هدایت شده از 『 اَلحُسِـٰین🇵🇸』
میگمآ..
امشبشبِشھادتِمادرمونہ(:
شبِبیچآرگےِعلی؏..
شبِیتیمیِزینبۜ..
شبِآوارگےِحسین؏..
شبِزندهشدنخاطراتِحسن؏...
_چجورۍخوابمونببرهبااینهمهدرد((:💔؟
هدایت شده از 『 اَلحُسِـٰین🇵🇸』
خیلیسالپیش ؛
یههمچینشبی ...
توتآریکیِشب
یہعاشقدارهبرایآخرینبار
بہمعشوقشنگاهمیکنھ(:💔
#بمیرمبرآتحیدر'
هدایت شده از 『 اَلحُسِـٰین🇵🇸』
یهنگاهبہآسمون
یهنگاهبہجیگرگوشَش
کهگاهیازدرد؛پھلوبہپھلومیشہ
ولیهنوزنفسمیکشه((((((:🥀
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <رمز و راز شهادت🍃> آبان۱۳۹۲بعد از تشییع پیکر مطهر شهید محمدحسین مرادی در مج
📜|چندخط از یک زندگی مهم
<خودم می روم🍃>
روزی که برای تشییع پیکر شهید والا مقام، محمدحسین مرادی تهران بودم، برای همان شب بلیط برگشت قطار به تبریز گرفته بودم .شام را آن شب مهمان محمودرضا بودم بعد از شام، محمودرضا و برادر خانمش مرا رساندند راه آهن. نیم ساعتی تا حرکتقطار وقت داشتم، نشستیم توی ماشین و حرف زدیم. داشتیم دربارهٔ آموزش زبان انگلیسی بحث میکردیم که گوشی محمودرضا زنگ خورد .محمودرضا از ماشین پیاده شد و جواب داد. ده دوازده قدم از ماشین فاصله گرفت، رفت آن طرفتر ایستاد و مشغول صحبت شد ،وقتی صحبتش تمام شد و داشت برمیگشت سمت ماشین، من هم پیاده شدم ،دیدم سرش پایین است و اخم هایش رفته توی هم .حدس زدم که تماس از سوریه بوده، نزدیک شد پرسیدم:《از آن طرف بود؟》بدون آنکه بگوید بله یا نه، گفت:《 فردا ساعت ده صبح میروم .》گفتم :《سوریه ؟》گفت:《 بله .》گفتم :《تو که همه اش دو سه روز است و برگشته ای.》 گفت :《هرچه زحمت کشیده بودیم بر باد رفته آمده اندجلو و مواضع را گرفته اند، باید برگردم ،اگر نروم ،بچه ها کاری از دستشان ساخته نیست 》و همین طور از این حرفها را زد.گفتم《 واقعاً می خواهی فردا بروی؟ تازه برگشته ای. اقلاً چند روزی پیش خانوادهباش و به زن و بچه برس ،بعداً میروی.》 محمودرضا با اینکه مرد خانواده بود و می دانست که من چه می گویم، اما اصرار می کرد باید برود. اعصابش با آن تماس خرد شده بود. چند دقیقه ای با او صحبت کردم و سعی کردم مجابش کنم. نهایتاً به او گفتم با عجله تصمیمگیری نکند و امشب را فکر کند، روز بعد برود با هم سنگرهایش صحبت کند که شخص دیگری برود. آنجا توی راه آهن برای رفتن یا ماندن به نتیجه نرسید، ولی آن قدر گفتم که قول داد روز بعد برود صحبت کند. بعد از شهادتش برادر خانمش راجع به آن شب برایم گفت:《 بعد از رفتن تو، توی راه که داشتیم برمی گشتیم، من به محمودرضا گفتم اصلاً گوشی ات را یک مدت خاموش کن و سیم کارتش را هم در بیاور. بیا دست زن و بچه ات را بگیر چند وقتی برو تبریز، کاری هم به کار کسی نداشته باش ،آن طرف که نمیتوانند برای تو مأموریت بزنند، اینجا هم که کسی تو را نمی فرستد آن طرف ... .اینها را که گفتم محمودرضا گفت:《 هیچ کس نمیتواند مرا بفرستدسوریه، من خودم دارم می روم.》
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته از کتاب#توشهیدنمیشوی
🥀@shahid_hadi99
Γ•.🕌|
اول صبح سلامے بدهیم خدمت ارباب 🖤✋🏻
السلام علےٰ ساڪن ڪربلا .....
"السلام علے الحسین و علے ، علے بن الحسین
و علے اولاد الحسین و علے اصحاب الحسین "
🕊^@shahid_hadi99••
「♥️ بہ نیت دوست شھیدم مےخوانـم」
.
بِسمِاللهِالرَّحمٰـنِالرَّحیـم
اِلٰھی عَظُمَ البَلاء وَ بَرِحَ الخَفاء وَنڪَشَفَ الغِطاء وَ انقَطَعَ الرَجاء
وَضٰاقَتِ الاَرضُ وَمُنِعَـتِ السَماء وَاَنتَ المُستَعٰـانُ وَاِلَیڪَ المُشتَڪٰی وَ عِلَیڪَ المُعَـوَلُ فیٖ شِدَةِ وَالرَخـاء
اَللھُمَ صَـلِ عَلـٰی مُحَّمَد
اولِی الاَمـرِ الَذیٖنَ فَرَضتَ عَلَینـٰا طاعَتھُم
وَعَرَفتَنـٰا بِذٰلِڪَ مَنزِلَتَھُم
فَفَــرِّج عَنـٰا بِحَقِھِم فَرَجاً عٰاجِلاً قَریبا ڪَلَمحِ البَصَر اَو هُـوَ اَقـرَب
یـٰامُحَّمَدٌ یـٰاعَلی یـٰاعَلیٌ یـٰامُحَّمَد اِڪفیٰانی فَاِنَڪُمـٰا ڪافیٖان وَانصُرانی فَاِنَڪُمـٰا ناصِران
یـٰامَولانٰا یـٰاصاحِبَالزَّمان
اَلغَوث اَلغَوث اَلغَوث
اَدرِڪنیٖ اَدرِڪنیٖ اَدرِڪنیٖ
اَلسـاعَة اَلسـاعَة اَلسـاعَة
اَلعَجَل اَلعَجَل اَلعَجَل
یـٰا اَرحَمَ الرّاحِمیـٖن بِحَقِّ مُحَّمَدِ وَآلـِهِ الطٰاهِرین
.
๑🌻.⇝|@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
صبحبیمادری💔
مجلس ختم گرفتیم برایت زهرا (س)
روضه ات را حسنت خواند، حسینت غش کرد
#ایمادر...😭
「•.🌿 #یڪڪتاب_یڪزندگی
.
ڪتاب"راض بابا"
🧕🏼|° خاطرات راضیه ڪشاورز
🖌به قلم:طاهره ڪوه ڪن
با مصاحبه:فریبا ثافے
#رفیقشھیدم
#خادمالشهدا
•.🕸⇝| @shahid_hadi99
#نهجالبلاغه حکمت۲۹«📗»
هنگامي كه تو زندگي را پشت سر مي گذاري و مرگ به تو روي مي آورد، پس ديدار با مرگ چه زود خواهد بود.
#حضرتعلیعلیهالسلام
#منتظرالمهدی 🌸
@shahid_hadi99<❄️>