eitaa logo
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
545 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
86 فایل
"﷽" رفیق‌من،آرزو‌نڪـن‌شھید‌بشۍ؛ آرزوڪن، مثل‌شھـدا‌زندگۍڪنۍ♡:) ڪانال‌ِدیگمون: #نحوه‌آشنایےوعنایاٺ‌شھید @shahidhadi_61 تبادل: @shahidhadi_tb1 ڪُپے‌ڪردۍ‌دعاۍ‌فرج‌بخون 🕊 مطالب‌‌رگباری‌ڪپے‌نشه‌دوست‌عزیز🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
_تفاوت_ نباشیم _به_ معروف_ و_ نهی_ از_ منکر واجب فراموش شده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 آموزش امــر به معــروف و نهــی از منکر ✨ثبت نام با ارسال کلمه‌ۍ معــروف به👇🏼 @vajeb123 در پیام رسانهاۍ : 🎈ایتا🎈گپ🎈آی‌گپ🎈سروش🎈روبیکا🎈بله 💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده....
🌈^^بہ‌نام‌خداونـدرنگین‌ڪمان خداوندمھدی‌صاحب‌زمان
「♥️ بہ نیت دوست شھیدم مےخوانـم」 . بِسمِ‌الله‌ِالرَّحمٰـن‌ِ‌الرَّحیـم اِلٰھی عَظُمَ البَلاء وَ بَرِحَ الخَفاء وَنڪَشَفَ الغِطاء وَ انقَطَعَ الرَجاء وَضٰاقَتِ الاَرضُ وَمُنِعَـتِ السَماء وَاَنتَ المُستَعٰـانُ وَاِلَیڪَ المُشتَڪٰی وَ عِلَیڪَ المُعَـوَلُ فیٖ شِدَةِ وَالرَخـاء اَللھُمَ صَـلِ عَلـٰی مُحَّمَد و آلِ مُحَّمَد اولِی الاَمـرِ الَذیٖنَ فَرَضتَ عَلَینـٰا طاعَتھُم وَعَرَفتَنـٰا بِذٰلِڪَ مَنزِلَتَھُم فَفَــرِّج عَنـٰا بِحَقِھِم فَرَجاً عٰاجِلاً قَریبا ڪَلَمحِ البَصَر اَو هُـوَ اَقـرَب یـٰامُحَّمَدٌ یـٰاعَلی یـٰاعَلیٌ یـٰامُحَّمَد اِڪفیٰانی فَاِنَڪُمـٰا ڪافیٖان وَانصُرانی فَاِنَڪُمـٰا ناصِران یـٰامَولانٰا یـٰاصاحِبَ‌الزَّمان اَلغَوث اَلغَوث اَلغَوث اَدرِڪنیٖ اَدرِڪنیٖ اَدرِڪنیٖ اَلسـاعَة اَلسـاعَة اَلسـاعَة اَلعَجَل اَلعَجَل اَلعَجَل یـٰا اَرحَمَ الرّاحِمیـٖن بِحَقِّ مُحَّمَدِ وَآلـِهِ الطٰاهِرین . ๑🌻.⇝|@shahid_hadi99
قسمت سوم 🌷از قدیم در خانه عمه همین حرف بود،بحث عروسی دوقلوهای عمه که پیش می‌آمد، همه میگفتند : باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه چون دختر سرهنگ را میخواد. 🌺 میخواستم بحث را عوض کنم،گفتم:باشه ننه قبول بیا حرف خودمون را بزنیم یدونه قصه عزیز و نگار تعریف کن دلم برای قدیما که دور هم می نشستیم و تو قصه میگفتی تنگ شده، ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به خواستگاری تنها کسی که در این مورد حرف میزد ننه بود، بالاخره دوست داشت نوه هایش بهم برسند و این وصلت پا بگیرد.برای همین روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند. 🌼 داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد،بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت: فرزانه می‌بینی چه پسر خوش قد و بالایی شده ، رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله،به نظرم شما خیلی بهم میاین،آرزومه عروسی شما دو تا را ببینم. عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود از حمید همان عکسی را داشت که قبل از رفتن به کربلا برای پاسپورتش انداخته بود. 🌹از خجالت سرخ و سفید شدم،انداختم به فاز شوخی و گفتم:آره ننه خیلی خوشگله اصلا اسمش را به جای حمید باید یوزارسیف میذاشتن.عکسشو بزار توی جیبت ، شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس را ندوزده.همین طوری شوخی میکردیم و می‌خندیم.ولی مطمئنم بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند آرام نمیگیرد. 💐 هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد ، ننه گفت:من که زورم به دخترت نمیرسه خودت باهاش حرف بزن ببین میتونی راضیش کنی. 🍀پدر و مادرم با این که دوست داشتند حمید دامادشان بشود اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند. پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت: فرزانه من تو را بزرگ کردم ، روحیاتت را میشناسم میدونم با هر پسری نمیتونی زندگی کنی، حمید را هم مثل کف دست میشناسم، هم خواهر زاده منه، هم همکارمه،چند ساله توی باشگاه با هم مربی گری میکنیم،به نظرم شما دو تا برای هم ساخته شدین،چرا حمید را رد کردی. 🌻سعی کردم پدر را قانع کنم،گفتم: بحث من اصلا حمید آقا نیست. برای ازدواج آمادگی ندارم چه با حمید آقا چه با کسی دیگه،من هنوز نتونستم با مسئله زندگی مشترک کنار بیام، برای دختر ده هفتادی هنوز خیلی زوده اجازه بدید نتیجه کنکور مشخص بشه بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چی میشه. ادامه دارد.... https://eitaa.com/shahid_hadi99
دوباره صیاد؛ دوباره دم خونه؛ دوباره گلوله..! ❀͜͡🥀 •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• https://eitaa.com/shahid_hadi99
سلام رفقا اومدم یه نکته ای رو تندی بگم و برم 😅 خیلی از کانال ها و پیج های مذهبی ، شروع کردن از الان روز شمار محرم زدن، این خیلی خوبه که داریم روز شماری می کنیم برای نوکری ، ولی آیا پیامبر اسلام صل الله علیه و آله توی حدیثی نگفتن با شادی ما شاد و در غم ما غمگین باشید ؟! می دونید چندتا عید جلو تر از ماه محرم داریم ؟! چرا برا اونا روز شمار نمی زنیم ؟! ولادت حضرت معصومه «س» و روز گل دختر هامون ۱۱ خرداده، دهه ی کرامت، ولادت آقا جآنمون امام رضا «ع» ، عید قربان ، عید غدیر و کلی مناسبت دیگه عید غدیر یکی از بزرگ ترین اعیاد شیعه محسوب میشه ، آهای شیعه های امیر المومنین از الان شروع کنید برنامه ریزی کنید برا عید غدیر ، جشن میخاید بگیرید بسته فرهنگی پخش کنید هرچی هرچی ، روز شمار غدیر بزنید من مخالف عزداری نیستما، من نوکر امام حسینم به مولا و آرزوم رسیدن به محرم اربابه، ولی خب دشمن شاد کن نباشیم که بیان بگن اسلام همش غمه، دین همش غمه روشنگری کنید عزیزان دل التماس دعا شیعه ی علوی ✋🏻 یا علی مدد
راستی رفقا قراره پیجی با اسم کانال راه اندازی بشه ان شاءالله، مرام به خرج بدید و حمایت مون کنید معرفی مون کنید به بقیه ✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈^^بہ‌نام‌خداونـدرنگین‌ڪمان خداوندمھدی‌صاحب‌زمان
「♥️ بہ نیت دوست شھیدم مےخوانـم」 . بِسمِ‌الله‌ِالرَّحمٰـن‌ِ‌الرَّحیـم اِلٰھی عَظُمَ البَلاء وَ بَرِحَ الخَفاء وَنڪَشَفَ الغِطاء وَ انقَطَعَ الرَجاء وَضٰاقَتِ الاَرضُ وَمُنِعَـتِ السَماء وَاَنتَ المُستَعٰـانُ وَاِلَیڪَ المُشتَڪٰی وَ عِلَیڪَ المُعَـوَلُ فیٖ شِدَةِ وَالرَخـاء اَللھُمَ صَـلِ عَلـٰی مُحَّمَد و آلِ مُحَّمَد اولِی الاَمـرِ الَذیٖنَ فَرَضتَ عَلَینـٰا طاعَتھُم وَعَرَفتَنـٰا بِذٰلِڪَ مَنزِلَتَھُم فَفَــرِّج عَنـٰا بِحَقِھِم فَرَجاً عٰاجِلاً قَریبا ڪَلَمحِ البَصَر اَو هُـوَ اَقـرَب یـٰامُحَّمَدٌ یـٰاعَلی یـٰاعَلیٌ یـٰامُحَّمَد اِڪفیٰانی فَاِنَڪُمـٰا ڪافیٖان وَانصُرانی فَاِنَڪُمـٰا ناصِران یـٰامَولانٰا یـٰاصاحِبَ‌الزَّمان اَلغَوث اَلغَوث اَلغَوث اَدرِڪنیٖ اَدرِڪنیٖ اَدرِڪنیٖ اَلسـاعَة اَلسـاعَة اَلسـاعَة اَلعَجَل اَلعَجَل اَلعَجَل یـٰا اَرحَمَ الرّاحِمیـٖن بِحَقِّ مُحَّمَدِ وَآلـِهِ الطٰاهِرین . ๑🌻.⇝|@shahid_hadi99
✨﷽✨ قسمت چهارم ❤️ چند ماه بعد از این ماجرا عمو نقی بیست و دوم خرداد از مک‌ه برگشته بود،دعوتی داشتیم و به همه فامیل ولیمه می‌داد، وقتی داشتم از پله‌های تالار بالا میرفتم انگار در دلم رخت می‌شستند، اضطراب شدیدی داشتم.انتظار داشتم به خاطر جواب منفی که داده بودم عمه و دختر های عمه با من سرسنگین باشند ، ولی اصلا این طور نبود، رفتارشان مثل همیشه گرم و با محبت بود انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم. 💐روز های سخت و پر استرس کنکور بالاخره تمام شد.تیر ماه سال نود و یک آزمون را دادم. حالا بعد از یکسال درس خواندن دیدن نتیجه قبولی در دانشگاه می‌توانست خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد. با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم.از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم چون نتیجه یکسال تلاشم را گرفته بودم پدر و مادرم هم خیلی خوشحال بودند و من از اینکه توانسته بودم رو سفیدشان کنم احساس خوبی داشتم. 🍀 هنوز شیرینی قبولی در دانشگاه را زیر زبانم درست مزه مزه نکرده بودم که خواستگار های با واسطه و بی واسطه شروع شد. به هیچ کدامشان نمی‌توانستم حتی فکر کنم. مادرم در کار من مانده بود. می پرسید: چرا هیچ کدامشان را قبول نمیکنی؟ ای بلاتکلیفی اذیتم میکرد، نمی‌دانستم تکلیفم چیست. 🌷 بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم. کتابهای درسی را یک طرف چیدم، کتابخانه را مرتب کردم.بین کتاب ها چشمم به کتاب نیمه پنهان ماه افتاد. روایت زندگی شهید محمد ابراهیم همت از زبان همسرش که همیشه خاطراتش برایم جالب و خواندنی بود ،روایتی که از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر میداد. 🌹 کتاب را که مرور میکردم به خاطر ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهل بیت علیهم السلام متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد. 🌸خواندن این خاطره کلید گمشده سردرگمی های من در این چند هفته شد. پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت میکنم، حساب و کتاب کردم و دیدم چهل روز روزه آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است.حدس زدم احتمالا همسرشهید در زمستان چنین نذری کرده باشد. تصمیم گرفتم به جای روزه چهل روز دعای توسل بخوانم، به این نیت که از این وضعیت خارج شوم. هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم شود. 🌺از همان روز نذرم را شروع کردم.هیچ کس از عهد من با خبر نبود حتی مادرم.هر روز بعد از نماز مغرب و عشا دعای توسل می‌خواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند. ادامه دارد...... https://eitaa.com/shahid_hadi99
قسمت پنجم 🌷پنجم شهریور سال نود و یک، روزهای گرم و شیرین تابستان، ساعت چهار بعدازظهر، کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس می‌زد. از پنجره هم که به حیاط نگاه می‌کردی، می‌دیدی همه گل‌ها و بوته‌های داخل باغچه دنبال سایه‌ای برای استراحت هستند. ❤️در حالی که هنوز خستگی یک‌سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود، گاهی وقت‌ها چشم‌هایم را می‌بستم و از شهریور به مهرماه می‌رفتم، به پاییز؛ به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همه بالا و بلندی‌هایش تجربه کنم. دوباره چشم‌هایم را باز می‌کردم و خودم را در باغچه بین گل‌ها و درخت‌های وسط حیاط کوچکمان پیدا می‌کردم. علاقه من به گل و گیاه برمی‌گشت به همان دوران کودکی که اکثرا بابا ماموریت می‌رفت و خانه نبود. برای اینکه تنهایی‌ها اذیتم نکند همیشه سر و کارم با گل و باغچه و درخت بود. 💐با صدای برادرم علی که گفت: _ «آبجی! سبد رو بده» به خودم آمدم. با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیرهای رسیده و خوش‌رنگ را چیدیم. چندتایی از انجیرها را شستم، داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم. بابا چند روزی مرخصی گرفته بود. وسط کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه می‌رفت و نمی‌توانست سرکار برود. ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود. 🍀مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد. مادرم بعد از باز کردن در، چادرش را برداشت و گفت: _ آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت سریع داخل اتاق رفتم. تمام سالی که برای کنکور درس می‌خواندم هر مهمانی می‌آمد، می‌دانست که من درس دارم و از اتاق بیرون نمی‌روم؛ ولی حالا کنکورم را داده بودم و بهانه‌ای نداشتم! 🌺مانتوی بلند و گشاد قهوه‌ای رنگم را پوشیدم، روسری گل‌دار و قواره‌ای کرم‌ رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم. از صدای احوال‌پرسی‌ها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن‌آقا و خانمش آمده‌اند. شوهرعمه همراهشان نبود؛ برای سرکشی به باغشان به روستای «سنبل‌آبادالموت» رفته بود. 🍎روبرو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود، چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم. چایی را که ریختم، فاطمه را صدا کردم و گفتم: _ بی زحمت تو چای رو ببر تعارف کن. سینی چای را که برداشت، من هم دنبال آبجی بین مهمان‌ها رفتم و بعد از احوال‌پرسی کنار خانم حسن آقا نشستم. متوجه نگاه‌های خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم. چند دقیقه‌ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم رفتم. 🌸کم و بیش صدای صحبت‌ مهمان‌ها را ‌می‌شنیدم. چند دقیقه که گذشت، فاطمه داخل اتاق آمد. می‌دانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست‌، مرا که دید، زد زیر خنده، جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده‌اش بیرون نرود. با تعجب نگاهش کردم. وقتی نگاه جدی من را دید به زور جلوی خنده‌اش را گرفت و گفت: _ فکر کنم این‌ بار قضیه شوخی شوخی جدی شده. داری عروس میشی! ادامه دارد..... https://eitaa.com/shahid_hadi99
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم : در روز قیامت یک عده از امت من از قبرها بیرون میان به شکل میمون و خوک‼️😟 استاد علی تقوی
❤️🍃 آنقدر در مقابل بی عفتی های سینما سکوت کردیم که کار به اینجا کشید...!! فیلم و سریال هایی که در سایه امنیت کامل از مثلا عشق مرد جوان و زن سالخورده یا زن جوان و مرد سالخورده می‌گویندو با توجیح فیلم درحال نابود کردن فرهنگ یک ملت هستند.... همان هایی که تا دیروز از اسلام ایراد اجتهادی به دیه زن و مرد میگرفتند و زن را کم ارزش می‌دانستند حالا با این کلیپ های به اصطلاح طنز کیف میکنند و میخندند و حتی نمی‌پرسند ارزش انسانی کجا رفته!!! بی عفتی هایی که امروز در و و ها بیداد می‌کند، نتیجه سکوت من و شما ست!! آقای وزرات ارشاد، به گوشی؟؟ ❌ ♚❀ @fadaei_hazrat_zahra❀♛
✨﷽✨ ششم اخم کردم و گفتم: 🌺_ یعنی چی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم. گفت: _ خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی با ایما و اشاره به هم یه چیزایی گفتن! پرسیدم: _ خب که چی؟ با مکث گفت: _ نمی‌دونم، اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا رو بفرستن که با تو حرف بزنه. 😍با اینکه قبلا به این موضوع فکر کرده بودم، ولی الان اصلا آمادگی نداشتم؛ آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم. گویا عمه با چشم به مادرم اشاره کرده بود که بروند آشپزخانه. آنجا گفته بود: 🌷_ ما که اومدیم دیدن داداش. حمید که هست، فرزانه هم که هست. بهترین فرصته که این دو تا بدون هیاهو با هم حرف بزنن. الان هر چی هم که بشه بین خودمونه، داستانی هم پیش نمیاد که چی شد، چی نشد. اگه به اسم خواستگاری بخوایم بیایم، نمیشه. اولا که فرزانه نمی‌ذاره، دوما یه وقت جور نشه، کلی مکافات میشه. جلوی حرف مردم رو نمیشه گرفت. توی در و همسایه و فامیل هزار جور حرف می‌بافن. تا شنیدم قرار است بدون هیچ مقدمه و خبر قبلی با حمید آقا صحبت کنم، همان جا گریه‌ام گرفت. آبجی که با دیدن حال و روزم بدتر از من هول کرده بود، گفت: _ شوخی کردم! تو رو خدا گریه نکن. ناراحت نباش، هیچی نیست! بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است‌، از اتاق زد بیرون. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید؛ دست خودم نبود. روسری‌ام را آزادتر کردم تا راحت‌تر نفس بکشم. زمانی نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد. مشخص بود خودش هم استرس دارد. گفت: _ دخترم! اجازه بده حمید بیاد با هم حرف بزنین. حرف زدن که اشکال نداره. بیشتر آشنا می‌شین. آخرش باز هر چی خودت بگی، همون میشه. 🌷شبیه برق گرفته‌ها شده بودم. اشکم در آمده بود. خیلی محکم گفتم: _ نه! اصلا! من که قصد ازدواج ندارم. تازه دانشگاه قبول شدم، می‌خوام درس بخونم. هنوز مادرم از چارچوب در بیرون نرفته بود که پدرم عصازنان وارد اتاق شد و گفت: _ من نه میگم صحبت کنید، نه میگم حرف نزنید. هر چیزی که نظر خودت باشه. میخوای با حمید حرف بزنی یا نه؟! مات و مبهوت مانده بودم، گفتم: _ نه! من برای ازدواج تصمیمی ندارم، با کسی هم حرف نمی‌زنم؛ حالا حمید آقا باشه یا هر کس دیگه. با آمدن ننه ورق برگشت. ننه را نمی‌توانستم دست خالی رد کنم، گفت: 🌺_ تو نمیخوای به حرف من و پدر مادرت گوش بدی؟ با حمید صحبت کن. خوشت نیومد بگو نه. هیچ‌کس نباید روی حرف من حرف بزنه! دو تا جوون میخوان با هم صحبت کنن، سنگای خودشون را وا بکنن. حالا که بحث پیش اومده چند دقیقه صحبت کنید تکلیف روشن بشه. 🌺حرف ننه بین خانواده ما حرف آخر بود. همه از او حساب می‌بردیم. کاری بود که شده بود. قبول کردم و این طور شد که ما اولین بار صحبت کردیم. صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت: _ آخه چرا این‌طوری؟ ما نه دسته گل گرفتیم، نه شیرینی آوردیم. عمه هم گفت: _ خداوکیلی موندم توی کار شما. حالا که عروس رو راضی کردیم، داماد ناز میکنه! ❤️در ذهنم صحنه‌های خواستگاری، گل‌های آن‌چنانی و قرارهای رسمی مرور می‌شد، ولی الان بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیش می‌رفت! گاهی ساده بودن قشنگ است! ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/shahid_hadi99
✨﷽✨ قسمت هفتم 😍حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود. همان پسر عمه ای که با سعید آقا همیشه لباس یکسان می‌پوشید؛ بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره‌های قرمز! موهایش را از ته می‌زد، یک پسر بچه کچل فوق العاده شلوغ و بی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت. نمی‌گذاشت با پسرها قاطی بشوم. دعوا که می‌شد طرف من را گرفت، مکبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل می‌رفت. این‌ها چیزی بود که از حمید می‌دانستم. 🌷زیر آینه روبه‌روی پنجره‌ای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم. حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد. هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم. جلوی در را گرفتم و گفتم: _ ما حرف خاصی نداریم. دو تا نامحرم که داخل اتاق در رو نمی‌بندن! 😉سر تا پای حمید را ورانداز کردم. شلوار طوسی و پیراهن معمولی؛ آن هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود. بعدا متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته بود، برای همین محاسنش بلند بود. چهره‌اش زیاد مشخص نبود به جز چشم‌هایش که از آن‌ها نجابت می‌بارید. مانده بودیم کداممان باید شروع کند. نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود؛ از این دست به آن دست با نمکدان بازی می‌کرد. من هم سرم پایین بود و چشم دوخته بودم به گره‌های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود؛ خون به مغزم نمی‌رسید. چند دقیقه‌ای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا این که حمید اولین سوال را پرسید: _ معیار شما برای ازدواج چیه؟ به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم، ولی آن لحظه واقعا جا خوردم. چیزی به ذهنم خطور نمی‌کرد. گفتم: 🍎_ دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده. ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینکه که خمس و زکاتمون بمونه. گفت: _ این که خیلی خوبه. من هم دوست دارم رعایت کنیم. بعد پرسید: _ شما با شغل من مشکل نداری؟! من نظامیم، ممکنه بعضی روزها ماموریت داشته باشم، شب ها افسر نگهبان بایستم، بعضی شب ها ممکنه تنها بمونید. جواب دادم: _ با شغل شما هیچ مشکلی ندارم. خودم بچه پاسدارم. میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه. اتفاقا من شغل شما رو خیلی هم دوست دارم. بعد گفت: ✨_ حتما از حقوقم خبر دارین. دوست ندارم بعدا سر این چیزها به مشکل بر بخوریم. از حقوق ما چیز زیادی در نمیاد. گفتم: _ برای من این چیزها مهم نیست. من با همین حقوق بزرگ شدم. فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم. همان جا یاد خاطره‌ای از شهید همت افتادم و ادامه دادم: _ من حاضرم حتی توی خونه‌ای باشم که دیوار کاه‌گلی داشته باشه، دیوارها رو ملافه بزنیم، ولی زندگی خوب و معنوی‌ای داشته باشیم. حمید خندید و گفت: _ با این حال حقوقمو بهتون میگم تا شما باز فکراتون رو بکنین؛ ماهی ششصد و پنجاه هزار تومن چیزیه که دست ما رو می‌گیره. زیاد برایم مهم نبود. فقط برای اینکه جو صحبت‌هایمان از این حالت جدی و رسمی خارج بشود پرسیدم: _🌺 شما با شش میلیون تومن میخوان زن بگیری؟! در حالی که می‌خندید، سرش را پایین انداخت و گفت: _ با توکل به خدا همه‌چی جور میشه. بعد ادامه داد: _ بعضی شب‌ها هیئت میرم، امکان داره دیر بیام. گفتم: _ اشکال نداره، هیئت رو می‌تونین برین، ولی شب هر جا هستین برگردین خونه؛ حتی شده نصف شب. 💐قبل از شروع صحبتمان اصلا فکر نمی‌کردم موضوع این همه جدی پیش برود. هر چیزی که حمید می‌گفت مورد تأیید من بود و هر چیزی که من می‌گفتم حمید تأیید می‌کرد. پیش خودم گفتم: 🍀_ این‌طوری که نمیشه، باید یه ایرادی بگیرم حمید بره. با این وضع که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشیم! ادامه‌دارد... https://eitaa.com/shahid_hadi99
🌈^^بہ‌نام‌خداونـدرنگین‌ڪمان خداوندمھدی‌صاحب‌زمان