eitaa logo
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
527 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
86 فایل
"﷽" رفیق‌من،آرزو‌نڪـن‌شھید‌بشۍ؛ آرزوڪن، مثل‌شھـدا‌زندگۍڪنۍ♡:) ڪانال‌ِدیگمون: #نحوه‌آشنایےوعنایاٺ‌شھید @shahidhadi_61 تبادل: @shahidhadi_tb1 ڪُپے‌ڪردۍ‌دعاۍ‌فرج‌بخون 🕊 مطالب‌‌رگباری‌ڪپے‌نشه‌دوست‌عزیز🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
بسته ام عهدکه درراه شهیدان باشم... چادرمشکےمن رنگ شهادت دارد...🥀 🍃 ➴@Shahid_hadi99
♥↷ ↵ارݩے ڪسے ݕگوید ڪه ٺ را ݩدیده ݕاشد.... ٺ ڪه ݕا مݩے همیشه...چه ٺرا چه لݩٺراݩے♥ ♥ ✿Ⅰ @shahid_hadi99
♥↷ ↵مـا اهݪ‌توئیم..هرڪس ڪه ٺورا دۅسٺ ݩدارد...ݕ جهݩمـ.... 😍✋🏻 ✿Ⅰ @shahid_hadi99
تا خاڪریز😉 یڪ قناسه چے ایرانےڪه به زبان عربے مسلط بود اشڪ عراقیها را در آورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده مترے خط عراقیها ڪمین ڪرده بود و شده بود عذاب عراقیها.چه مے ڪرد؟ بار اول بلند شد و فریاد زد: " ماجد ڪیه ؟ " یڪے از عراقیها ڪه اسمش ماجد بودسرش را از ﭘس خاڪریز آورد بالا و گفت: " منم" ترق ! ماجد ڪله ﭘا شد و قل خورد آمد ﭘاے خاڪریز و قبض جناب عزراییل را امضا ڪرد!دفعه بعد قناسه چے فریاد زد: " یاسر ڪجایے؟" و یلسر هم به دستبوسے مالڪ دوزخ شتافت! چند بار این ڪار را ڪردتا اینڪه به رگ غیرت یڪے از عراقیها به نام جاسم برخورد. فڪرے ڪرد و بعد با خوشحالے بشڪن زد و سلاح دوربین دارے ﭘیدا ڪرد و ﭘرید رو خاڪریز و فریاد زد:" حسین اسم ڪیه؟ " و نشانه رفت. اما چند لحظه اے صبر ڪرد و خبرے نشد. با دلخورے از خاڪریز سر خورد ﭘایین. یڪ هو صدایے از سوے قناسه چے ایرانے بلند شد: " ڪے با حسین ڪار داشت " جاسم با خوشحالے هول و ولا ڪنان رفت بالاے خاڪریز و گفت: " من" ترق! جاسم با یڪ خال هندے بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!😂😂😂😂 ↯📿🌙 @shahid_hadi99
تحدیر جز 29.mp3
4.77M
🌙: تلاوت هرروز یڪ جزء از قرآن ڪریمـ📖 بھ صورت تحدیر(تندخوانے) [• جزء بیست ونهمـ •] @shahid_hadi99
••📿•• {دعای روز بیست و نهم ماه رمضان ♥️} °↺بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ غَشّنے بالرّحْمَةِ وارْزُقْنے فیهِ التّوفیقِ والعِصْمَةِ وطَهّرْ قلْبے من غَیاهِبِ التُّهْمَةِ یا رحیماً بِعبادِهِ المؤمِنین.❀.• خدایا بپوشان در آن با مهر و رحمت و روزے ڪن مرا در آن توفیق و خوددارے و پاڪ ڪن دلم را از تیرگےها و گرفتگےهاے تهمت اے مهربان به بندگان با ایمان خود.❀.• 🌙 ↳|• @shahid_hadi99 •|❥
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
😉 ﹝✯به قول پرستو✯﹞ ❁ پاره سنگے در آسمان چرخيد بال گنجشڪ ڪوچڪے لرزيد چيزے از شاخه بر زمين افتاد ڪسے از روے شيطنت خنديد ❁ شاعرے روے دفترش خم شد شانه هايش ز درد تير ڪشيد قطره اے از قلم به ڪاغذ ريخت دفتر از درد بر خودش پيچيد 📚نویسنده∶آقای قیصر امین پور ↯📿🌙 @shahid_hadi99
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
#یڪ_ورق_زندگے.• براے خداحافظے بر میگردمـ↻•° #پارت‌سیزدهم _پس ڪجاست؟ پدرشوهرم جواب داد: _خدا مےد
.• براے خداحافظے بر میگردمـ↻•° خودم را برای مامان لوس ڪردم و پرسیدم: _خبرۍ از من نگرفت؟ _چرا...پرسید سڪینه ڪجاست؟گفتم خیلے نگرانت بود و باور نمےڪرد بےخبر جایے رفته باشے.من هم آرامش ڪردم و آمدم. نورعلے ازینڪه تو را آزرده خاطر ڪرده بود خیلے ناراحت شد.به من گفت فردا پسفردا مےآید زرویجان.بعدش من و بابات خداحافظے ڪردیم و آمدیم... نفس راحتے ڪشیدم و از جا بلند شدم.چادر نمازم را برداشتم و دو رڪعت نماز خواندم و خدا را شڪر ڪردم ڪه اتفاق خاصے براۍ نورعلے نیفتاد. چادرم را تا مےڪردم ڪه صداۍ در بلند شد.برادرم رحیم در را باز ڪرد و صداۍ پا به اتاق نزدیڪ شد.پرده‌ۍ اتاق ڪنار رفت و ناگهان نورعلے وارد اتاق شد.از تعجب داشتم شاخ در مےآوردم.با خودم گفتم: _قرار نبود بیاید. قبل از اینڪه بنشیند پرسیدم: _مامان گفت فردا پسفردا میاۍ. خندید و در جوابم گفت: _ناراحتے بروم؟ برادران و خواهرانم دور نورعلے حلقه زدند و هرڪدام از او سوالے مےپرسیدند. _ڪجا رفته بودۍ؟ _چرا رفته بودۍ؟ _تصادف ڪردۍ یا ڪتڪ خوردۍ _... نورعلے هم با حوصله جواب آن ها را مےداد: _چیزۍ مهمے نیست.تڪلیف داشتم با آدم های ضدانقلاب مبارزه ڪنم ڪه مجروح شدم. مادرم با عصبانیت بچه هارا تار و مار ڪرد و گفت: _انقدر از داداش نورعلے سوال نڪنید.اذیت مےشود. پدر از نورعلے خواست تا پاهایش را دراز ڪند و راحت باشد تا جاۍ زخم ها اذیتش نڪند اما نورعلے حاضر به این ڪار نبود.با اصرار پدرم مجبور شد پایش را دراز ڪند.من ڪه جلوۍ پدرم خجالت مےڪشیدم خوشحالےام را بروز دهم راهے آشپزخانه شدم.آن شب من و مادرم شام مفصلے را اماده ڪردیم. سفره پهن شد و انواع خوردنے ها آماده‌ۍ خوردن بودند.همه مان منتظر پدر بودیم تا اولین لقمه را بردارد.پدر بسم الله گویان مشغول خوردن شد.براۍ نورعلے غذا ڪشیدم .چند دقیقه بعد بشقاب نورعلے را خالے از غذا دیدم. یواشڪے به نورعلے گفتم: _شڪمو! مادر به نورعلے غذا تعارف ڪرد اما نورعلے با این ڪه اشتها داشت اما خجالت مےڪشید دوبار غذا بڪشد. بعد از شام برایش غذا ریختم و به اتاق دیگرۍ بردم تا سیر شود.مادر هم از داخل حیاط انارهاۍ تازه را در ظرفے مرتب چیند و براۍمان آورد.نورعلے به میوه ها خیلے علاقه داشت...مخصوصا به انگور،انار خربزه‌مشهدۍ و پرتغال خونے. بعد ازینڪه برای بار دوم غذاش را ته خورد .پرسیدم: _پات چطور است؟ _چیز مهمے نیست خوب مےشود. انار را چهار تڪه ڪردم و توۍ ڪاسه دان ڪردم.ڪاسه را جلویش گذاشتم و گفتم: _قرار نبود امروز بیاۍ.. دانه هاۍ انار را توۍ مشتش ریخت و گفت: _وقتے پدر و مادرت رفتند نتوانستم طاقت بیاورم با خودم گفتم بلند شوم و بیایم پیش تو.الان پدر مادر سڪینه برایش تعریف مےڪنند و نگران مےشود.معطل نڪردم. آمدم. _ڪار خوبے ڪردی.مرا از دلشوره درآوردۍ.وقتے مامانم گفت حالت خوب است باور نڪردم.گفتم اگر حالش خوب است چرا خودش نیامده.... ------------------- ادامھ‌دارد... |° کپی به شرط دعای خیر ↝•°@shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
#یڪ_ورق_زندگے.• براے خداحافظے بر میگردمـ↻•° #پارت‌چهاردهم خودم را برای مامان لوس ڪردم و پرسیدم:
.• براے خداحافظے بر میگردمـ↻•° همان سال 1358با نورعلے رفتیم روستاۍ سیدابوصالح و بعد از شش ماه نامزدۍ جشن عروسے ساده اۍ گرفتیم و رسما زندگے مان در منزل پدر نورعلے شروع ڪردیم. سید ابوصالح روستایے ڪوچڪ بود و شرایط براۍ ڪار و شغل جوان‌ترها فراهم نبود.براۍ همین خیلے از جوان ها بعد از تشڪیل زندگے راهے شهر مےشدند.من و نورعلے هم بعد از یڪ ماه بساط مختصرمان را جمع ڪردیم و راهے قائم شهر شدیم.هفت ماه توۍ خانه خواهر نورعلے بسر بردیم.توۍ این مدت و تا وقتے ڪه جاۍ نورعلے سفت شود خواهر و دامادش ڪمڪ خرج منزل ما بودند.شام و ناهارشان را دوبرابر درست مےڪردند تا ما هم سهیم سفرشان ڪنند.به هیچ عنوان نمےخواستند ما را در سختے مضیغه ببینند.یڪے از شب ها آقا جان‌علے و زن و بچه هایش آمدند براے دیدن مان.همه مان توی یڪ اتاق نشسته بودیم و داشتیم دوتا دوتا گپ مےزدیم.لابه‌لاۍ صحبت ها نظرم به جان‌علے و نورعلے جلب شد ڪه داشتند باهم پچ پچ مےڪردند.به شوخے گفتم: _چے شد؟ما نامحرمیم؟ اقا جان‌علے گفت: _نه زن داداش.راستش به همین زودۍ ما عازم اهوازیم.اقتضاۍ شغل نظامےگرۍ است.توۍ یڪ شهر و ولایت بند نیستیم.داشتم به داداش مےگفتم شما بیایید خانه ما.هم این جا تنگ است هم این ڪه خانه‌ۍ ما خالے و بے صاحب نمےماند. پیشنهاد خوبے بود..قبول ڪردیم.خواهر و داماد نورعلے با این ڪه دورۍ ما برایشان سخت بود اما به خاطر راحتے ماقبول ڪردند و خوشحال بودند. دوباره بساطمان جمع شد و درخانه‌ۍ جدید پهن شد.از اینڪه خانه‌اۍ‌، دربست در اختیار من و نورعلے بود تجربه‌اۍ شیرین و و لذت بخش بود.اما از طرفے وقتے نورعلے خانه نبود از تنهایے ڪلافه مےشدم و در و دیوار خانه روۍ سرم آوار مےشد.حال غذا پختن یا حتے غذا خوردن، نداشتم.انقدر صبر مےڪردم تا نورعلے بیاید و دوتایے سر سفره شام مےنشستیم. مدتے به همین منوال گذشت و تا اینڪه اقا جان علی و بچه هایش براۍ مرخصے آمدند.جیغ و داد شلوغ بازۍ معصومه دختر اقا جان‌علے من و نورعلے را به وجد مےآورد. وقت شام نزدیڪ شد و چیزۍ برای پختن نداشتم.نورعلے را صدا زدم: _برو مغازه....برنج و گوشت مےخواهیم. نورعلے دست توۍ جیبش ڪرد ومقدارێ پول مچاله شده درآورد و شمرد. گفتم: _این ڪه ڪم است..بیشتر ندارۍ؟ _خب ڪم‌تر مےخرم.شام امشبمان در بیاید . فردا خدا ڪریم است دلم گرفت...دوست داشتم بهترین سفره را براۍ آقا جان‌علے و بچه هاش پهن ڪنم.چیزۍ نگفتم.معصومه را بغل گرفتم و ڪنار بقیه نشستم ادامھ‌دارد... 📚بر اساس خاطراتے از سڪینھ عبدۍ همسر سردار شھید نورعلے‌ یونسے |° کپی به شرط دعای خیر ↝•°@shahid_hadi99
🌙 •↺بسم الله الرحمن الرحیم ❁°نَسئلڪَ یا من هُوَ الله  اَلذَے لا الِهَ اِلّا هُوَ اَلرَحمنُ اَلرحَیمُ الملڪ القدّوس السلام المؤمن المهیمن ❁°العزیز الجبّار المتڪبّر الخالق البارےء المصوّر الغفّار القهّار الوهّاب الرزّاق الفتّاح العلیم القابض الباسط ❁°الخافض الرافع المعزّ المذلّ السمیع البصیر الحڪم العدل اللطیف الخبیر الحلیم العظیم الغفور الشکور ❁°العلیّ الڪبیر الحفیظ المقیت الحسیب الجلیل الڪریم الرقیب المجیب الواسع الحڪیم الودود المجید ❁°الباعث الشهید الحق الوڪیل القوےّالمتین الولےّ الحمید المحصے المبدےء المعید المحیے الممیت ❁°الحےّالقیوم ،الواجد الماجد الواحد الصمد القادر المقتدر المقدّم المؤخّر الاول الآخر، الظاهر الباطن ❁°الوالےالمتعالے البر التوّاب المنتقم العفو الرئوف مالڪ الملڪ ذو الجلال و الاکرام المقسط الجامع ❁°الغنےّ المغنے المانع الضار النافع النور الهادے البدیع الباقے الوارث الرشید الصبور الذے لیس ڪمثله شےء و هو السمیع البصیر ❁°اللهم صل افضل صلاه علےاصعد مخلوقاتڪ‌ سیدنا محمد و علی آله و صحبه و سلم عدد معلوماتڪ ❁°و مداد ڪلماتڪ ڪلما ذڪرڪ الذاڪرون و غفل ان ذڪرڪ الغافلون ↑↓🍃🌸 @shahid_hadi99
♥️....{نمازاول وقت}....♥️ 🌱نمازاول وقت فراموش نشه🌱 خداداره صداتون میکنه ها🌈 ✨☺️ اکبر علی صلاه✨ @shahid_hadi99
هی علی العاشقی☺️
❀.•زندگی نامه مختصر شهید هادی ذوالفقاری 🌿.• سال ۱۳۶۷ بود ڪهـ محمدهادی یا همان هادی بهـ دنیا آمد.او در شب جمعه و چند روز بعد از ایام فاطمیه به دنیا آمد. وقتی تقویم را ڪه می بینند درست مصادف است با شهادت امام هادی "ع" بر همین اساس نام او را محمدهادی می گذارند. عجیب است ڪه او عاشق و دلداده امام هادی "ع" شد و در این راه و در شهر امام هادی "ع" یعنی سامراء به شهادت رسید. خانواده‌ هادی می گویند : هادی اذیتی برای ما نداشت. آنچه می خواست را خودش به دست می آورد. از همان ڪودڪی روی پای خودش بود. مستقل بار آمد و این، در آینده زندگی او خیلی تأثیر داشت. هادی از اول یڪ جور دیگری بود. حال و هوا و خواسته‌هایش مثل جوانان هم‌ سن و سالش نبود. دغدغه‌مندتر و جهادی‌تر از جوانان دیگر بود. او ویژگی های خاصی داشت : همیشه دائم الوضو بود. مداحی می ڪرد. اڪثر اوقات ذڪر سینه زنی هیئت را می گفت. اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگر ڪسی از او تعریف می ڪرد، خیلی بدش می آمد. وقتی ڪه شخصی از زحمات او تشڪر می ڪرد، می گفت: خرمشهر را خدا آزاد ڪرد، یعنی ما ڪاری نڪرده ایم. همه ڪاره خداست و همه ڪارها برای خداست. هادی علاقه ی زیادی به شهید ابراهیم هادی داشت و همیشه جلوی موتورش یڪ عڪس بزرگ از شهید ابراهیم هادی نصب داشت.ودر خصلت ها خود را خیلی به ابراهیم نزدیڪ ڪرده بود. از خصوصیات بارز هادی ڪمڪ پنهانی به نیازمندان چه در ایران و چه در عراق بوده است ڪه این از اظهارات بعضی نیازمندان بعد از شهادتش روشن شد. انرژی‌اش را وقف بسیج و ڪار فرهنگی و هیئت ڪرده بود و بیشتر وقتش در مسجد محله و پایگاه در ڪنار دوست صمیمی و استادش زنده یاد همسفر شهدا سید علیرضا مصطفوی و انجام ڪارهای فرهنگی می گذشت. پس از پرواز ناگهانی سید علیرضا در تابستان سال ۸۸ هادی آرام و قرار نداشت و بسیار غمگین بود. زیرا نزدیڪ ترین دوست خود را در مسجد از دست داده بود. سال بعد از عروج آقا سید علیرضا همه ی دوستان را جمع ڪرد و تلاش نمود تا ڪتاب خاطرات سیدعلیرضا مصطفوی چاپ شود. او همه ی ڪارها را انجام می داد اما می گفت: راضی نیستم اسمی از من به میان آید و ڪتاب همسفرشهدا منتشر شد. هادی بعد از پایان خدمت، چندین ڪار مختلف را تجربه ڪرد و بعد از آن، راهی حوزه علمیه شد.زیرا راهی جز طلبگی در نجف پاسخگوی غوغای درون هادی نبود و در نهایت شهادت چه زیبا او را برگزید. و هادی فدای امام هادی "ع" شد. 🕊 →|° @shahid_hadi99
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺 عید سعید فطر بر مومنان و روزه داران مبارک باد 💛❤️💛 @shahid_hadi99
سایت رسمی آیت الله العظمی سیستانی(حفظه الله)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز یکشنبه متعلق به بهترین و برترین زوج جهان بشریت حضرت علی و فاطمه سلام الله علیهما می‌باشد.
°🦋|•• • . •.❀به نیّت دوست شهیدم میخوانم . ••❦«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم» . •.✾اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛✨ . •.✾شایسته میباشد در قسمت پایانی دعا به احترام امام زمان (علیه آلافُ التحیةوالثناء)بایستیم و بخوانیم🌿.• . •.✾يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ.❧•` . ⇅♥️🌙🌱°^ 『 @shahid_hadi98.• 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠حدیث روز💠 🌸رَوَى جَابِر عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ علیه السّلام قَالَ: قَالَ النَّبِی [صلّى اللَّه علیه و آله] إِذَا كَانَ أَوَّلُ یوْمٍ مِنْ شَوَّالٍ نَادَى مُنَادٍ: یا أَیهَا الْمُۆْمِنُونَ اغْدُوا إِلَى جَوَائِزِكُمْ 🌸جابر از امام باقر علیه السّلام روایت كرده‏ كه آن حضرت فرمود: رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله فرمود: چون روز اول شوّال فرا مى ‏رسد منادیى ندا مى‏ كند: اى مۆمنان در این صبحگاه بشتابید براى جوائزتان .[كه به پاداش عبادات رمضان می‏دهند] 📚من لا یحضره الفقیه جلد‏1 صفحه511  حدیث1478 @shahid_hadi99
🕊 ↶ مهربانے‌ابراهیم ✧ از توے ڪوچه رد مےشد. بچه ها داشتند فوتبال بازے مےڪردند. يڪدفعه توپ را شوت ڪردند و محڪم به صورت ابراهيم خورد. آنچنان ضربه شديد بود ڪه صورتش سرخ شد. ابراهیم ڪمے نشست. بچه ها از ترس فرار ڪردند. ابراهيم دست ڪرد داخل ساڪ دستے و مقدارے خوراڪے بيرون آورد و گفت ڪجا رفتيد؟ بياييد! براتون خوراڪے آوردم! خوراڪے را ڪنار دروازه گذاشت و رفت. او مصداق ڪلام نوراني خداست ڪه مےفرمايد: ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ السَّيِّئَةَ ۚ نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَا يَصِفُونَ ✨ بدے را به بهترین راه و روش دفع ڪن (و پاسخ بدے را به نیڪے بده) ما به آنچه توصیف مى ڪنند داناتریم. (مؤمنون/96) ➣ @Shahid_hadi99