eitaa logo
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
513 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
86 فایل
"﷽" رفیق‌من،آرزو‌نڪـن‌شھید‌بشۍ؛ آرزوڪن، مثل‌شھـدا‌زندگۍڪنۍ♡:) ڪانال‌ِدیگمون: #نحوه‌آشنایےوعنایاٺ‌شھید @shahidhadi_61 تبادل: @shahidhadi_tb1 ڪُپے‌ڪردۍ‌دعاۍ‌فرج‌بخون 🕊 مطالب‌‌رگباری‌ڪپے‌نشه‌دوست‌عزیز🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام علیکم چشم ان شاء الله 💕
سلام بله چرا که نه....🙂🌱 چشم ، ممنون از شما که همراه ما هستین🌹
🍃 اݩـقـدربـه‌دݩـبـاݪ فـاطـمـه‌ݩـگـرد اݩدڪےخـۅدٺ‌هـم عݪےبـاش... @Shahid_hadi99
به یاد آن حرمے که از او به غارت رفت... بگو به هر حرمے لحظه ے ورود: حسن♥️ @Shahid_hadi99
👀|°وقتےوارد پایگاه شهید بهشتے مےشدم، دو تا چشم دیگر قرض مےڪردم ڪه آدم هاے پدرم را بشناسم. یڪے از آن ها آقاے مهرزادے بود؛ مسئول ستاد لشڪر. او همیشه آمار مرا داشت. مے دانست بابا، ڪه منطقه است سرو ڪلهٔ من هم پیدا مےشود. همیشه عشق قطب نما و دوربین داشتم. راست اش وقتےبابا از منطقه به خانه مے آمد؛ یڪ قطب نماے جنگے سبز رنگ با ڪاور خاڪے، دور فانسقه اش مے بست و یڪ دوربین جنگے هم همراهش بود. تصورم این بود ڪه قطب نما و تفنگ به واحد ادوات مربوط است. خودم را رساندم به ادوات: - سلام. ادواتے ها تا چشمشان بهم افتاد، سریع خودشان را براے دست انداختن ام آماده ڪردند. یڪیشان گفت: - بفرما داخل آقا جواد! دم در بد است. - نه عجله دارم. بیشتر بچه ها مرا به اسم ڪوچڪ صدا مے زدند. - .... فرمایشے بود؟ - اسلحه، قطب نما و دوربین مے خواهم. نگاهے به هم انداختند و طرح تازه اے را ریختند. یڪیشان، ڪاغذے را از ڪشو درآورد و خیلے جدے شروع ڪرد به چیز نوشتن. از خوشحالے در پوست ام نمے گنجیدم. پیش خودم گفتم: - بابا ڪه بیاید، حتما از عرضه و نفوذم تعجب می کند. پاڪت نامه را با آب دهانش مالید و بعد هم داد دستم: - این را ببر دفتر ستاد! ڪارهاے ادارے اش ڪه تمام شد، تند و تیز برگرد همین جا. پاڪت را گرفتم. دویدم. ذوق زده بودم. 👮🏻‍♂°^فڪرش را نمےڪردم حاج حسین آن روز توے پایگاه باشد. در را باز ڪردم. یڪ هو دیدم، حاج حسین با آن قد بلند و اندام لاغرش ایستاده. تا چشمم به او خورد، تمام دنیا روی سرم آوار شد. حاج حسین مرا ڪه دید، اخم ڪرد و با لحن تندی گفت: - جواد! این جا چه ڪارے مےڪنے؟ از ترس زبانم ایستاد. ماتم برد. در حالت عادے، بیرون از فضاے پایگاه هم ڪه حاج حسین را مےدیدم، ترس برم مے داشت، چه برسد این جا؛ داخل پایگاه، آن هم دفتر حاج حسین. چه جوابے باید مے دادم؟ هر چه به مغزم فشار آوردم، نتوانستم جواب قانع ڪننده اے پیدا ڪنم. با لڪنت و من و من گفتم: - هیچی، این جا ڪار داشتم. - ڪار؟ چه ڪارے؟ تو جز درس خواندن چه ڪار دیگرے دارے؟ مگر بابات نگفت این جا پیدات نشود؟ مگر قول ندادے؟ قیافهٔ سر به زیرے گرفتم و گفتم: - آقاے مهر زادے! تو را خدا، به بابا نگو! آخرین بارم است، قول مےدهم. چشم اش افتاد به پاڪت توے دستم. خواستم قایم اش ڪنم ڪه دیگر دیر شد. - چے تو دستت هست؟ نزدیڪ آمد. ڪاغذ را از دستم گرفت. باز ڪرد. بعد از چند لحظه، حاج حسین ڪه همهٔ انرژےاش را جمع ڪرد ڪه نخندد، خنده اش گرفت. تازه متوجه ماجرا شدم. توے ڪاغذ نوشته بود: - دفتر ستاد! برادر رزمنده، جواد صحرایے، فرزند رمضان علے، خدمت مے رسند. لطفا اقلام زیر در اختیارشان قرار گیرد: 1- قطب نماے پلاستیڪے 1 عدد 2- ڪلاشینڪف چوبے 1 عدد 3- ڪلاه آهنے لاستیڪے 1 عدد 4- دوربینِ ...😂😂 ↝°@shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
اگر انتقادے ،نقدی ،پیشنهادے، حرفے چیزے،ڪه فڪر میڪنید واسه بهتر شدن ڪانالمون خوبه بیاین به ما به صور
و علیکم السلام ☺️ چشم ، بیو که گذاشته میشه دخترونه هم هست ولی بازم چشم در مورد چالش هم قبلا گفتم الانم میگم امتحانات ادمین ها شروع شده و با پایان امتحانات هم مسابقه داریم هم چالش😍💛
سلام علیکم تشکر زحمت نیست کار برای داداش ابراهیم رحمته و باعث افتخار 😌🌸 چشم ، والا ما که برنامه مون منظم 🙁 شایدم بیو ......بین پست ها هست 😢
مممننووووووون😍☺️ ان شاءالله 💔😍
1.39M
قسمت¹ 『مقدمه📔.•』 نورالدین‌پسـرایران خاطرات‌سیدنورالدین‌عافی نگارش :معصومہ سپھری @shahid_hadi99
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
#یڪ_ورق_زندگے.• براے خداحافظے بر میگردمـ↻•° #پارت‌سےوهفتم مادر و پدرم از دیدن ما خیلے خوشحال شدند
.• براے خداحافظے بر میگردمـ↻•° شهید بلباسے هم در جوابش گفت: _شما مےخواهید آن‌ها را بترسانید. فڪر ڪردید این‌ها مےترسند؟این خواهر‌هایے ڪه من مےشناسم روحیشان خیلے قوۍ تر از این حرفاست. در آن سفر محدثه هم با ما بود. تُپُل بود و بامزه. دوست‌هاۍ نورعلے به شوخے لپ هاۍ مریم را ڪشیدند و گفتند: _نورعلے!دخترت خیلے چاق است.باید برایش یڪ صندلے جدا مےگرفتے ! نورعلے بوسه‌اۍ از لپ‌هاۍ محدثه گرفت و گفت: _دخترم را چشم نزدید.دوزاده ڪیلو بیشتر نیست. همه خندیدیم و لذت اولین سفر مشهد به دل همه‌مان نشست. همان سال دوباره قسمت شد تا به اتفاق برادران نورعلے،آقا‌جا‌ن‌علے و حسین‌آقا و همسران‌شان و مادرشوهرم به زیارت امام‌رضا(ع) رفتیم. شب‌ها هم خنڪ‌تر بود و هم خلوت‌تر. گروهے مےرفتیم و جایے قرار مےگذاشتیم تا موقع برگشتن همدیگر را گم نڪنیم. مادرشوهرم را موقع بیرون آمدن از حرم گم ڪردیم. من و پروین‌خانوم_زن‌داداش‌نورعلے_هرچه قسمت خانم ها را گشتیم اثرۍ از او پیدا نڪردیم.نورعلے و داداش‌ها از این موضوع بےخبر بودند. بعد از اینڪه دست‌مان به جایے بند نشد به پروین گفتم: _برویم بیرون حرم به آن‌ها بگوییم مادرشان گم شده است. آن‌ها جلوۍ حرم ایستاده بود.نورعلے را صدا زدم و این خبر را به او دادم. با همدیگر گشتیم اما پیدا نڪردیم.نورعلے گفت: _بهتر است برویم اطلاعات حرم.باید با بلندگو صداش ڪنند. حتما پیدا مےشود. همین ڪار را ڪردیم و خودمان چند قدم دورتر از اطلاعات توۍ صحن نشستیم. ناگهان صداۍ آقا جان‌علے بلند شد: _آنجا را نگاه ڪنید! مامان است. راست مےگفت. مادرشوهرم ڪفش‌هاش را توۍ دست گرفته بود و داشت به این طرف و آن طرف مےرفت. انگار او هم داشت دنبال ما مےگشت. نورعلے به طرف مادرش دوید. ماهم دنبالش رفتیم.نورعلے او را در آغوش گرفت و گفت: _چے شد؟چرا ڪفشت را نمےپوشے؟ڪجا بودۍ تا حالا؟ ما خیلے دنبالت گشتیم با خودمان گفتیم حتما گم شدید... مادر خندید.ڪفش هاش را پوشید و گفت: _من گم نشدم. شما گم شدید. ------------------ نماز شب و راز و نیازهاۍ شبانه ڪار همیشگے‌اش بود. به خصوص شب‌هایے ڪه فرداش مےخواست به جبهه اعزام شود،بیشتر راز و نیاز مےڪرد. آن شب هم، سر به سجده برد و راز و نیاز پرسوزش، دلم را ریش‌ریش ڪرد. مریم و محدثه را خواباندم.. لباس و بقیه‌ۍ وسایل مورد نیازش را آماده ڪردم و ڪنار ساڪش قرار دادم. پرسیدم: _فردا چه ساعتے مےروۍ؟ _براۍ چه مےپرسے؟ _من و بچه‌ها مےخواهیم بیاییم بدرقه‌ات. همانطور ڪه روۍ سجاده نشسته بود، یڪے از دست‌هاش را تڪیه داد. ادامھ‌دارد... 📚بر اساس خاطراتے از سڪینھ عبدۍ همسر سردار شھید نورعلے‌ یونسے |° کپی به شرط دعای خیر ↝•°@shahid_hadi99