سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
#یڪ_ورق_زندگے.• براے خداحافظے بر میگردمـ↻•° #پارتشانزدهم ڪاپشن مشڪےاش را مےپوشید ڪه آقا جانعل
#یڪ_ورق_زندگے.•
براے خداحافظے بر میگردمـ↻•°
#پارتهفدهام
از خانه ماندن خسته شده بودم.آمدن آقا جانعلے و زن و بچههایش بهانهای بود تا خانه را به آن ها بسپریم و با نورعلے راهے سیدابوصالح شویم.
هیچوقت نشده بود ڪه از نورعلے تقاضایے ڪنم و رویم را زمین بیاندازد.هر دو آماده شدیم و با آقا جانعلے و خانمش"حجابه"خانم خداحافظے ڪردیم.
معصومه ڪوچولو دختر آقا جانعلے توۍ یڪے از اتاق ها مشغول بازۍ با عروسڪهایش بود. با شنیدن صداۍ نورعلے عروسڪاش را پرت ڪرد و دوید طرف ما:
_عمو....عمو....!
پاهاۍ نورعلے را با دو دست ڪوچڪاش محڪم چسبید.خواهش و التماس از چشمهاۍ زلالش مےبارید.
نورعلے خم شد.صورتش را بوسید و گفت:
_تو پیش بابا و مامان باش.ما زود برمےگردیم.
انگار ڪارد به جگر معصومه ڪشیده باشند.لب برچید و جیغ ڪشید و گریه ڪرد.مادرش بغلش ڪرد و براۍ اینڪه گریه نڪند او را با خودش به اتاق دیگر برد، اما وعده و وعید نتوانست جلوۍ گریه معصومه را بگیرد.لجبازۍ معصومه، مادرش را مجبور ڪرد دستهاۍ معصومه را ببندد به پایهۍ ڪمد و از اتاق بیرون بیاید.گفت:
_شما بروید.دستاش را بستم.دیگر نمےتواند بیاید.چند دقیقهۍ دیگر آرام.....
هنوز صحبتهایش تمام نشده بود ڪه معصومه ڪوچولو با صورت خیس اشڪ از اتاق بیرون آمد و به سمت نورعلے دوید.مادرش با تعجب به معصومه نگاه ڪرد و گفت:
_چه جورۍ دستهاش رو باز ڪرد؟
معصومه خودش را به نورعلے چسباند و یڪ ریز گریه مےڪرد.لابهلاۍ گریههایش بریده بریده مےگفت:
_عمو....عمو.....عمو....!
دلمسوخت.بگذار با ما بیاید مَله.
نورعلے با ڪف دستاش روی صورت معصومه ڪشید.بوساش ڪرد و گفت:
_باشد عمو جان!گریه نڪن.تو را هم مےبریم.بیا بغل عمو.
گل از گل معصومه شڪفت.دستهاش را به گردن نورعلے گره زد.لبهایش را به لُپ نورعلے چسباند و ماچش ڪرد.صورت نورعلے هم از اشڪ و آببینے معصومه خیش شد.
ادامھدارد...
📚بر اساس خاطراتے از سڪینھ عبدۍ همسر سردار شھید نورعلے یونسے
|° کپی به شرط دعای خیر
↝•°@shahid_hadi99