🍃🎀
#عارفانه💚
#به وقترمان📚
#قسمت_نـوزدهـم
آنجا بود که حدس زدم این باید صراط باشد؛همان که می گویند از مو باریک تر و از شمشیر تیزتر خواهد بود.
مانده بودم چه کنم!
هیچ راه پس و پیش نداشتم . یک دفعه یادم افتاد که خدا به ما شیعیان، اهل بیت(ع) را عنایت کرده. برای همین با صدای بلند حضرات معصومین راصدا زدم. یک باره دیدم ڪه دستم را گرفتند و از آن مهلکه نجاتم دادند.
بعد ادامه داد ببین،ما در همه مراحل زندگے بعداز توکل بر خدا به توسل نیاز داریم. اگرعنایت اهل بیت(ع)نباشد ، پیدا کردنِ صراط واقعی دراین دنیا محال است. بعد به حدیث نورانی نقل شده از امام زمان(عج)اشاره ڪرد که میفرمایند؛
《ازتمام حوادث و ماجرایی که برشما میگذرد کاملا آگاه هستیم وهیچ چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست.
ازخطاها و گناهانی ڪه بندگان صالح خداوند از آن ها دوری میکردند ولی اکثرا شما
مرتکب می شوید باخبریم.》
اگر عنایات و توجهات ما نبود
مصائب و حوادث زندگے شما را در بر میگرفت ودشمنان شما را از بین می بردند.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفحرام است
•• @shahid_hadi99 ••
🍃🎀
#عارفانه💚
#به وقترمان📚
#قسمت_بـیـسـتـم
احمد را از همان روزهای قبل از انقلاب و جلسات قرآن داخل مسجد می شناختم.
از همان دوران نوجوانی با بقیہ ی همسالان خودش بازی می کرد ، می گفت ، می خندید و...
اما به یاد ندارم که از او مکروهی دیده باشم. تا چہ رسد به اینکہ گناه کبیره از او سر بزند.
زندگی او مانند یک انسان عادی ادامہ داشت، اما اگر مدتی با او رفاقت داشتی،
متوجہ مے شدی که او یکی از بندگان خالص درگاه خداست.
یک بار برنامہ ی بسیـج تا ساعت 3 بامداد ادامہ داشت . بعد احمد آهستہ به شبستان مسجد رفت و مشغول نماز شب شد.
من از دور او ا نگاه می کردم.
حالت او تغییر کرده بود.
گویی خداوند در مقابلش ایستاده و او مانند یک بنده ی ضعیف مشغول تکلم با پروردگار است
عبادت عاشقانہی او بسیـار عجیب بود. آنچہ کہ ما از نماز بزرگان شنیده بودیم در وجود احمد آقا می دیدیم.
قنوت نماز او طـولانی شد.
آن قدر کہ برای من سوال ایجاد کرد. یعنی چہ شده؟!
بعد از نماز بہ سراغش رفتم. از او پرسیدم : احمـدآقا توی قنوت نماز چیزے شده بود؟
احمد همیشہ در جواب هایش
فکر می کرد. برای همین کمی فکر کرد و گفت : نہ، چیز خاصی نبود. می خواست طبق معمـول موضوع را عوض کند.
اما آن قدر اصرار کردم کہ مجبور شد حرف بزند :
(( در قنوت نماز بودم کہ....
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفحرام است
•• @shahid_hadi99 ••
🍃🎀
#عارفانه💚
#به وقترمان📚
#قسمت_بیست_و_یکم
اما آن قدر اصرار کردم کہ مجبور شد حرف بزند :
(( در قنوت نماز بودم کہ گویی از فضای مسجد خارج شدم. نمی دانی چه خبر بود! آنݘہ کہ از زیبایی های بهشت و عذاب های جهنم گفتہ شده همہ ڔا دیدم! انبیاء را دیدم کہ در کنار هم بودند و... ))
سوار یک ماشین شدیم. ما پشت ماشین نشستہ بودیݥ و خودرو با سرعت حرکت می کرد. این ماشین هیـݘ حفاظی در اطراف خود نداشت.
در سر هـر پیچ یکی دو نفر از کسانی که سوار شده بودند به پایین پرت می شدند!
جاده خراب بود. ماشین هم با سرعت می رفت. سر پیچ بعدی آن قدر با سرعت رفت کہ دست من هم جدا شد و...
نزدیک بود از ماشین پرت شوم. اما در آن لحظہی آخر فریاد زدم:
یاصاحب الزمان(عج).
در همین حال یک نفر دستم را گرفت و اجازه نداد به زمین بیفتم. من به سݪامت توانستݥ آن گردنہ ها را رد کنم.
در همین لحظہ از خواب پریدم.
فهمیدم کہ در سخت ترین شرایط دست از دامن امام زمان (عج) بر نداریم.
وگرنہ تندباد حوادث همہی ما را نابود خواهد کرد.
این ماجــــرا را احمـدآقا در جمع بچہ های مسجد تعریف کرد.
معراج
:سال اول دهہی شصت بود. شرایط کشور بہ دلیل جنگ و دشمنان داخـلی وخارجی انقلاب بسیار پیچیده بود. من با احمـد آقا در محل دوست بودم. خانہی ما در ڪوچہ ی جنوبی مسجـد امین الدولہ و خانہی احــمـد آقا در ڪوچہی شمالی مسجد قرار داشت.
من چہار سـال از ایشـان کوچک تر بودم. اما شخصیت ایشـان بسـیار در من تاثیر گذاشـتہ بود. احــمـد آقا بســیار بہ نماز اول وقــت اهمیـت می داد. بہ صورتی کـہ موقع نماز همـہی کار ها را ترک میکرد.
آن روز ها را فرامـوش نمے کنم. احـمـد آقا هنگام نماز گویی هیچ کس را جز خداوند نمے دید. از همہی دنیا فارغ بود و عاشقانہ مشغول مناجات با پروردگـار مـے شد.
این اخلاق او در تمــام نوجوان هایی کہ اطراف او بودند تاثـیر گذاشتہ بود. بچہ ها هم بہ نماز اول وقت مقید شده بودنـد. البتہ این ها همہ از تاثیرات استادی مانند حاج آقا حق شناس بود. ایشـان برای ما داستان ها و روایت های بسـیاری در فضیلت نماز اول وقت و باحضور قلـب
مے گفت. ما در محلہی چہارراه مولوی وسید اسماعـیل تہران بودیم.
شرایط محل بسیار.....
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفحرام است
•• @shahid_hadi99 ••
🍃🎀
#عارفانه💚
#به وقترمان📚
#قسمت_بیست_و_دوم
شرایط محل بسیار روی بچه ها تاثیر داشت. روحیه ی لات بازی و...
اما عجیب بود که همه ی بچه ها احمدآقا را به عنوان یک استاد قبول داشتند.
شب ها بعد از نماز داخل مسجد دور هم جمع می شدیم و احمد آقا برای ما احکام می گفت.
بعد هم کمی صحبت و نصیحت و بعد از هم جدا می شدیم.
احمد آقا یک استاد کامل و یک راهنمای راه خدا داشت.
ما در مسجد دیده بودیم که بارها آیت الله حق شناس ایشان را صدا می زد و آهسته و به طور خصوصی او را نصیحت می کرد.
ندیده بودم که احمد آقا کسی را در جمع نصیحت کند. به جای این کار کاغذهای کوچکی برمی داشت و معایب اخلاقی ما را داخل آن می نوشت.
بعد آن را به طور مخفیانه به شاگردهایش تحویل می داد.
روز به روز روحیات معنوی احمدآقا تغییر می کرد. هر چه جلو می رفتیم نمازهای احمدآقا معنوی تر می شد. کار به جایی رسید که موقع نماز سعی می کرد از بقیه فاصله بگیرد!
در انتهای مسجد امین الدوله یک فرورفتگی در دیوار وجود داشت که از دید نمازگزاران دور بود.
آنجا یک نفر می توانست نماز بخواند.
احمدآقا بیشتر به آنجا می رفت و از همان جا به جماعت متصل می شد.
یک بار وقتی احمد آقا نماز را شروع کرد به آنجا رفتم و در کنارش مشغول نماز شدم. دقایقی بعد از این کار خودم پشیمان شدم!
احمدآقا بعد از اینکه نماز را شروع کرد به شدت منقلب شد. بدنش میلرزید.
گویی یک بنده ی حقیر در مقابل یک سلطان با عظمت قرار گرفته.
نماز احمدآقا آن گونه بود که ما از بزرگان دین شنیده بودیم.
او در نماز عبد ذلیل در مقابل پروردگار جلیل بود. و اگر ایشان در زندگی به مراتب بالای کمال رسید ، به دلیل همین افتادگی در پیشگاه پروردگار بود.
در روایات ما نماز را معراج مومن معرفی کرده اند. من به نمازهای خودم که نگاه می کنم اثری از عروج به درگاه خدا را نمی بینم.
اما اعتقاد قلبی من و همه ی شاگردان احمدآقا این بود که تمام نمازهای ایشان به خصوص در این سال های آخر نشان از معراج داشت!
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفحرام است
•• @shahid_hadi99 ••
🍃🎀
#عارفانه💚
#به وقترمان📚
#قسمت_بـیـست_و_سـوم
در روایات ما نماز را معراج مومن معرفی کرده اند. من به نمازهای خودم که نگاه می کنم اثری از عروج به درگاه خدا را نمی بینم.
اما اعتقاد قلبی من و همه ی شاگردان احمدآقا این بود که تمام نمازهای ایشان به خصوص در این سال های آخر نشان از معراج داشت!
یعنے هر نماز احمدآقا یک پلہ او را به خدا نزدیک تر می کرد.
البتہ احمدآقا بسیار کتوم بود ، یعنے از حالات درونی خود حرفی نمی زد.
اما اگـر کسی به وضعیت او دقـت می کرد ، حتما متوجہ باطن نورانی اش می شد.
من یک بار از خود ایشان شنیدم کہ حدیث : (( نماز معراج مومن است )) را خواند و بعد خیلی عادی گفت : بچہ ها باید نماز شما معـراج داشته باشد تا حقیقت بندگی را حس کنید.
من آن شب اصـرار کردم کہ : احمدآقا آیا این معراج براے شما اتفاق افتاده؟
معمولا در این شرایط به نحوی زیرڪانہ بحث را عوض می کرد اما آن شبـــــ بعد از اصـــرار من سرش را به نشانهی تاییــد تکان داد.
در سررسید به جامانده از احمد آقا جملات عجیبی به چشـم می خورد. او در این سر رسید ڪارهای روزانہی خود را در سال ۱۳۶۳ نگاشتہ است. در برخے صفحات آمده :
((امروز نمـاز بسیاربسیار عالی بود.)) (( در نماز صبح حال بسیـار خوشے ایجاد شد ))
و...
فراموش نمے ڪنم. یک بار حضرت آیت الله حق شناس نماز خواندن ایشان را دید.
آن موقع احمدآقا در سنیـن نوجوانی بود.
بعد به حجت الاسلاݦ حاج حسیـن نیری ( برادر احمدآقا ) گفت :
من به حال و روز این جوان غبطـہ می خورم
و من شک ندارم ڪہ همہ ی این ها از توجہ فوق العاده احمدآقا به نماز نشئت می گرفت.
او بنده ی واقعی پروردگار بود.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفحرام است
•• @shahid_hadi99 ••
🍃🎀
#عارفانه💚
#به وقترمان📚
#قسمت_بـیـست_و_چهارم
با احمدآقا و چند نفــــږ از بچہ های مسجد راهی بهشت زهرا شدیم. همیشہ برنامہ ۍ ما بہ این صورتـــ بود ڪہ سریـع از بهشت زهرا برمی ڴشتیم تا بہ نماز جماعت مسجد امین الدولہ برسیم.
اما آن روز دیــــر راه افتادیم. گفتیـم : نماز را در بهــشت زهرا می خوانیم.
بہ ابتداے جاده رسیدیم. ترافیـــڪ شدیـدی
ایجاد شده بود. ماشیـــن در راه بنداݩ متوقفـ شد.
احمد نگاهے به ساعتـش کرد. بعد درباره ی نماز اول وقت صحبت کرد امـا کسی تحویل نگرفت!
احمدآقا از ماشیـن پیاده شد! بعد هم از همہ معذرتـــ خواهے ڪرد!
گفتیـــم : احمدآقا ڪجا مے ری؟!
جواب داد : ایــــن راه بنـدان حالاحالاها باز نمیشہ ، ما هم به نمــاز اول وقتـــ نمی رسیم. من با اجازه میــــرم اونــ سمت جاده ، یڪ مسجــد هست کہ نمـازم رو می خوانم و بر مے گردم مسجد!
احمدآقا باز هم معذرت خواهی کرد و رفت.
او هـــــر جا ڪہ بود نمازشـ را اول وقت و با حضـــور قلب اقامہ می کرد.
در جاده و خیابان و... فرقی برایش نݦے ڪرد.
همہ جا ملک خدا بود و او هم بندهی خدا.
بسیــج
( استاد محمد شاهی )
همہ ی اهل محـل احتراݦ خانواده ی آن ها را داشتند. حمیدرضــا ، برادر بزرڴـــ تر احمدآقا ، سال اول جنڴ به شہـادت رسید.
همان سال بود ڪہ ایشان وارد بسیــج شد.
طی مدتی کہ ایشان در بسیـــج مسجد فعالیتـــ داشت همہ ۍ نوجواݩ هاے محــــل جذب اخلاق و رفتـار ایشان شدند. هر زمانــ احمدآقا به مسجــــد مے آمد جمعے نوجوانـ بہ دنباݪ او بودند.
مدتی بعد ایشان بہ عنوان مسئــــول پذیرش پایگاه بسیــــج مسجد امین الدوله انتخاب شد مسجدی کہ پـــر از طلبــــہ هاے فاضل و انسان هاے وارستـہ بود.
بعد از مدتی مسئولیت ڪارهای فرهنگی مسجد نیز بہ عهده ی ایشان قرار گرفت.
ڪنارفعالیت در اینجا در مسجد امام حسن (علیه السلام ) نیـــز کارهای فرهنگی را انجام می داد.
نکتہ ی قابل توجـہ براے من این بود ڪہ وقتی ما در شرایط عادے هستیــــݦ حضور قلب در نماز نداریم. یا اگر مشغݪہ ی فڪری داشته باشیم ، دیگر حواسی برای ما نمی ماند.
یا اگــر کار اجرایی به عهده ی ما واگذار شود ، ڪه دیگــر هیچ! ڪاملا حواس ما در نماز
پرت می شود
احمدآقا عارفی وارستہ بود کہ......
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفحرام است
•• @shahid_hadi99 ••
🍃🎀
#عشقینه
#عارفانه💚
#قسمت_بـیـسـت_و_شـشـم
(( دائما طاهر باش و به حال خویش ناظر باش. عیوب دیگران را ساتر باش. با همه مهربان باش و از همه گریزان باش.
یعنی با همه باش و بی همه باش. خداشناس باش و در هر لباس باش. ))
علامه حسن زاده آملی ، کتاب نامه ها و برنامه ها ، صـــ۱۲ــ
احمدآقا به این عبارات به خوبی عمل می کرد. فعالیت بسیج به جهت حضور منافقین و ترورها و شرایط جنگ بسیار گسترده بود.
آن زمان نیروهای بسیج برخی شب ها در مسجد می ماندند تا در صورت احساس خطر وارد عمل شوند.
در این شب ها احمدآقا نیز مثل بقیه ی بسیجی ها در مسجد می ماند. او مثل یک جوان عادی با بقیه صحبت می کرد. می گفت. می خندید و...
او با همه ی افراد حتی کوچکترها بسیار با ادب برخورد می کرد، اما در برخورد با غیبت کننده ملاحظه ی هیچ کس را نمی کرد.
حتی اگر نزدیک ترین دوست یا شخصی بزرگتر از خودش بود، خیلی محترمانه از او می خواست این بحث را ادامه ندهد.
احمدآقا در زمینه ی فعالیت های بسیج مثل یک نیروی عادی حضور فعال داشت.
اسلحه به دست می گرفت و در گشت شبانه در بازار مولوی و محله های اطراف، همراه دیگر بسیجیان گشت می زد.
اما تفاوتش این بود که وقتی ساعت 3 نیمه شب به مسجد برمی گشتیم و اکثر بسیجی ها مشغول استراحت می شدند، او به داخل شبستان می رفت و مشغول نمازشب می شد.
خلاصه اینکه احمدآقا یک بسیجی واقعی بود.
از آن بسیجی هایی که حضرت امام خواسته بود با آن ها محشـور شود.
از آن هایی که امام عزیز بر دست و بازوی آن ها بوسه می زد.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
••@shahid_hadi99 ••
🍃🎀
🍃🎀
#عارفانه💚
#به وقترمان📚
#قسمت_بـیـست_وپـنـجـم
احمد آقا عارفی وارسته بود که نمازهایش بوی ملاقات با پروردگار می داد.
معمولا چنین انسان هایی یا از جامعه فاصله می گیرند. یا اگر وارد جامعه و مسجد شوند ، خود را درگیر هیچ کاری نمی کنند تا حضور قلب داشته باشند.
بارها از این عارف نماها دیده ایم که فقط سجاده و عبای خود را می شناسند دیگر هیچ...
اما این شاگرد وارسته آیت الله حق شناس درس ایمان و عمل را از استادش فرا گرفته بود.
او سخت ترین کارهای اجرایی مسجد را برعهده داشت و در عین حال ، روز به روز بر معنویتش افزوده می شد!
من دیده ام برخی مدعیان عرفان ، وقتی نماز را به پایان می رسانند مشغول ذکر و تسبیح و... می شوند.
اما احمد آقا وقتی نماز معراج گونه اش به پایان می رسید و سفر عرفانی اش تمام می شد ، همگان با نمازگزاران مسجد تکبیرها را تکرار می کرد.
الله اکبر خمینی رهبر...
بعد دستانش را به نشانه ی دعا در مقابل صورتش قرار می داد و مانند بقیه می گفت :
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی....
بعد هم مشغول تسبیحات حضرت زهرا (سلام الله علیها) می شد. آن هم با توجه کامل
وقتی تعقیبات نماز به اتمام می رسید از جا بلند می شد و مشغول فعالیت های بسیج و فرهنگی می شد.
البته در میان شاگردان حضرت استاد چنین افرادی کم نبودند. که این هم از زحمات حاج آقای حق شناس بود.
به قول آن انسان وارسته : (( آیت الله حق شناس عرفان و سلوک را به سطح پایین جامعه منتقل کرد.
ایشان عرفان و دوستی با خدا را کوچه بازاری کرد. کم نبودند از کسبه های بازار و افراد عادی که در کنار زندگی روزمره خود راه سیر و سلوک را از این انسان خدایی آموختند.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفحرام است
•• @shahid_hadi99 ••
🍃🎀
#عارفانه
#به وقت رمان📚
#قسمت_بـیـسـت_و_هـفـتـم
(مربـی فرهـنگی)
همیشـہ یک لبخـند ملیـح بر لـب داشت. از این جــوان خیلـے خوشم می آمد.خیلـے با محبت بود.خیلے با ادب بود.
وقتــی در کوچـہ و خیـابـان او را می دیدم خیلـے لذت می بـردم. آن ایـام با ایـنکـہ پـدرم همیشـہ بہ مسجـد می رفت امـا من اینگـونہ نبودم.
تا ایـنکہ یک روز پـدرم من را باخودش بہ مسجـد برد و دستـم را در دسـت همـان جـوان قرار داد و گفت: هـر چـے احــمد آقا گفــت گـوش کن. هرجـا خواستـے با ایشـان برے اجـازه نمے خواد و...
خـلاصہ ما را تحــویل احــمد آقا داد. براے من یک نکـتہ عجیــب بود!
مگر پدرم چہ چیزے دیده بود کہ اینگـونہ اختـیار من را بہ یک جـوان شـانزده یا هفــده سـالہ مےسپرد؟!
چنــد شــب از این جریـان گذشـت. من هم مسـجد نرفتم.
یـک شــب دیـدم درب خـانہ را مے زنند.
رفتم در را باز کــردم. تا سـرم را بــالا کردم با تــعجب دیدم احــمد آقا پشت در اســت!
تا چشـمم بہ ایشـان افتاد خشکــم زد!
یک لحـظہ سـکـوت کردم. فکـر کردم اومـده بگہ چــرا مسجـد نمیای؟
گفتــم: ســـلام احــمـد آقــا، بہ خـدا این چند روز خیلے کار داشـتـم، ببـخـشید.
همـین طور کہ لبخـند بہ لـب داشـت گفت: من کہ نیومـدم بگـم چـرا مسـجد نمے یای، مـن اومـدم حالـت رو بپـرسـم.
آخـہ دو سہ روزه ندیـدمــت.
خیلے خجـالت کشیـدم. چے فکر می کــردم و چـی شد!
گفــتـم: ببـخـشــید از فـردا حتــما می یام
دو سہ روز دیـگہ گــذشــت. در ایـن سـہ روز موقـع نـمـاز دوبـــاره مشـغـول بازی بـودم و مسـجــد نرفتم.
یـک شـب دوبـاره صــدای درب خــانہ آمد. من هـم کہ گـرم بــازی بــودم دوبـاره دویـدم سـمـت درب خـانہ. تو فکـر هرکـسی بـودم بہ جـز احـمــد آقــا.
تا در را بـاز کـردم ازخــجــالـت مُــردم. با هـمان لـبخـند همیـشـگی من را صــدا کــرد و گفــت: سلام حــســیـن آقـا.
حســابـے حـال و احـوال کرد. امـا من هـیـچـے نگـفـتم. فـہــمـیــده بــود از نیـامدن بہ مــســجــد خـجـالـت کـشـیده ام. براے همین گفــت: بـابـا نیومــدے کہ نیـومــدے، اومـدم احـوالـت رو بـپـرســم.
خلاصہ آن شب گذشــت. فردا شب زودتر از اذان رفـتـم مسـجـد. و ایــن مســجــد رفتـن همـان و مسـجـدی شـدن مـا هـمـان.
احمـد آقـا ایـن قدر قشنگ ـو جوان ها را جذب مســجــد می کرد کـہ واقعا تـعجـب می کردیم.
آن مـوقع ایــشــان شانـزده
یــا
هفـده سال بیشتر نداشـت.
امـا نــحوه ی مدیریت او در فرهنگی مسجد فــوق الـعـاده بــود.
شــب هـا...
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
••@shahid_hadi99 ••
🍃🎀
🍃🎀
#عارفانه
#به وقت رمان📚
#قسمت_بـیـسـت_و_هـشـتـم
شب ها بعد از نماز چند دقیقه دور هم مینشستیم و بچه ها حدیث یا ایه ای میخواندند.
احمد اقا کمتر حرف میزد،بیشتر با عمل مارا هدایت میکرد.
همیشه خوبی های افراد را در جمع میگفت
;مثلا اگر کسی چندین عیب و ایراد داشت اما یک کار خوب نصفه نیمه انجام میداد،همان مورد را در جمع اشاره میکرد.
همیشه مشغول تقویت نقاط مثبت بچه ها بود.
باور کنید احمد آقا از پدر و برادر برای ما دلسوز تر بود. واقعا عاشقانه برای بچه ها کار میکرد.
یکبار من کنار احمد آقا نشسته بودم. مجلس دعای ندبه بود .
احمد آقا همان موقع به من گفت:مداحی میکنی؟!
گفتم : بدم نمیاد
بلافاصله میکروفن را در مقابل من نهاد
من هم شروع کردم همینطور غلط و غلوط شروع به خواندن دعا کردم.
خیلی اشتباه داشتم .
ولی بعد از دعا خیلی من را تشویق کرد.
گفت:بارک الله خیلی عالی بود .برای اولین بار خیلی خوب بود..
همین تشویف های احمدآقا باعث شد که من مداحی را ادامه دهم و اکنون هم با یاری خدا وعنایت اهل بیت(ع)در هیئت ها
مداحی می کنم..
فراموش نمیکنم..یکبار احمدآقا موقع صحبت حاج آقا حق شناس وارد مسجد شد .حاج آقا تا متوجه ایشان شدند صلوات فرستاد..
همه جمعیت صلوات فرستادند..
احمدآقا که خیلی خجالت زده شده بود همان جا سریع جلوی در نشست...
(دعای ندبه)
نماز صبح را به جماعت در مسجد می خواند.
بعد از نماز مشغول تعقیبات میشد.
قیافه اهل ذکر به خود نمیگرفت.
اما حسابی مشغول ذکر بود.
یکبار رفتم کنار احمد آقا نشستم.
دیدم لبانش به آرامی تکان می خورد.
گوشم را نزدیک کردم...
دیدم مشغول خواندن دعای عهد است.
احمدآقا همیشه بعد از نماز صبح از حفظ دعای عهد را میخواند.
او به ساحت نورانی امام زمان (عج)
ارادت ویژهای داشت.
کارهایی را که باعث تقرب انسان
به امام عصر (عج) می شود را هیچگاه ترک نمیکرد.
مدتی از شروع برنامه های بسیح و فرهنگی مسجد نگذشته بود که احمدآقا پیشنهاد کرد برنامهی دعای ندبه را در مسجد راه اندازی کنیم.
وقتی اعلام کرد که برنامه صبحانه هم داریم استقبال بچه ها بیشتر شد..!!
صبح جمعه بچه ها دور هم جمع میشدیم و برنامه ی دعا آغاز میشد.
ایشان اصرار داشت که برنامه دعا در شبستان مسجد باشد که مردم هم شرکت کنند.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
••@shahid_hadi99 ••
🍃🎀
🍃🎀
#عارفانه
#به وقت رمان📚
#قسمت_بـیـسـت_و_نـهـم
خودش خالصانه از ابتدای صبح مشغول کاربود.
صبحانه و چای را آماده میکرد و...
بعضی هفته ها بعد از پایان دعا به همراه احمدآقا با موتور میرفتیم اطراف چهار راه سیروس.
آنجا برای بچه ها عدسی می خریدیم.
خداروشکر به خاطر صبحانه هم که شده بچه ها دور هم جمع میشدند.
احمد اقا از هزینه شخصی خودش برای بچه ها صبحانه تهیه میکرد.
کار های مختلف انجام میداد تا بلکه معنویت و ارادت به امام زمـان (عج) در بچه ها تقویت شود.
در همین برنامه دعای ندبه بسیاری از بچه هارا برای آینده تربیت کرد.
ودستشان را در دست مولایشان قرار داد.
احمد آقا کارهای فرهنگی مسجد را حول محور اهل بیت (ع) قرار داد ونتیجه خوبی از این روند گرفت
البته کارهای جمعی احمدآقا برای بچه ها فقط دعای ندبه نبود.
بعضی شب های جمعه بچه هارا به مهدیه تهران برای دعای کمیل میبرد.
در مسیر برگشت هم برای بچه ها
ساندویچ می خرید و حسابی به بچه ها حال میداد.
(نماز جمعه)
از اینکه بچه های بسیج و مسجد به دنبال مسائل فهم درست معارف دین نیستند بسیار ناراحت بود.
خیلی برای ارتقای سطح معرفت وعقیدهی بچه ها تلاش میکرد.
با مسئولان بسیج بارها صحبت کرده بود.
میگفت بیشتر از برنامه های نظامی به فکر ارتقای سطح معرفتی بچه ها باشید.
برای این کار خودش دست به کارشد.
به همراه بچه ها به مسجد حاج اقا جاودان میرفت.
به این عالم ربانی ارادت ویژه داشت.
مدتی هم بزرگتر های فرهنگی مسجد را به جلسات حاج اقا مجتبی تهرانی می برد.
وقتی احساس میکرد که این جلسات برای بچه ها سنگین است جلسات آنهارا عوض و از اساتید دیگری استفاده میکرد.
ازدیگر کارها که تقریبا هر هفته تکرار میشد برنامهی زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی بود.
با بچه ها به زیارت میرفتیم و روبه روی ضریح می نشستیم وبه توصیهی ایشان،اقا ماشاءالله برای ما مداحی میکرد.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
••@shahid_hadi99 ••
🍃🎀
🍃🎀
#عارفانه
#به وقت رمان📚
#قسمت_ســی_ام
با بچه ها خدمت مرحوم آیت الله ناصر صراف ها (قرائتی) در مسجد محله چال رفتیم. ایشان پدر دو شهید و یکی از اوتاد زمانه بود. توصیه های اخلاقی بسیارخوبی به طلاب و شاگردان داشتند.
یک بار فرمودند : آقا ، نماز جمعه را ترک نکنید.
نمی دانید حضور در نمازجمعه چقدر برای انسان برکات دارد. خصوصا وقتی که هوا بسیارسرد یا بسیارگرم باشد! ( یعنی زمانی که مردم کمتر شرکت می کنند )
من و دیگر شاگردان احمدآقا از این حرف ایشان خیلی خوشحال شدیم؛ چون از زمانی که به یاد داشتیم با احمد آقا به نمازجمعه می رفتیم.
احمدآقا همه ی مارا به حضور در نمازجمعه مقید کرده بود.
او با سختی بچه ها را جمع می کرد. بعد می رفتیم چهارراه مولوی و با اتوبوس دو طبقه یا وانت و... خلاصه با کلی مشکل به نمازجمعه می رفتیم.
بچه ها شلوغ می کردند. اذیت می کردند و...
اما احمد آقا با صبر و تحمل وصف ناشدنی بچه ها را با معارف دین آشنا می کرد.
یکی از بچه ها می گفت : من از همان دوران احمد آقا به نمازجمعه مقید شدم.
بعد از شهادت احمد آقا هم سعی کردم نمازجمعه من ترک نشود. یک بار در عالم رؤیا مشاهده کردم که در خیابانی ایستاده ام.
احمد آقا از دور به طرفم آمد و من را در آغوش گرفت.
خیلی حالت زیبایی بود. بعد از سال ها احمد آقا را می دیدم.
بعد از روبوسی به تابلوی خیابان نگاه کردم. دیدم نوشته خیابان قدس. فهمیدم اینجا نمازجمعه است.
همان لحظه از خواب بیدار شدم. فهمیدم علت اینکه احمدآقا این گونه من را تحویل گرفت به خاطر حضور همیشگی من در نمازجمعه است.
اردو
( برادران محمدشاهی )
برخی روزها به من توصیه می کرد : امشب جلسه ی حاج آقا یادت نره!
می گفت : کمال ، امشب بیا یه خبرهایی هست!
شب هایی که او توصیه می کرد واقعا حال و هوای جلسه آیت الله حق شناس دگرگون بود.
آن شب ها مجلس نورانیت عجیبی پیدا می کرد.
نمی دانم احمدآقا چه می دید که این گونه صحبت می کرد!
ما از بچگی با هم رفیق بودیم. در دوران کودکی با هم فوتبال بازی می کردیم.
اما از وقتی که در مسجد فعالیت می کرد دیگر ندیدم فوتبال بازی کند.
یک بار دیدم احمدآقا در جمع بچه های نوجوان قرارگرفته و مشغول بازی است.
فوتبال او حرف نداشت. دریبل های ریز می زد و هیچ کس نمی توانست توپ را از او بگیرد.
خیلی به بازی مسلط بود. از همه عبور می کرد.
اما وقتی به دروازه ی حریف می رسید توپ را پاس می داد به یکی از نوجوانان ها تا او گل بزند!
احمد می رفت در تیم افرادی که هنوز با مسجد و بسیج رابطه ای نداشتند.
از همان جا با آن ها رفیق می شد و...
بعد از بازی گفتم : ...
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
••@shahid_hadi99 ••
🍃🎀
🍃🎀
#عارفانه
#به وقت رمان📚
#قسمت_سـی_و_یـکـم
از همانجا با آنها رفیق می شد و...
بعد ازبازی گفتم:احمد اقا،شما کجا،اینجا کجا؟!
گفت:یار نداشتند به من گفتند بیا بازی،من هم قبول کردم..
بعد ادامه داد :
فوتبال وسیله خوبیه برای جذب بچه ها به سوی مسجد.
بعد از بازی چنتا از بچه های مسجد به من گفتند:
ما نمیدونستیم که احمد اقا اینقدر خوب بازی میکنه؟!
گفتم :
من قبلاً بازی احمد اقا رو دیده بودم.
خیلی حرفهای بازی میکنه.
تازه برادرش هم که شهید شد بازیکن جوانان استقلال بوده.
بعد به اون ها گفتم :
قدر این مربی را بدانید احمد اقا تو همه چیز استاده...
یکی دیگر از برنامههای فرهنگی که احمد اقا خیلی به آن توجه میکرد اردو بود.
یکبار بچههای مسجد را برای برنامه مشهد انتخاب کرد.
آن موقع امکانات مثل حالا نبود.
بچه ها هم خیلی شیطنت می کردند.
خیلی برای این سفر اذیت شد،اما بعد از آن سفر شنیدم که میگفت:بسیار زیارت بابرکتی بود.
گفتم :
برای شما که فقط اذیت و ناراحتی و...بود.
اما احمد اقا فقط از برکات این سفر و زیارت امام رضا(ع)می گفت.
ما نمیدانستیم که احمد اقا
در این سفر چه دیده
چرا انقدر از این سفر تعریف میکند.
اما بعد ها در دفترچه خاطراتی که از او جا مانده بود ماجرای عجیبی را درباره این سفر خواندیم :
...وقتی در حرم مطهر بودم
(به خاطر بدحجابی ها و...)خیلی ناراحت شدم.
تصمیم گرفتم که وارد حرم نشوم.
به خاطر ترس از نگاه کردن به نامحرم.
که آقا به ما فهماندند که مشرف شوید به داخل حرم....
در جایی دیگر درباره همین سفر نوشته بود:
در روز سه شنبه 8/13 در حرم مطهر بودم.
از ساعت نه و سی دقیقه الی یازده حال بسیار خوبی بود.الحمدلله..
از دیگر برنامههای احمد اقا برای بچه ها،زیارت مزار شهدا در بهشت زهرا (س)بود.
تقریبا هر هفته با سختی راهی بهشت زهرا(س) میشدیم وزیارت بسیار معنوی و خوبی داشتیم.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
••@shahid_hadi99 ••
🍃🎀
🍃🎀
#عارفانه
#به وقت رمان📚
#قسمت_سـی_و_دوم
(بچه های مسجد)
"من یقین دارم اینکہ خدا بہ احمـد آقا این قدر لطف کرد بہ خاطر تحمل سختی و
صبری بود کہ در راه تربیت بچہ های مـسـجد از خــود نشــان داد"
این جـملہ را یکی از بزرگان محل
می گفت.
مدارا با بـچہ ها در سـنین نوجوانی، همراهی با آن ها و عدم تنبیه، از اصول اولیه تـربـیت است.
احمدآقا کہ از شانزده سالگی قدم بہ وادی تربیت نہاد او بدون استاد تمام این اصول را بہ خوبی رعایت میکرد.
اما درباره ی بچہ های مسجد بـایـد گفت کہ نوجـوان های مـسجد
امین الدوله با دیگر محله ها و مساجد فرق داشتـند.
آن ها بـسـیـار اهــل شــیـطنت و.... بودند.
شاید بتوان گفت :
هـیچ کدام از نوجوانان و جوانان آنجا مثل احمد آقـا اهـل سـکـوت و معنویت نبودند. نوع شـیطنت های آنها هم عجیب بود!
درمـسجد خادمی داشـتیم بـہ نام
مـیـرزا ابو القاسم رضایی کہ بـسـیار انـسان وارسـتہ و سـاده ای بود.
او بینایی چـشمش ضعیف بود.
بـرای همین بار ها دیده بودم کہ احمد آقا در نـظافت مسـد کمکش می کرد.
امــا بچہ ها تا
می توانستند او را اذیت می کردند!
یکبار بچہ ها رفـته بودند به سراغ انباری مـسجـد، دیدند در آنجا یک تابوت وجود دارد.
یکی از هـمان بچہ های مسجد گفت :
من می خوابم تـوی تابوت و یک پارچہ می اندازم روی بدنم.
شـما بروید خادم مسجد را بیاورید و بگویید انـبـاری مـسـجـد "جن و روح داره!
بچہ ها رفتند سراغ خادم مـسجد و او را بہ انـبـاری آردنـد.
حـسـابی هـم او را ترساندند کہ مراقب باش اینجا...
وقـتی مـیـرزا ابـوالـقـاسـم بـا بچہ ها بـہ جلوی انباری رسید آن پسرک کہ داخل تابوت بود شـروع کرد
بہ تکان دادن پارچہ اولین نفری کہ فرار کرد خادم مسجد بـود.
خلاصہ بچہ ها حسابی مـسجد را ریختند بہ هم!
یا اینکہ یکی دیگر از بـچہ ها سـوسک را توی دست می گرفـت و با دیگران دست می داد و ســوسک را در دست طـرف رها می کرد و...
چقدر مردم بہ خاطر کارهای بچہ ها بہ احمد آقا گلہ می کردند.
او با صبر و تحمل با بچہ ها صحبت می کرد.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
••@shahid_hadi99 ••
🍃🎀
🍃🎀
#عارفانه
#به وقت رمان📚
#قسمت_سـی_و_چـهـارم
آیت الحق
برای اینکه از احمدآقا بگوییم باید استاد گران قدر ایشان را بهتر بشناسیم.
کسی که احمدآقا در محضر او شاگردی کرد و مطیع کامل فرمایشات ایشان بود.
آیت الله حاج میرزا عبدالکریم حق شناس تهرانی در سال ۱۲۹۸ شمسی در خانواده ای متدین در تهران متولد شدند.
نام او کریم و نام خانوادگی ایشان صفاکیش بود.
پدرشان در فرمانداری آن روز تهران صاحب منصب بود و به همین جهت به «علی خان» شهرت داشت.
او سه فرزند به نام های ولی ، کریم و رحیم داشت.
منزل پدری ایشان در خیابان ایران قرار داشت که جزء محلات مهم تهران حساب می شد.
پدر در ایامی که فرزندانش کوچک بودند از دنیا رفت.
مادرشان هم تا زمانی که ایشان به سن پانزده سالگی رسید در قید حیات بود.
ایشان از مادرِ بزرگوارشان به نیکی یاد می کردند.
می فرمودند : « مادرم سواد نوشتن و خواندن نداشت. اما به خوبی قرآن و مفاتیح را می خواندو حتی آیات مبارکه ی قرآن را در میان کلمات دیگر تشخیص می داد!
او این فهم و شناخت را به خوابی که از امام علی (علیه السلام) دیده بود ، مربوط می دانست.
در آن رؤیا ایشان دو قرص نان از حضرت می گیرند. یکی از آن ها را شیطان می رباید؛ اما او موفق می شود که دیگری را حفظ کرده و بخورد.
بعد از اینکه صبح از خواب برخاسته بود
می توانست آیات قرآن را بشناسد و بخواند!
با وفات مادر، دایی بزرگ حاج میرزا علی پیش قدم شده و گفته بود : (( از میان بچه ها کریم به منزل ما بیاید. او فرزند ما باشد.))
بدین ترتیب دو سه سالی در منزل دایی به سر بردند. در این دوره به دبیرستان دارالفنون رفتند.
حاج دایی می خواست ایشان بعد از دوره ی درس به بازار برود
و به کسب و کار بپردازد.
رسم روزگار همین بود. دارالفنون هم دانشگاه و هم ادارات دولتی را نوید می داد.
راهی که برادران ایشان رفتند، و در وزارت خارجه به مقامات رسیدند.
اما تقدیر خدای کریم چیز دیگری بود. ایشان در اواخر دوره ی دبیرستان به چیز دیگری دل بسته شد.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
••@shahid_hadi99 ••
🍃🎀
🍃🎀
#عارفانه
#به وقت رمان📚
#قسمت_سـی_و_سـوم
درست در همان زمان که احمد آقا از مسائل معنوی می گفت برخی از بچــہ ها بہ فڪر شیطنتـــ های دوران بچگی خودشــان بودند.
می رفتند مُهـــرهای مسجـد را می گذاشتند روی بخـاری!
مُهرها حســــابی داغ مے شد. بعد نگاه مے ڪردند ڪہ مثلا فلانـــے در حاݪ نماز استـــ به محــض اینڪہ می خواست به سجده برود می رفتند مهرش را عوض مے ڪردند و ...
یــا اینڪہ به یاد دارݥ برخے بچـــہ ها با خودشــان ترقــہ می آوردند. وقتی حواس ........ بود می انداختند توے بخاری و سریع می رفتند بیـرون!
احمدآقا در چنین محیطے مشغول تربیتـــ بود.
بچــہ ها و سختــے ڪار را تحمل می ڪرد و الحمدلله نتیجہ گرفت. بہ جرئت می گویم آن تعداد شاگرد ایشــان همگے به درجاتــ بالای علم و معرفت رسیدند.
یڪ شب بہ یاد دارم ؛ یڪی از بچه ها رفته بود پیش خادم مسجد و گفت : میـرزا، ببین مسح ڪشیدن من درستہ؟
بعد مسح سر را ڪشیده بود و همین طور دستش را ڪشیده بود تا روے بدن و پا و تا نوڪ انگشتاݩ پــا ادامہ داد!
میـــرزا ڪه باطن پاکی داشت عصبانی شد گفت : چی ڪار می کنی؟ اشتباهه
اما آن پسر شروع ڪرد سر به سر خادم گذاشتن : اشڪالے نداره من بعد مســـح سر مســـح پا رو ڪشیدم و... این قدر ادامـــہ می داد تا خادم عصبـــانے بشه.
یڪے از بچـــہ ها ڪه قد بلندے داشتـــ رفت یڪ عبا و عمامہ برداشت!
بعد خیلے جدی پوشید و بعد از نماز وقتی همہ رفته بودند وارد مسجـد شد.
فقط ما نوجوان ها توے مسجد بودیم. احمدآقا هم نبود. میرزا ابوالقاسم ڪه ذاتا قلب بسیار مهربــان و پاڪے داشت رفتـــ به استقبال ایشان و گفتـــ : حاج آقا از قم آمدید؟
او هم گفت : بلہ!
بنده ے خدا چشمانــــش درستـــ نمی دید. بعد گفت : بیایید یہ خورده این بچہ ها رو نصیحتـــ ڪنید.
بعد رو به ما ڪرد و گفتــ : بیایید جݪو از حاج آقا استفاده ڪنید.
حاج آقا هم خیلے جدے آمد در بین بچه ها و روے صندلـــے نشست!
بعد بسم الله را گفت و شروع به صحبتـــ ڪرد!
میرزا ابوالقاسم هم جݪویش نشست و به حرف هایش گوش می داد.
همـــہ ی ما چند نفر مرده بودیم از خنده ، اما به سختی جلوے خودمان را گرفتہ بودیم. او خیلے جدے ما را نصیحتـــ کرد. حرف های احمدآقا را براے ما تڪرار می کرد، تا اینڪہ در آخـر بحث رفت سراغ موضـــوع تیلہ بازے و...
میـــرزا یڪ دفعہ از جا بلنــد شد. با چشمان ضعیفش به چهره ے آن شخـــص خیره شد. بعد گفتـــ : تو.....نیستـــے؟!
خدا می داند بعد از هر شیطنتـــ بچه ها ، چقدر موج حمݪات ڪلامی اهݪ مسجد بہ سمتـــ احمدآقا زیاد می شد.
شاید هیچ چیز در مسجد سخت تر از این نبود ڪہ در جݪسات بسیــج و امنــاے مسجد ، احمدآقا را بہ خاطر شیطنتـــ شاگردانــش محڪوم مے ڪردند. اما او با لبخندے بر لبـــ همہ این تلخ ڪامی ها را بہ جـــان می خرید. می دانستــ ڪہ پیامبرگرامی اسلام به امیرالمؤمنین فرمودند :
یاعلــــے ، اگر یڪ نفر به واسطہ ی تو هدایت شود، برتر است از آنچه آفتاب برآن می تابد.
ثمرات زحمات او حالا مشخص می شود. از میان همان جمع اندڪ شاگردان ایشان چندین پزشڪ ، مهندس ، روحانی ، مدیر و انسان وارستہ تربیتــ شد ڪه همگی آن ها رشد معنوے خود را مدیون تݪاش هاے احمدآقا می دانند.
آن ها هنوز هم در مسیــــرے که احمدآقا برایــشاݩ هموارد کرد قدم بر می دارند.
به قول یڪی از شاگرداݩ ایشان زحمتے ڪه احمدآقا برای ما ڪشید اگر براے درختــ چنـــار ڪشیده بود میوه می داد!
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
••@shahid_hadi99 ••
🍃🎀
🍃🎀
#عارفانه
#به وقت رمان📚
#قسمت_ســی_و_پـنـجـم
ایشان به درک محضر عالم عامل، شیخ محمد حسین زاهد، موفق می شوند.
شیخ زاهد رحمهالله تحصیلات زیادی نداشت.
اما آنچه را که خوانده بود به خوبی عمل می کرد. بسیار وارسته و از دنیا گذشته و زاهد بود. ایشان شاگردان بسیاری داشت که بعضی از آنها بعدها به مقامات عالی رسیدند.
با راهنمایی استاد از خانهی دایی خارج شده و در یکی از حجره های مسجد جامع تهران ساکن میشوند.
ایشان در دورهی دارالفنون به ریاضیات جدید و زبان فرانسه به خوبی مسلط میشوند.
برای همین حسابدار یکی از بازاریان شدند و به اوگفتند:
من حقوق بسیار کمتری میگیرم به شرط آنکه موقع نماز اول وقت بتوانم به مسجد بروم و عصرها درسهایم را بخوانم.
ایشان سالها در درس استاد شیخ محمدحسین زاهد رفتند و از محضر ایشان استفاده کردند.
بعد از مدتی به دنبال استاد بالاتر بودند. تا اینکه آیت الله سید علی حائری رحمهالله معروف به مفسر را مییابند.
میفرمودند: شب قبل از اینکه ما به محضر ایشان برسیم، در عالم رؤیا سید بزرگواری را به من نشان دادند که بر منبری نشسته بود، و گفتند: او باید تربیت شما را بر عهده گیرد. فردا وقتی به محضر آیت الله مفسر رسیدیم، همان بود که دیشب دیده بودم!
حاج آقای حقشناس چندین بار میفرمودند:«در اوایل دوران درس و تحصیل، به ناراحتی سینه دچار شده بودم، حتی گاه از سینهام خون میآمد. سل، مرض خطرناک آن دوران بود. و بیماری من احتمال سل داشت. دکتر ودارو هم تأثیر نمیکرد.
یک روز تمام پس انداز خود را که از کار برایم باقی مانده بود صدقه دادم. شبهنگام در عالم رؤیا حضرت ولی عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زیارت کردم، و به ایشان متوسل شدم.
ایشان دست مبارک را بر سینهام کشید و فرمودند :
این مریضے چیزے نیست، مهم مرض هاے اخلاقے آدم است،
و اشاره به قلب فرمودند. خلاصہ مریضے برطرف شد.
جریان سربازے پیش آید.
ایشان بایستی بہ سربازے می رفتند. و این چیزے نبود ڪہ در روزگار رضاخان ڪسے به آن رضایت دهد.
به همین جهت با ڪمڪ بعضی از آشنایان، شناسنامہ را تغییر می دهند، و ڪریم به عبدالڪریم و صفاڪیش بہ حق شناس تبدیل می شود.
سن هم ده، دوازده سال یا حتے بیشتر افزایش می یابد.
لذا تولد ایشان در شناسنامه ۱۲۸۵ شمسی است.
ایشان می فرمودند : به محل آزمایشات پزشڪی رفتم تا تکلیف سربازی من مشخص شود.
وقتی از پله ها بالا رفتم، قلبم به سرعت به تپیدن در آمد. به خودم گفتم : من ڪه نمی ترسم پس چرا قلبم این چنین به تپش در آمده!؟
در محل معاینه، پزشکان ارتش قلبم را معاینه کردند.
معاینه کننده به دیگری گفت : زودتر معافیت این را بنویس برود ؛ چون این جوان دو روز بیشتر زنده نیست!
در هر صورت معافیت صادر شد و من بیرون آمدم.
پایین پله ها ضربان قلب به حال عادی بازگشت!
ایشان محضر بسیاری از علمای تهران نظیر آیت الله شاه آبادی و دیگران را درک می کنند و بعدها به قم می روند.
ایشان مدتی شاگرد آیت الله حجت و امام خمینی بودند. بعدها که آیت الله العظمی بروجردی به قم آمدند شب و روز در خدمت ایشان بودند.
آیت الله حق شناس در تمام درس های فقه و اصول آیت الله بروجردی شرکت کرد. ایشان همه را نوشت و امروز این تقریرات در شمار میراث علمی ایشان باقی است.
ایشان از چهار نفر از علمای مهم آن روزگار اجازه ی اجتهاد کسب می کنند و به درس و بحث خود ادامه می دهند.
سال ۱۳۳۱ شمسی شیخ محمد حسین زاهد، امام جماعت مسجد امین الدوله، در بازار مولوی تهران از دنیا رفت.
ایشان وصیت کرده بود که....
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
••@shahid_hadi99 ••
🍃🎀
🍃🎀
#عارفانه
#به وقت رمان📚
#قسمت_سـی_و_شـشـم
ایشان وصیت کرده بود که برای اداره و امامت نماز مسجدشان، آیت الله حق شناس را دعوت کنند و فرموده بود که « ایشان علماً و عملاً از من جلوتر است. »
بزرگان محل و سرشناسان اهل مسجد به قم می روند و به محضر آیت الله بروجردی رحمة الله علیه می رسند.
از ایشان درخواست می کنند که حاج آقای حق شناس را برای امامت مسجد امین الدوله مأمور کنند.
آیت الله بروجردی طبق نقل کسانی که در این جمع به محضرشان رفته بودند،
فرمودند : «شما فکر نکنید ، یک طلبه است که به تهران می آید، شما من را به همراه خود به تهران می برید.»
آیت الله حق شناس می فرمودند : « بازگشت به تهران برای من بسیار گران بود.
قم برای من محل پیشرفت و ترقی علمی و عملی بود و به هیچ وجه میل به آمدن به تهران را نداشتم. »
روزهای سختی برایشان گذشت. برای مشورت به خدمت یار قدیمی خود حضرت امام خمینی رحمة الله علیه می روند، امام می فرمایند : « وظیفه است، باید بروید. »
عرض می کنند : « شما چرا نمی روید؟ امام می فرمایند : « به جدم قسم اگر گفته بودند، روح الله بیاید، من می رفتم. »
ایشان به هر نحو بود به تهران می آیند و شاگردان مرحوم آقای زاهد رحمة الله علیه به ایشان روی می آورند.
طلاب تهران برای دروس حوزوی به نزد ایشان می آیند.
ایشان اوایل جوانی دستور یافته بودند که به عنوان بخشی از راه و رسم سلوک، سه کار را به هیچ وجه رها نکنند :
« نماز جماعت و اول وقت، نماز شب، درس و بحث »
ایشان در اوایل دهه چهل، جوانان مسجد امین الدوله را که شاگردان مرحوم آقای زاهد بودند، برای تقلید به حضرت امام رحمة الله علیه ارجاع دادند.
آن ها هم مقلد امام شدند.
آن مجموعه، هسته ی مرکزی حزب موتلفه اسلامی و اولین یاران و همراهان مخلص امام رحمة الله علیه بودند که بخشی از جریان نهضت و انقلاب اسلامی را تشکیل دادند.
خصوصیات ممتاز آیت الله حق شناس زیاد است، ما به چند خصوصیت بارز در آن میان نظر می اندازیم :
صبر در بلا و مریضی های سخت، به طوری که بسیار در مریضی های طولانی اهل صبر بودند.
رسیدگی به حاجات مردم و رفع گرفتاری از آن ها ؛
در تمام دوران سخت جنگ، یعنی بمباران و موشک باران شهرها، با اینکه تهران خالی شده بود، تهران را ترک نکرده و به مسجد می آمدند، و دائما نگران مردم بودند.
چندین بار برای رفع این بلاها، یک چله ی تمام زیارت عاشورا خواندند.
خصوصیت سوم، احترام خاصی بود که ایشان نسبت به همسرشان رعایت می کردند،
یا به دیگران سفارش می کردند و اگر می دانستند کسی نسبت به همسرش بدرفتار می کند، بسیار خشم می گرفتند.
ایشان می فرمودند : « من کمال خود را در خدمت به خانم می دانم، و خود را موظف می دانم که آنچه ایشان می خواهد فراهم کنم. »
خصوصیت چهارم این بود که ایشان نسبت به گناه غیبت سخت حساس بودند.
البته این خصوصیت همه ی علمای اخلاق و اهل سیر و سلوک است.
ایشان مدتی نیز ریاست مدرسه ی فیلسوف الدوله و سپهسالار را بر عهده داشت و در آن به تدریس می پرداخت.
کرامات و حکایات این مرد الهی آن قدر فراوان است که ده ها کتاب در فضیلت ایشان نگاشته شده.
سرانجام این استاد وارسته در سن ۸۸ سالگی، در دوم مردادماه سال ۱۳۸۶ ، درگذشت پیکر ایشان پس از اقامه ی نماز توسط آیت الله مهدوی کنی به سوی حرم حضرت عبدالعظیم تشییع و در آنجا به خاک سپرده شد.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
••@shahid_hadi99 ••
🍃🎀
🍃🎀
#عارفانه
#به وقت رمان📚
#قسمت_سـی_و_هـفـتـم
آیینه ورزان
(راوی:حجت الاسلام اسلامی فر)
چندسالی است که برای تبلیغ از طرف حوزه علمیه ی قم به منطقه ی دماوند می روم.
ماه رمضان ومحرم رادرخدمت اهالی باصفای روستای آیینه ورزان هستم.
به دلیل ارادتی که به شهدا دارم همیشه روی منبر از آن ها یاد میکنم.
اولین روزهایی که به این روستا آمدم متوجه شدم مردم مؤمن اینجا پانزده شهید تقدیم اسلام وانقلاب کرده اند. من همیشه ازشهدا برای مردم حرف می زنم و نام شهدای روستارا روی منبر
می برم.اما برای من عجیب بود.
وقتی به نام شهیداحمـد علی نیری می رسیدم مردم بسیارمنقلب می شدند!
چرا مردم بایاد این شهید این گونه اند؟
مگر او که بوده؟!
ازچندنفر قدیمی های روستا سؤال کردم.
گفتند : اودر اینجا به دنیا آمد اما ساکن تهران بود. فقط تابستان ها به اینجا می آمد و حتی این سال های آخر هم کمتر احمـد علی را می دیدیم.
اما نمی دانیدکه این جوان چه انسان بزرگی بود.
هرچه خوبی سراغ داشتیم در وجود او جمع بود.
یکی ازقدیمی های روستا که از مالکان بزرگ منطقه و از بزرگان دماوند به حساب
می آمد را دیدم.
به ظاهراهل مسجدو...نبود.جلورفتم و
سلام کردم.
گفتم:ببخشیدشما ازشهید احمد نیری
خاطره ای داری؟
نگاهی به من کرد و باتعجب گفت:احمدعلی رومیگی؟! با خوشحالی حرفش را تأییدکردم.نگاهی به چهره ام انداخت. اشک درچشمانش حلقه زد.
چندبا رنام او را تکرارکرد و شروع کرد با صدای بلندگریه کردن!
ناراحت شدم.
کمی که حالش سرجا آمد دوباره سؤالم را
مطرح کردم.
بابغضی که درگلو داشت گفت:«احمد را نه من شناختم،نه اهالی اینجا،نه هیچ کس دیگر. احمد را فقط خدا شناخت. احمـد
یک فرشته بود در لباس انسان.او مدتی به اینجا آمد تا بچه های ما و اهالی این منطقه خدا را بشناسند و از وجود او استفاده کنند.»
دوباره اشک ازچشمانش جاری شد.
بعدادامه داد : وقتی احمدعلی به اینجا
می آمد همه ی بچه ها را جمع می کرد.
آن هارا می برد مسجد و برایشان صحبت
می کرد.
قرآن به بچه ها یاد می داد.احکام می گفت.بابچه هابازی می کرد و...
بیشتر این بچه ها از لحاظ سنی از احمدعلی بزرگتر بودند اما همه او را قبول داشتند.
همه اهالی او رادوست داشتند.احمـد استاد جذب جوان ها به مسجد و خدا و دین بود.
بچه ها دور او در مسجدجامع آیینه ورزان جمع می شدند و یک لحظه از او جدا نمی شدند.خیلی ازاهالی اینجا را احمـدعلی هدایت کرد.چندتا از آن ها راه خدا و دین را رفتند و بعد از
احمـد شهیدشدند.
یادش به خیراحمـدچه آدمی بود.مابزرگترها هم تحت تأثیر او بودیم.
نمی دونید چه گوهری ازدست رفت!
خدا می داند وقتی توی این کوچه وباغ ها راه می رفت انگارهمه در و دیوار به اوسلام
می کردند!
پیرمرد اینها را گفت و دوباره اشک ازچشمانش جاری شد.
همسر همین آقاوقتی اشک ریختن شوهرش را دید با تعجب پرسید:حاج آقاچی شده؟!
من پنجاه ساله باحاجی زندگی می کنم.
تا به حال ندیدم حاجی گریه کنه ! شما چی گفتید که اشک حاجی رو در آوردید!؟
خلاصه سراغ هر کسی ازقدیمی های این روستا رفتم همین ماجرا بود.کوچک وبزرگ از
احمــدآقا به نیکی یاد می کردند.حتی بعضی ازبچه ها احمد آقا را می شناختند.
می گفتند از پدرمان شنیدیم که آدم خیلی خوبی بوده و…
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
••@shahid_hadi99 ••
🍃🎀
🍃🎀
#عارفانه
#به وقت رمان📚
#قسمت_سـی_و_هـشـتم
دو حـاجـت
(راوی: دکتر محسن نوری)
به جرئت می توانم بگویم که احمد آقا خودیت نداشت. نفسانیتی نداشت که بخواهد بین او و معبودش حجاب شود. برای همین به نظر می آمد که به برخی اسرار غیب دست پیدا کرده.
گاهی اوقات مسائلی برای ما مطرح می کرد که در رابطه با هدایت ما مفید بود. پیش بینی ها و خبر از آینده می داد که برای ما بسیار با ارزش بود.
من از دوستان احمد آقا بودم. خاطرم هست یک روز در این سال های آخر، در جایی به من حرفی زد که خیلی عجیب بود! من یک سر مخفی بین خود و خدا داشتم که کسی از آن خبر نداشت.
احمد آقا مخفیانه به من گفت: شما دو تا حاجت داری که این دو تا حاجت را از خدا طلب کردی.
اینکه خداوند حاجت شما را بدهد یا نه موکول کرده به اینکه شما در روز عاشورا مراقبه ی خوبی از اعمال و نفس خود داشته باشی یا نه
من خیلی تعجب کردم. ایشان به من توصیه کرد: اگر می خواهی احتیاط کرده باشی، یک روز قبل از عاشورا و یک روز بعد از عاشورا مراقبه ی خوبی از اعمالت داشته باش و مواظب باش غفلتی از شما سر نزند.
بعد ایشان ادامه داد: یکی از این حاجت ها را خدا برای این عاشورا روا خواهد کرد به شرط مراقبه
خدا راشکر، من آن سال حال خوبی داشتم. خیلی مراقبت کردم تا گناهی از من سر نزند.
محرم آغاز شد. در روزهای دهه ی اول مراقبه ی خودم را بیشتر کردم. در روز عاشورا و روز بعدش خیلی مراقب بودم که خطایی از من سر نزند.
بعد از دو سه روز احمد آقا من را در مسجد امین الدوله دید و طبق آن اخلاقی که داشت دستم را فشرد و به من گفت: بارک الله وظیفه ات را خوب انجام دادی. خداوند یکی از آن حاجت هایت را به تو می دهد.
بعد به من گفت: می خواهی بگویم چه حاجتی داری!؟
من روی اعتمادی که به او داشتم و از شدت علاقه ای که به ایشان داشتم گفتم: نه نیازی نیست. چند روز بعد حاجت اول من روا شد.
گذشت تا ایام اربعین ایشان مجددا به من گفت: خداوند می خواهد حاجت دوم را به شما بدهد. منتهی منتظر است ببیند در اربعین چگونه از اعمالت مراقبت می کنی.
من باز هم خیلی مراقب بودم تا روز اربعین، اما در روز اربعین یک اشتباهی از من سر زد.
آن هم این بود که یک شخصی شروع کرد به غیبت کردن و من آنجا وظیفه داشتم جلوی این حرکت زشت را بگیرم.
اما به دلیل ملاحظه ای که داشتم چیزی نگفتم و ایستادم و حتی یک مقداری هم خندیدم.
خیلی سریع به خودم آمدم و متوجه اشتباهم شدم.
بعد از آن خیلی مراقب بودم تا دیگر اشتباهی در اعمالم نباشد. روز بعد از اربعین هم مراقبت خوبی از اعمالم داشتم.
بعد از اربعین به خدمت احمد آقا رسیدم. از ایشان درباره ی خودم سوال کردم؟ گفت: متاسفانه وضعیت خوب نیست.
خدا آن حاجت را فعلا به شما نمی دهد. بعد با اشاره به مجلس غیبت گفت: نتوانستی آن مراقبه ای که باید داشته باشی.
این تسلط روحی ایشان بر دوستانش باعث شده بود که احمد آقا بیشتر از یک دوست برای ما باشد.
او برای ما یک مربی بود. یک استاد اخلاق بود. و ما و سایر دوستان خیلی احمد آقا را دوست داشتیم.
ما علاقه ی شدیدی نسبت به احمد آقا داشتیم. من و همه ی بچه های مسجد خیلی ایشان را دوست داشتیم.
منتهی احمد آقا آن قدر تکامل پیدا کرده بود، آن قدر مدارج عالیه را طی کرده بود، آن قدر این اواخر به حضرت حق تقرب پیدا کرده بود که دیگر ماندنش در دنیا خیلی سخت به نظر می آمد.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
••@shahid_hadi99 ••
🍃🎀
🍃🎀
#عارفانه
#به وقت رمان📚
#قسمت_سـی_و_نـهـم
اخلاص
جمعی از شاگردان شـهـیـد
درحدیثِقدسیآمده:اخلاصسِرّیاز
اسرارِمناستڪهدردلبندگانِمحبوبِ خویشبہامانتنهادهام.
منبع حدیث : مستدرک الوسایل ، ج ۱ ، ص ۱۰۱
خالصانہبراۍخداڪارمیکرد.
احمداقاسختترینکارهارادرمسجدانجاممیداد
یڪباریادمهست
ڪهمیخاستبخارےمسجدراروشنڪند
یڪدفعہبخاطرگازیڪهدرآنجمعشدبود
صداۍانفجارآمد!
خداخیلۍرحمڪرد…
آتشِزیادیازدهانہبخاریخارجشد
تمامابروهاوریشاقااحمدسوخت…
اقااحمدخیلیتحملداشت،
حتۍیکآههمنڪشید
بارِدیگردرتزیینِمسجدبراۍنیمہشعبان
ازروےنردبانبهزمینافتادودستششکست.
اماایناتفاقاتذرہایدراوتردیدایجادنکرد.
اوباجدیت،کاردرمسجدداادامهمیداد.
میدانستحضرتزهرا(س)درحدیث
زیباییمیفرمایند↯
ڪسیڪهعبادتِخالصانہاشرابہسوۍ
خدابفرستد،خداوندبهترینمصلحتشرابہ
سوی اوفروخواهدفرستاد
منبع حدیث : بحارالانوار ، ج ۷۱ ، ۱۸۴
شنیدبودمڪه
احمدمشغولِنگارشقراناست. قبلایکبار
ڪلِقرآنرانوشتهبود،بعدهدیهداد
بهیکیازدوستان…
برای باردومڪارنگارشراآغازکرد
امااینبارتمامنڪرد!
پرسیدم:توڪهشروعڪردی،خبتمامشکنوبدهبه
من.
گفت:نہ
اولشبااخلاصبود. اماالان
احساسمیڪنماخلاصِلازمبراۍاینکارراندارم!
احمدبنابہگفتہمادرش،
هیچگونہهواوهوسینداشت
یڪبارندیدمڪهبگویدفلانغذارادوستدارم
یااینڪهفلانچیزرامیخواهم،
اصلااینگونہنبود
↭زندگۍاوسادہوبیآلایشبود.
اصلابہدنبالِمُدولباسشیڪو…نبود
البته
اشتباهنشوداحمداقاهمیشہتمیزبود.
کُتسادهوتمیز،محاسنوموهاۍکوتاہ
چهراهاۍخندانوآرامشخاصیڪهانسانرا
بخدانزدیڪمیڪردازویژگیهاۍ
اوبودڪہازاخلاصاحمداقانَشئتمیگرفت!
بارهابہشاگردانیڪهبااوبودند
سفارشمیڪردڪهفلانینورِصورتتڪمشده!
فلانۍبادوستانِخوبۍهمراهنیستۍ!
یابرعڪسدربارہڪارخوبِافراد
چنینعباراتۍراداشت.اوخالصانہاین
حرفهارامیزد.
احمداقاتوجہداشتبهڪسانیبگوید
ڪهدرپۍرشدمعنوےهستندوخالصانہباانهاصحبتمیڪردوتلاشداشتآنهاراڪمۍبالاتربیاورد.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
••@shahid_hadi99 ••
🍃🎀
🍃🎀
#عارفانه
#به وقت رمان📚
#قسمت_چـهـلـم
شنـاخـت
(راوی: دوسـتـان شـهیـد)
بارها با خودم فکر کرده ام که "راه نجات و سعادت" در چیست؟ در "دوری از مردم" است یا "با مردم" بودن؟
آیا می توان دوست خدا شد و در عین حال در متن زندگی بود؟
چگونه می توان کارهای متضاد را با هم انجام داد؟ هم با مردم معاشرت کرد، هم درس خواند، هم کار کرد، هم با دوستان خندید و گریه کرد، هم تلخ و شیرین روزگار را چشید و... اما در عین حال در نماز ها معراج داشت.
بارها از خودم سوال کرده ام: آیا راه رسیدن به مقام بندگی پایان یافته؟ آیا این افراد نظیر احمد آقا الگوهایی دست نیافتنی هستند؟ و صدها پرسش دیگر.
اما با نگاه به روزمره ی احمد آقا می بینیم که راه رسیدن به خدا و قرب الهی و رسیدن به اولیای حق از متن جریان زندگی شکل می گیرد.
در این صورت است که همه ی نظام هستی گهواره ی رشد آدمی می شود.
باید گفت: تفاوت مهم احمد آقا با دیگران از "شناخت" او به هستی سرچشمه می گرفت. از این رو عمل هرچند اندک ایشان عارفانه بود و قیمتی بی انتها داشت.
او انسانی عقل گرا بود. و این ویژگی بارز شاگردان آیت الله حق شناس بود.
این ویژگی از آن جهت مهم است که در دوران ما عرفان های کاذب و پوشالی، بلای جان عاشقان طریق خدا شده.
متاسفانه شاهدیم که عده ای با بی اعتنایی به راه نورانی عقل، راه عرفان های غیر قرآنی و غیر عقلانی و خود ساخته را در پیش گرفته اند.
آن ها در خیال باطل خود می پندارند؛ لازمه ی دین داری و دوستی با خدا، ترک زندگی و بی توجهی به وظایف انسانی است. کسانی که خود و افراد ساده دل پیرو خود به سوی هلاکت می کشانند.
اما احمد آقا به عنوان یک عارف عاقل، به تمام وظایف زندگی توجه داشت. درس، کار، ورزش، نظافت، ارتباط با مردم، تحلیل سیاسی و اجتماعی و...
این ها باعث شد که از او یک الگو مثال زدنی ساخته شود.
هنوز خاطره ی کارهای او در ذهن بچه های محل باقی مانده. زمانی که با آن ها فوتبال بازی می کرد. در آبدارخانه ی مسجد برای مردم چای می ریخت و...
شناخت صحیح احمد آقا از زندگی و بندگی، او را به اوج قله های عبودیت رساند. او در سنین جوانی مانند یک مرد دنیا دیده با وقایع برخورد می کرد. حقیقت اعمال را می دید و...
یک بار با ایشان به روستای آینه ورزان رفتیم. بعد از کمی تفریح و بازی، نشسته بودیم کنار هم. یک زنبور دور صورت من می چرخید.
با ناراحتی و عصبانیت تلاش می کردم که او را دور کنم. اما احمد آقا که کنار من بود بی توجه به آن زنبور به کار های من نگاه می کرد.
بعد لبخندی زد و گفت: یقین داشته باش! بعد که تعجب من را دید ادامه داد: یقین داشته باش که هیچ حیوان گزنده ای بنده ی مومن خدا را اذیت نمی کند.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
••@shahid_hadi99 ••
🍃🎀
🍃🎀
#عارفانه
#به وقت رمان📚
#قسمت_چـهـل_و_یـکـم
«جمال»
استاد محمد شاهی
برادرم جمال از دوستان نزدیک احمد آقا بود. تاثیر رفتار احمد آقا در او بسیار زیاد بود . همیشه به همراه هم در جلسات استاد حق شناس شرکت می کردند. رفتار و اخلاق جمال بسیار به احمد آقا شبیه بود.
در آن دوران شرایط خانه ی ما با آن ها کاملا متفاوت بود. جمال از آن روزها که در دبستان مشغول تحصیل بود در یک مغازه کار می کرد.
پدر ما یک کارگر ساده با چندین سر عایله بود. جمال هر چه که به دست می آورد جمع می کرد و برای مخارج خانه تحویل پدر یا مادر می داد.
با آنکه شرایط خانه ی ما از لحاظ مالی تعریفی نداشت اما بارها دیده بودم که جمال به فکر مشکلات مردم بود و سعی می کرد گرفتاری آن ها را برطرف کند. از دیگر ویژگی های جمال ارادت قلبی و عشق عجیب او به مولایش قمر بنی هاشم و امام زمان (عج) بود.
جمال با شروع جنگ راهی جبهه شد. سال ۱۳۶۲ بود که پس از مدت ها به مرخصی آمد و از همه ی رفقا خداحافظی کرد.
نمی دانم چرا، اما جمال و چند تن از دوستانش همیشه می گفتند که آرزو داریم گمنام بمانیم!
در عملیات والفجر ۴ در ارتفاعات غرب کشور آرزوی آن ها برآورده شد.
مدتی بود که از آن ها خبر نداشتیم. مادرم که جمال را بسیار دوست داشت بیش از همه بی تابی می کرد . تا اینکه یک روز خبر خوشی آمد !
یکی از دوستان جمال به محل آمده بود . می گفت : مطمئن هستم که جمال زنده است. مجروح شده و به زودی بر می گردد!
آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم چه کار کنم. دویدم به سمت مسجد. در مواقع خوشحالی و ناراحتی سنگ صبور من احمد آقا بود. من آن زمان شب و روز با احمد آقا بودم .
با خوشحالی وارد دفتر بسیج شدم . دیدم احمد آقا مشغول نوشتن پلاکارد است: عروج خونین شهید جمال محمد شاهی را . . .
گفتم : احمد آقا ننویس ! خبر خوش ، خبر خوش
از خوشحالی نمی توانستم کلمات را کامل بگویم. گفتم : احمد آقا یکی از رفقای جمال اومده می گه جمال زنده است . خودش دیده که جمال مجروح شده و بردنش بیمارستان.
خیره شدم به چشمای احمد آقا، اصلا خوشحال نشده بود! سرش را پایین انداخت و مشغول نوشتن ادامه ی جمله شد.
گفتم : احمد آقا ننویس، مگه نشنیدی، جمال زنده است، اگه مامانم این پلاکارد رو ببینه، دق می کنه.
سرش را بلند کرد و گفت: من جمال شما رو دیدم.توی بهشت بود. همان دو ماه پیش موقع عملیات شهید شده!
انگار آب سردی روی من ریخته بودند. همه ی غم ها به سراغم آمد.
من به حرف های احمد آقا اطمینان داشتم. کمی با حالت پریشانی به احمد آقا نگاه کردم. همه خاطرات داداش جمال از جلوی چشمانم عبور کرد.
آب دهانم را فرو دادم و گفتم : داداشم حرف دیگه ای نزد؟
احمد آقا سرش را بالا آورد و ادامه داد: چرا، به من گفت: دو ماه برام نماز قضا بخوان. من هم چند وقتی هست که شروع کردم به خواندن.
بعد از آن مطمئن شدیم که جمال شهید شده . چند روز بعد فهمیدیم خبر مجروحیت جمال هم اشتباه بود.
مراسم یادبودی برای جمال در مسجد برگزار شد. احمد آقا همه ی بچه ها را جمع کرد و در مراسم شرکت کرد.
خودش هم بسیار با ادب در مسجد نشسته بود. بعدها وقتی از او درباره ی این مسئله سوال کردم گفت: مولای ما امام زمان ( عج) در مراسم ختم شهید جمال حضور یافته بود. برای همین اصرار داشتم همه ی بچه ها شرکت کنند.
جمال به جرگه ی شهدای گمنام پیوست و دیگر پیکرش بازنگشت.
بعدها یکی از دوستان جمال که در قم سکونت دارد تماس گرفت و گفت: من جمال را در عالم رویا دیده ام.
جمال گفت: ما با کاروان شهدای گمنام برگشته ایم و در مجاورت مسجدجمکران، بالای کوه خضر، حضور داریم!
من بعدها شنیدم که آیت الله حق شناس درباره ی اهمیت نماز به کلام احمد آقا روی منبر استناد می کردند که :(( داداش جون، نماز این قدر اهمیت داره که اون شهید می یاد به دوستش می گه دو ماه برای من نماز بخوان، حتی شهید هم نمی خواهد حق الله به گردن داشته باشد.))
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
••@shahid_hadi99 ••
🍃🎀
🍃🎀
#عارفانه
#به وقت رمان📚
#قسمت_چـهـل_و_دوم
«مفقودالاثر»
یکی ازدوستان شهیدواستادمحمدشاهی
توی پایگاه بسیج مسجدبودیم. بعدازاتمام کار ایست وبازرسی می خواستم برگردم خانه.
طبق معمول ازبچه ها خداحافظی کردم. وقتی می خواستم بروم احمدآقا آمدوگفت:می خوای باموتور برسونمت؟
گفتم:نه خونه ی مانزدیکه. خودم ازتوی بازار مولوی پیاده میرم.
دوباره نگاهی به من کردوگفت:یه وقت سگ دنبالت میکنه واذیت میشی؟
گفتم:نه بابا،سگ کجابود. من هرشب دارم این راه رو میرم. دوباره گفت:بزار برسونمت.
پیچ کوچه مسجدرو رد کردمو واردبازار مولوی شدم. یکدفعه دیدم هفت هشت تاسگ گنده وسیاه روبه روی من وسط بازار وایسادن!!
چی کارکنم این هاکجا بودن؟برم؟برگردم؟! خلاصه بچه های مسجدرا صدا زدم و...
تازه یاد حرف احمدآقا افتادم. یعنی میدونست قراره سگ جلوی من قرار بگیره؟!
پیرمردساده دل همین که ازخوداحمدآقا شنید برایش کافی بود.
دیگر دنبال سندومدرک نمی گشت!اشک میریخت وخدارا شکر میکرد.
بعدازآن صحبت، خانواده ی آنها بارها باصلیب سرخ نامه نگاری کردند.اما هیچ خبری نگرفتند.
برخی این پدررا ساده می خواندند که به حرف یک جوان اعتمادکرده ومی گوید پسرم زنده است.
اما این پدر اعتمادکامل به حرف های احمدآقا داشت.البته خوابی هم که درهمان ایام دیده بود کلام احمدآقا راتاییدمیکرد.
صدق کلام احمدآقا پنج سال بعدمشخص شد.در مردادماه سال1369اسرای ایران وعراق تبادل شدند.
بعداعلام شدکه تعدادی از مفقودان ایرانی که دراردوگاه های مخفی رژیم صدام بودند آزاد شده اند.
مسجدو محله ی امین الدوله چراغانی شد.
آزاده ی سرافراز ابوالفضل میرزایی،که هیج کس تازمان آزادی از زنده بودن او مطمئن نبود،به وطن بازگشت.
اما آن روز دیگراحمدآقا درمیان ما نبود.
چندپسر داشت.یکی ازآنها راهی جبهه شد.مدتی بعدودر جریان عملیات پسرش مفقودالاثرشد.خیلی ها میگفتند:که پسراو درجریان عملیات شهید شده.
حتی برخی گفتند:ماپیکر این شهید را دیده ایم. همه ی اهل محل ایشان رابه عنوان پدرشهید میشناختند.
این پدر،انسان بسیار زحمت کشی بود اما اهل مسجدو نمازجماعت نبود.
اویک ویژگی دیگرهم داشت وآن اینکه به احمدآقا خیلی ارادت داشت.
این اواخرکه حالات احمدآقا خیلی عارفانه شده بود درحضور اوصحبت ازپسر همین آقا شد.ازهمین شهید.
احمدآقا خیلی محکم وباصراحت گفت:پسرایشان شهید نشده والان در زندانهای عراق اسیراست!
بعدادامه داد:روزی میرسدکه پسرش برمیگردد.
من خیلی خوشحال شدم. رفتم به آن پدرگفتم:احمدآقا رو قبول داری؟
گفت:بله،پاک ترین وبهترین جوان این محل احمدآقاست.
باخوشحالی گفتم:احمدآقا میگه پسرشما زنده است. درزندان های عراق اسیره وبعدها برمیگرده.
خیلی خوشحال شد. گفت:خودت ازاحمدآقا شنیدی؟
گفتم:آره،همین الان تومسجدداشت درباره ی پسرشما صحبت میکرد.
بامن راه افتادوآمد مسجد. نشست کناراحمدآقا وشروع به صحبت کرد.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
••@shahid_hadi99 ••
🍃🎀
🍃🎀
#عارفانه
#به وقت رمان📚
#قسمت_چـهـل_و_سـوم
«عارفانه»
راوی : استاد محمد شاهی
یکبار به 《احمد اقا》گفتم : شما این مطالب را از کجا میدانید؟ (قضیه شهادت جمال و زنده بودن ابوالفضل و چندین ماجرای دیگه که از شما دیده ام!)
《احمد اقا》 طبق معمول حرف از مراقبه و محاسبه زد.
میگفت،تا میتوانی دقت کن تا میتوانی گناه نکنی،تا میتوانی مراقب اعمالت باش! انوقت خواهی دید که همه زمان و مکان در خدمت تو خواهند بود.
بعد نگاهی به من کرد و گفت:[باید بیایید بالا تا بعضی چیز ها را ببینید ، باید بیایید بالاتر تا بتوانم برخی چیزها را بگویم.]
بعد حرفی زد که هنوز هم فهمیدن آن برایم دشوار است!
گفت: خدا به من عمر افراد را نشان داده خدا به من فیوضاتی که به افراد میشود را نشان داده
من میبینم برخی افراد که جمعه شب هابه جلسات حاج اقا حق شناس می آیند، انسان های بزرگی هستند، که باطن انسان هارا به خوبی میبینند،لذا به اعمالت دقت کن!
بیشتر مطݪبی ڪه از احمدآقا می شنیدیم
درباره ی خودسازی بود.
یک بار به همراه چند نفر از بچه ها دور هم نشسته بودیم.
احمدآقا گفت :
بچہ ها ، کمی به فکر اعمال خودمان باشیم
بعد گفت : بچہ ها یکی از بین ما شهید خواهد شد.
خودسازی داشته باشیم تا شهادت قسمت ما هم بشود.
بعد ادامه داد : بچه ها ، حداقل سعی کنید
سه روز از گناه پاک باشید. اگر سه روز مراقبه و محاسبه ی اعمال را انجام دهید حتماً به شما عنایاتی می شود.
بچه ها از احمد آقا سوال ڪردند : چی ڪار کنیم تا ما هم حسابـے به خدا نزدیک شویم.
احمدآقا گفت :
چهل روز گناه نکنید.
مطمئن باشید که گوش و چشم شما
باز خواهد شد.
و این اشاره ای به همان حدیث معروف است که می فرماید :
هر کس چهل روز اعمالش برای خدا خالص باشد خداوند چشمه های حکمت را بر زبان او جاری خواهد کرد.
احمدآقا به دلایلی اظهار لطف بیشتری به من داشت. خانواده ی ما بسیار شلوغ بود
و خانه ی کوچکی داشتیم.
برادر من هم شهید شده بود. برای همین خیلی به تربیت من دقت می کرد.
همیشه برخی صحبت ها را از طریق من به دیگر بچه ها انتقال می داد.
به یاد دارم یک بار به من گفت :
به این رفقای مسجد بگو دروغ نگویند.
وقتی کلام دروغ از دهان کسی خارج می شود به قدری بوی گند در فضا منتشر می شود که اصلاً
تحمل آن را ندارم!
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
••@shahid_hadi99 ••
🍃🎀