|عارفانه 🌿.•Γ
#بهوقترمان
#قسمت_سـیزدهـم
من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم.ما راز دارهم بودیم.
یک روز به او گفتم:احمـد،من و تو از بچگی همیشه باهم بودیم.اما یک سوالی ازت دارم!من نمیدونم چرا توی این چند سال اخیر،شما در معنویات رشد کردی اما من...
لبخندی زد و میخواست بحث را عوض کند.اما من دوباره سوالم را تکرار کردم و گفتم:حتما یک علتی داره،باید برام بگی!
بعد از کلی اصرار سرش را بالا اورد و گفت:طاقتش را داری؟
با تعجـب گفتم:طاقت چی رو!؟
گفت:بشین تا بهت بگم.
نفس عمیقی کشید و گفت:یه روز با رفقای محل و بچه های مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی اون سفر نبود.
همه ی رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگتر ها گفت: احمـد اقا برو این کتری و آب کن و بیار تا چای درست کنیم.
بعد جایی را نشان داد و گفت: اونجا رودخانه است. برو از اونجا اب بیار.
من هم راه افتادم. راه زیاد بود. کم کم صدای اب به گوش رسید.
نسیم خنکی از سمت اب به سمت من امد. از لابه لای درخت ها و بوته ها به رودخانه
نزدیک شدم...
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفحرام است
•• @shahid_hadi99 ••
Γعارفانه🌿.•|
#بهوقترمان
#قسمت_چـهاردهـم
تاچشمم به رودخانه افتاد سرم را انداختم پایین وهمان جا نشستم!
بدنم شروع کرد به لرزیدن.
نمی دانستم چه کارکنم!
همان جا پشت درخت مخفی شدم.
کسی آن اطراف مرا نمی دید.
درخت ها و بوته ها مانع خوبی برای من بود.
من با چشمانی گردشده ازتعجب منتظر ادامه ی ماجرای احمدبودم.
چرا این قدر ترسیده بود؟!
احمد ادامه داد؛
من میتوانستم به راحتی گناه بزرگی
انجام بدهم.
در پشت آن درخت و در کنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شناکردن بودند.
من همان جاخدا را صدا زدم وگفتم؛
خدایا کمکم کن.
خدایا الان شیطان به شدت مرا وسوسه میکند که من نگاه کنم.
هیچ کس هم متوجه نمیشود.اماخدایا من به خاطر تو از این گناه می گذرم.
کتری خالی را برداشتم و سریع از آنجا دور شدم.
بعد هم از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها. هنوز دوستان مسجدی مشغول بازی بودند.
برای همین من مشغول درست کردن
آتش شدم.
چوب ها را جمع کردم و به سختی آتش را
آماده کردم.
خیلی دود توی چشمم رفت.
اشک همین طور از چشمانم جاری بود.
یادم افتاد که حاج آقا گفته بود؛ هرکس برای خدا گریه کند خداوند
او را خیلی دوست خواهد داشت.
همین طور که داشتم اشک میریختم گفتم؛
ازاین به بعد برای خدا گریه میکنم.
حالم خیلی منقلب بود.از آن امتحان سختی که درکنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم...
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفحراماست
•• @shahid_hadi99 ••
🍃🎀
#عارفانه💚
به وقت رمان📚
#قسمت_پـانـزدهـم
همین طور که اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم خیلے باتوجه گفتم؛
یاالله یاالله...
به محض تکرار این عبارت یڪ باره صدایی شنیدم ڪه از همه طرف
شنیده می شد.ناخودآگاه از جا بلند شدم و باحیرت به اطراف نگاه کردم.
صدا از همه سنگریزههای بیابان
شنیده می شد.
ازهمـهیدرخت ها
و ڪوه و سنگ ها
صدا می آمد!!
همه می گفتند؛
سُبّوحٌ قٌدوسٌ رَبُنا وَ رَبُّ الْمَلائِڪَةِ وَ الرّوح
(پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائڪه و روح)
وقتے این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خیره شدم.
ازادامه بازی بچه ها فهمیدم که آنها چیزی نشنیده اند!
من در آن غروب با بدنی که از وحشت می لرزید به اطراف میرفتم.
من ازهمه ذرات عالم این صدا را می شنیدم!
احمـدبعد از آن کمی سکوت ڪرد.
بعد با صدایی آرام ادامه داد؛
از آن موقع کمکم درهایی از عالم بالا به روی من بازشد!
احمداین را گفت و از جابلند شد تا برود.
بعد برگشت و گفت؛
محسن ، این ها را برای تعریف ازخودم نگفتم.
گفتم تا بدانی انسانی ڪه گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد.
بعد گفت تامن زنده ام برای کسی از این ماجرا حرفی نزن!
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفحراماست
•• @shahid_hadi99 ••
🍃🎀
#عارفانه💚
#به وقترمان📚
#قسمت_شـانـزدهـم
احمـدآقادرسنین نوجوانے الگوی کاملی ازاخلاق ورفتاراسلامی شد.
هرکارے که میکرد یقینا دردستورات دینی به آن تاکیدشده بود.
یڪے ازویژگی های خاص ایشان احترام فوق العاده به پدرومادرش بود.به طوری که هربار مادرش وارد اتاق میشد ایشان حتما به احترام مادر از جابلند میشد.
این احترام تاجایی ادامه داشت که یک باردیدم احمـدآقا به مسجدآمده وناراحت هست!
باتعجب ازعلت ناراحتی اوسوال ڪردم.
گفت:هربارکه مادرم وارد اتاق میشد جلوی پایش بلند می شدم.تااینکه امروز مادرم به من اعتراض کرد که چرا این کار را می کنی؟من ازاین همه احترام گذاشتن تو اذیت می شوم و...
احمـد به صله رحم بسیار اهمیت می داد.وقتے دفترخاطرات اورا ورق می زنیم بازندگی یک انسان عادی مواجه می شویم،مثلا درجایی آورده:
"امروز به خانه عمه رفتم و مشغول صحبت شدم بعد به خانه آمدم ورفتم نان خریدم وبعد کمی استراحت ڪردم.مسجدرفتم ومشغول مطالعه شدم و..."
درمسجد هم که بود همین روند ادامه داشت.ظاهر زندگی او بسیارعادی بود.
احمـدآقا ادب را از استادخود،آیت الحق حاج آقا حق شناس فراگرفته بود.همیشه درسلام کردم پیشقدم بود.حتی درمقابل بچه های کوچک.
هیچ گاه ندیدم که احمـد در کوچه وخیابان چیزی بخورد.می ترسید کسی که ندارد و مشکل مالی داردببیند وناراحت شود. احمـدآقا هرچه پول توجیبی ازپدرش میگرفت یاهرچه که کار کرده بودرا خرج دیگران مے ڪرد.به خصوص کسانی که میدانست مشکل مالی دارند.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفحرام است
•• @shahid_hadi99 ••
🍃🎀
#عارفانه💚
#به وقترمان📚
#قسمت_هـفـدهـم
بارها شده بود که احمـدآقا درمسجد برای ماصحبت میکرد و بچه ها یکی یکی به جمع ماوارد میشدند.
ایشان با تواضع جلوی پای همهی این بچه ها بلند میشد و به آن ها احترام میکرد.
خدا می داند احترام و ادبی که ایشان برای بچه ها قائل بودچقدر در روحیه آنها تاثیر داشت.
بچه هایی که تشنه محبت بودند با یک مربی ارتباط داشتند که اینگونه براے آنها احترام قائل بود.
فراموش نمیکنم،احمـدآقا هیچ گاه از کارها و اعمال عرفانے خودش حرفے نمیزد،بلڪه باادب و رفتار خود دیگران راعامل به دستورات دین میکرد.
خانواده آنها نسبتا ثروتمند بود.پدرش از خارج از کشور برای او یک کتانی بسیار زیبا آورده بود.
آن موقع این چیزها اصلا نبود.احمـد همان شب کتانی را به مسجد آورد وبه من نشان داد.
می دانست که خانواده ما بضاعت مالی چندانی ندارد.برای همین اصرار داشت ڪه من آن کتانی رابردارم.
می گفت؛من یک کتانی دیگر دارم.
به تمام مستحباتی که میشنید عمل میکرد؛مثلا،به یاددارم چهل روز جلوی درب خانه را آب و جارو میکرد.
درخانه وقتی می خواست بخوابد به انداختن تشک وداشتن تخت و... مقیدنبود.
با اینکه درخانه هرچه که می خواست برایش فراهم بود.اما یک پتو برمی داشت و به سادگی هرچه تمام تر می خوابید.
مدتی درچایی فروشی یکی ازبستگان کارمیکرد. احتیاجی به پول نداشت اما می دانست که اهل بیت(ع)،بیکاری رابزرگترین خطر برای جوانان معرفی کرده اند.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفحرام است
•• @shahid_hadi99 ••
🍃🎀
#عارفانه💚
#به وقترمان📚
#قسمت_هـجـدهـم
کار احمـدآقا بسته بندی چای بود.
آن موقع چای را مخلوط می ڪردند ودر بسته های زرد و قرمز می فروختند.
آخرهفته حقوق میگرفت.
همان موقع خمس حقوق را حساب میکرد و سهم سادات آن را به یکی از سادات مستحق میرساند.
سهم امام راهم غیرمستقیم
به حاج آقا حق شناس می داد.
البته ڪار احمـدآقا درچایی فروشی زیادطولانی نشد.
احمـد آقا بسیار اهل مطالعه بود
برخی کتاب های ایشان اصلاً
درحد و اندازه های یک جوان و یا نوجوان نبود.
اما باکمک اساتید حوزه از آن ها استفاده میکرد.
این کتاب ها بعدهاجمع آوری و
به حوزهی علمیه قم اهدا شد.
عنایات اهل بیت(ع)
درحدیث زیبایی که به حدیث سفینهی نوح معروف شده آمده است :
خاندان واهل بیت (ع) من مانند کشتی نوح هستند
هرکس( ازآن ها استفاده ڪند و )سوار برکشتی شود نجات می یابد و هرکس از آن جدا شد غرق میشود.
درمسجد ڪنار احمـد آقا نشسته بودم.
درباره ارادت وتوسلات به اهل بیت(ع)صحبت میکردیم.
احمـدآقا گفت:این را ڪه میگویم به خاطر تعریف ازخودیا .... نیست.
می خواهم اهمیت ارتباط و توسل به
اهل بیت(ع)را بدانی.
بعدادامه داد : یکبار درعالم رویا بهشت را با همه زیبایی هایش دیدم.
نمی دانی چقدرزیبا بود
دیگر دوست داشتم بمانم.
برای همین باسرعت به سمت بهشت حرکت کردم.
احمـد ادامه داد :
امّا هرچه بیشتر می رفتم مسیرعبور من باریک و باریک تر میشد!
به طوری ڪه مانند مو باریک شده بود.
من حس کردم الان است که از این بالا به پایین پرت شوم.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفحرام است
•• @shahid_hadi99 ••