هماهنگے، بیشتر رزمندگان به زیارت حضرت امام رفتند.
با وجودی ڪه ابراهیم در آن عملیات حضور داشت ولے به تهران نیامد.
رفتم و از او پرسیدم: چرا شما نرفتید!؟
گفت: نمیشه همه بچه ها جبهه ها را خالے ڪنند. باید چند نفری بمانند.
گفتم: واقعا به این دلیل نرفتے؟
مڪثے ڪرد و گفت: ما رهبر را برای دیدن و مشاهده ڪردن نمی خواهیم. ما رهبر را می خواهیم برای اطاعت ڪردن.
من اگه نتوانستم رهبرم را ببینم مهم نیست بلڪه مهم این است ڪه مطیع فرمانش باشم و او از من راضی باشد.
🖤 ••| @shahid_hadi99
هدایت شده از 『 اَلحُسِـٰین🇵🇸』
میگمآ..
امشبشبِشھادتِمادرمونہ(:
شبِبیچآرگےِعلی؏..
شبِیتیمیِزینبۜ..
شبِآوارگےِحسین؏..
شبِزندهشدنخاطراتِحسن؏...
_چجورۍخوابمونببرهبااینهمهدرد((:💔؟
هدایت شده از 『 اَلحُسِـٰین🇵🇸』
خیلیسالپیش ؛
یههمچینشبی ...
توتآریکیِشب
یہعاشقدارهبرایآخرینبار
بہمعشوقشنگاهمیکنھ(:💔
#بمیرمبرآتحیدر'
هدایت شده از 『 اَلحُسِـٰین🇵🇸』
یهنگاهبہآسمون
یهنگاهبہجیگرگوشَش
کهگاهیازدرد؛پھلوبہپھلومیشہ
ولیهنوزنفسمیکشه((((((:🥀
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <رمز و راز شهادت🍃> آبان۱۳۹۲بعد از تشییع پیکر مطهر شهید محمدحسین مرادی در مج
📜|چندخط از یک زندگی مهم
<خودم می روم🍃>
روزی که برای تشییع پیکر شهید والا مقام، محمدحسین مرادی تهران بودم، برای همان شب بلیط برگشت قطار به تبریز گرفته بودم .شام را آن شب مهمان محمودرضا بودم بعد از شام، محمودرضا و برادر خانمش مرا رساندند راه آهن. نیم ساعتی تا حرکتقطار وقت داشتم، نشستیم توی ماشین و حرف زدیم. داشتیم دربارهٔ آموزش زبان انگلیسی بحث میکردیم که گوشی محمودرضا زنگ خورد .محمودرضا از ماشین پیاده شد و جواب داد. ده دوازده قدم از ماشین فاصله گرفت، رفت آن طرفتر ایستاد و مشغول صحبت شد ،وقتی صحبتش تمام شد و داشت برمیگشت سمت ماشین، من هم پیاده شدم ،دیدم سرش پایین است و اخم هایش رفته توی هم .حدس زدم که تماس از سوریه بوده، نزدیک شد پرسیدم:《از آن طرف بود؟》بدون آنکه بگوید بله یا نه، گفت:《 فردا ساعت ده صبح میروم .》گفتم :《سوریه ؟》گفت:《 بله .》گفتم :《تو که همه اش دو سه روز است و برگشته ای.》 گفت :《هرچه زحمت کشیده بودیم بر باد رفته آمده اندجلو و مواضع را گرفته اند، باید برگردم ،اگر نروم ،بچه ها کاری از دستشان ساخته نیست 》و همین طور از این حرفها را زد.گفتم《 واقعاً می خواهی فردا بروی؟ تازه برگشته ای. اقلاً چند روزی پیش خانوادهباش و به زن و بچه برس ،بعداً میروی.》 محمودرضا با اینکه مرد خانواده بود و می دانست که من چه می گویم، اما اصرار می کرد باید برود. اعصابش با آن تماس خرد شده بود. چند دقیقه ای با او صحبت کردم و سعی کردم مجابش کنم. نهایتاً به او گفتم با عجله تصمیمگیری نکند و امشب را فکر کند، روز بعد برود با هم سنگرهایش صحبت کند که شخص دیگری برود. آنجا توی راه آهن برای رفتن یا ماندن به نتیجه نرسید، ولی آن قدر گفتم که قول داد روز بعد برود صحبت کند. بعد از شهادتش برادر خانمش راجع به آن شب برایم گفت:《 بعد از رفتن تو، توی راه که داشتیم برمی گشتیم، من به محمودرضا گفتم اصلاً گوشی ات را یک مدت خاموش کن و سیم کارتش را هم در بیاور. بیا دست زن و بچه ات را بگیر چند وقتی برو تبریز، کاری هم به کار کسی نداشته باش ،آن طرف که نمیتوانند برای تو مأموریت بزنند، اینجا هم که کسی تو را نمی فرستد آن طرف ... .اینها را که گفتم محمودرضا گفت:《 هیچ کس نمیتواند مرا بفرستدسوریه، من خودم دارم می روم.》
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته از کتاب#توشهیدنمیشوی
🥀@shahid_hadi99