سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
#یڪ_ورق_زندگے.• براے خداحافظے بر میگردمـ↻•° #پارتپنجاهویڪ بیشتر از دوهفته از رفتن نورعلے به جب
#یڪ_ورق_زندگے.•
براے خداحافظے بر میگردمـ↻•°
#پارتپنجاهودوم
آنموقع از اسم عملیات و شهرۍ ڪه آزاد شده،چیزۍ نمےدانستیم.اما اتفاقاتے ڪه پس از آن براۍ من رخ داد،باعث شد تا همه چیز آن عملیات،ملڪهۍ ذهنم شود و آم عملیات را با تمام جزئیاتش از بر شوم..چون سرنوشت نورعلے به این عملیات گره خورده،عملیات والفجر۸ و فتح فاو...
مادر شوهرپ از سیدابوصالح آمد تا قسمتے از بار زندگےاپ را به دوش بڪشد.هر وقت نورعلے عازم جبهه مےشد،به مادرش سفارش مےڪرد ما را تنها نگذارد،اوهم بے ادعا پیش ما مےماند تا نورعلے برگردد.
----------------------------
مریم ۵ساله بود.محدثه ۳ سال داشت و صاحبه ۳ ماه از زندگےاش مےگذشت.اوایل اردیبهشت ۱۳۶۵ همراه بچهها در راهپیمایے شرڪت ڪردم.چیزۍ به پایان راهپیمایے نمانده بود ڪه از بلندگو اعلام شد((.....فردا باقے ماندهۍ برادران لشڪر۲۵ ڪربلا به شهرهاشان برمےگردندد.))
ڪسے از پشت بلندگو این خبر را اعلام مےڪرد.چند بار تڪرار ڪرد و من هم هر بار گوش تیزتر مےڪردم.خبر درست بود.انتظار طولانے من و بچههایم به سر آمده بود
دخترانم را در آغوش گرفتم و چشم در چشمهاشان دوختم و گفتم:
_فردا آقاجام مےآید !....فردا آقاجان برمےگردد!...
مریم و محدثه به محض شنیدن این خبر،گل از گلشام شڪفت.از این ڪه برق شادۍ را توۍ چشمهاۍ مریم و محدثه مےدیدم خوشحال بودم و سر از پا نشناخته دست بچهها را گرفتم تا به خانه بیایم و زودتر این خبر را به مادر شوهرم بدهم.
مدت زیادۍ از پسرش بےخبر بود و بےقرارۍهایش ڪمتر از من نبود. به محض شنیدن خبر،دستهاش را به طرف آسمام برد و گفت:
_خدا را شڪر !
فرداۍ آن روز بهترین لباسها را تن بچهها پوشیدم.روسرۍ سفید گلدارۍ روۍ سرم گذاشتم.چادر به سر ڪردم و صاحبه را بغل ڪردم.چند بار به سر و صورت و لباس ممریم و محدثه دست ڪشیدم تا مطمئن شوم همه چیز آماده است.از در حیاط بیرون مےرفتیم ڪه پروین را دم در خانهشان دیدم.من و جارۍام همسایه بودیم.گفت:
_ڪجا مےروید؟
و خم شد و صورت بچهها را بوسید.گفتم:
_مےروم استقبال نورعلے،قرار است آنهارا میدان پیاده ڪنند.
_تو با سه بچه ڪجا مےخواهے بروۍ؟توۍ خانه بمانید.احتمال دارد شما بروید آنجا ولے نورعلے زودتر از شما برسد خانه.اگر بیاید و شما نباشید،ناراحت مےشود.
معنے حرفهایش را نمےفهمیدم.با خودم گفتم((اصلا درڪ مےڪند من توۍ چه حالے هستم؟چطور مےتوانم توۍ خانه بمانم..آن هم با این همه دورۍ و بے خبرۍ از او .......))
نمےخواستم از استقبال شوهرم عقب بمانم..در جوابش گفتم:
_نه !حتما مےبینمش.
دست بچهها را گرفتم و در حالے ڪه از او دور مےشدم ،ادامه دادم:
_اگر زودتر از ما رسید خانه،بگو به استقبال رزمندهها رفتپ.خانه باشد تا من بیایم.
پروین مےخواست چیزۍ بگوید.همهۍ ذهنم به لحظهۍ دیدار با نورعلے مشغول شده بود.
با عجله گام برمےداشتم.مریم و محدثه مجبور بودند دنبال من بدوند.صورتم عرق ڪرده بود و نفس نفس مےزدم.خیابانهاۍ منتهے به میدام،شلوغ بود
ادامھدارد...
📚بر اساس خاطراتے از سڪینھ عبدۍ همسر سردار شھید نورعلے یونسے
|° کپی به شرط دعای خیر
↝•°@shahid_hadi99