🍃🎀
#عارفانه
#به وقت رمان📚
#قسمت_چـهـل_و_شـشـم
هیچ سر و صدایی از سمت ما نمی آمد.
یڪ دفعہ احمد آقا برگشت و گفت: چرا دنبال من می آیید!؟
جا خوردیم.
گفتم:
شما پشت سرت رو می بینی؟
چطور متوجہ ما شدے؟ احمد آقا گفت: کار خوبی نکردید. برگردید.
گفتیم:
نمی شه، ما با شما رفیقیم.
هر جا برے ما هم می یایم، در ثانی اینجا تاریک و خطرناکہ، یک وقت کسی، حیوانی، چیزی به شما حمله می کنہ...
گفت:
خواهش می کنم برگردید. ما هم گفتیم: نه، تا نگی کجا می ری ما برنمی گردیم!
دوباره اصرار کرد و ما هم جواب قبلی...
سرش را انداخت پایین.
با خودم گفتم:
حتماً تو دلش داره ما رو دعا می کنه!
بعد نگاهش را در آن تاریکی به صورت ما انداخت و گفت: طاقتش رو دارید؟ می تونید با من بیایید؟!
ما هم که از همه ی احوالات احمد آقا بی خبر بودیم گفتیم :
طاقت چی رو، مگه کجا می خوای بری؟!
نَفسی کشید و گفت: دارم میرم، دست بوسی مولا.
باور کنید تا این حرف را زد زانوهای ما شُل شد. ترسیده بودیم. من بدنم لرزید.
احمد این را گفت و برگشت و به راهش ادامه داد. همین طور که از ما دور می شد گفت: اگه دوست دارید بیاید بسم الله
نمی دانید چه حالی بود.
شاید الان با خودم می گویم ای کاش می رفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود. با ترس و لرز برگشتیم.
ساعتی بعد دیدیم احمد آقا از دور به سمت اتوبوس می آید.
چهره اش بر افروخته بود. با کسی حرف نزد و سر جایش نشست.
از آن روز سعی می کردم بیشتر مراقب اعمالم باشم.
بار دیگر شبیه این ماجرا در حرم حضرت عبدالعظیم پیش آمد.
یکی از برنامه های همیشگی و هر هفته ی ما زیارت مزار شهدا در بهشت زهرا( السلام علیها) بود.
همراه احمد آقا مےرفتیم و چقدر
استفاده می کردیم.
خاطرم هست که یکی از هفته ها تعداد بچه ها کم بود.
برای ما از ارادت شهدا به معصومین و مقام شهادت و... می گفت.
در لا به لای صحبت های احمد آقا به سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمی شناختم.
همانجا نشستیم. فاتحه ای خواندیم. اما احمد آقا گویی مزار برادرش را یافته حال عجیبی پیدا کرد!
در مسیر برگشت آهسته سؤال کردم:
احمد آقا آن شهید را می شناختی؟
پاسخ داد: نه!
پرسیدم: پس برای چه سر مزار او آمدیم؟
اما جوابی نداد. فهمیدم حتماً یک ماجرایی دارد!
اصرار کردم.
وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: اینجا بوی امام زمان(عج) را می داد.
مولای ما قبلاً به کنار مزار این شهید آمده بودند.
البته چند بار برای من گفت:
اگر این حرف ها را می زنم فقط برای این است که یقین شما زیاد شود و به برخی مسائل اطمینان پیدا کنی.
و تا زنده ام نباید جایی نقل کنی.
احمد آقا در دفترچه یادداشت و سررسید آخرین سال خود نیز از این دست ماجراها نقل کرده است.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
••@shahid_hadi99 ••
🍃🎀
ان شاء الله ڪه اینطور هست ☺️
و ان شاء الله ڪه داداش ابراهیم به همه مون ڪمڪ ڪنند😢💛
#ارسالے
••@shahid_hadi99••
و علیکم السلام تشکر نظر لطف شماست ☺️✋🏻
کاری نکردیم که وظیفه اس 🤩
ان شاءالله
#ارسالے
••@shahid_hadi99••
علیکم السلام چشم حتما محتاج دعای خوبان😇
ان شاءالله که هرچه صلاح خدا هست براتون رقم بخوره☺️
#ارسالے
••@shahid_hadi99••
#نیمهِپنهانِماہ
شهید حامد جوانے
(حمزه)
تاریخ تولد : 1369/08/26
محل تولد : تبریز
تاریخ شهادت : 1394/04/04
محل شهادت : ادلب - سوریه
وضعیت تاهل : مجرد
محل مزار شهید : تبریز - وادے رحمت - گلزار شهدا - قطعه مدافعان حرم
↝•°@shahid_hadi99
هدایت شده از 『خادمـ العباس』
4_5879883023624701731.mp3
8.84M
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
⟮داستانِعاشقۍشروعشد :) ⟯💔
عاشقهمہسال ؛ مسٺورسوابادا :)
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
عاشقهمہسال ؛ مسٺورسوابادا :)
ومحرم ؛ درراهاسٺ