eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
215 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_چهلم فشار انگشتانش به قدری زیاد بود که دستم ضعف رفت، به سمتش برگشتم و او ب
رمان باورم نمی‌شد تنها چند ساعت پس از عقدمان به سرنوشت همسر سابقش دچار شوم که ضرب سیلی سنگینش در گوشم زنگ می‌زد و گونه‌ام از درد آتش گرفته بود. خون دهانم روی ستون مانده و همین صورت زخمی و سنگ‌های خونی برای آتش زدن دلش کافی بود که دستم را گرفت و فریاد کشید: «همینو می‌خواستی؟ تا از این کشور لعنتی بریم و برسیم به آمریکا فقط خفه‌شو!» نه پدر و مادرم کنارم بودند تا دخترشان را از دهان این گرگ بیرون بکشند، نه نورالهدی اینجا بود نه حتی ابوزینب زنده بود تا با کشیده‌ای رامَش کند. چشم همه در فرودگاه به ما بود و دل من دریای درد؛ از زندگی‌ام که با عامر به تباهی کشیده شده بود تا داغ حاج قاسم و ابومهدی و چاه ظلمی که انتها نداشت. دستمالی از جیبش درآورد تا خون دهانم را پاک کند و زیرلب زمزمه می‌کرد: «من بمیرم آمال! دستم بشکنه عزیزدلم! یه لحظه نفهمیدم چی‌کار می‌کنم!» لبم از تیزی دندان شکاف خورده بود و نمی‌خواستم دستش به من بخورد که تا دستمال را جلو آورد، صورتم را کنار کشیدم. می‌دانستم به کتک زدن همسرش عادت دارد و خیال می‌کردم به هوای اینهمه عشق و محبتی که ادعا می‌کند، کمی با من مهربان‌تر باشد و باید باور می‌کردم از این به بعد، زندگی‌ام همین خواهد بود که تا رسیدن به آمریکا، دیگر کلامی حرف نزدم. او مدام دورم می‌چرخید و با هرچه واژه به دستش می‌رسید، نازم را می‌کشید و من فقط چشمانم را می‌بستم و تلاش می‌کردم بخوابم بلکه این کابوس را کمتر در بیداری ببینم. پرواز طولانی از بغداد تا نیویورک و پس از آن پرواز دیگری از نیویورک تا دیترویت، بزرگترین شهر ایالت میشیگان که محل اقامت عامر بود، بی‌نهایت خسته‌ام کرده بود و با هر قدم انگار به حجلۀ مرگم نزدیک می‌شدم تا سرانجام تاکسی مقابل خانه‌ای قدیمی توقف کرد. خانه‌ای با نمای آجری، پنجره‌های فلزی سیاه و کوچه‌ای باریک که دلگیری محله را بیشتر می‌کرد و وقتی وارد شدم، از هوای گرفتۀ خانه، حالم بدتر شد. شاید روزی که از آمریکا به عراق می‌آمد، باورش نمی‌شد با من به اینجا برگردد که خانه‌اش اینهمه نامرتب بود. دستپاچه چراغ‌ها را روشن کرد تا خانه دلگیر و کوچکش کمی بهتر به نظر برسد و اینجا بنا بود قبر من باشد که در همان لحظۀ اول، نفسم گرفت. دور از خانواده و در غربت، قدم به منزل مردی گذاشته بودم که جز بیزاری حسی به او در دلم نبود و نمی‌دانستم چطور باید این زندگی را ادامه دهم. به هربهانه‌ای می‌خواست خودش را در دلم جا کند که شالم را از سرم باز کرد، با مهربانی کم نظیری تعارف زد تا روی کاناپه بنشینم و من فقط کمی هوای تازه و دوری از عامر را می‌خواستم که به سمت دیگر خانه و پای پنجره رفتم. پنجره را باز کردم اما انگار در این شهر هوایی برای تنفس پیدا نمی‌شد و شاید من بی‌نهایت افسرده بودم که دوباره پنجره را بستم و همانجا روی زمین چمباته زدم. غصۀ مصیبت شهادت حاج قاسم و ابومهدی و خستگی سفری طولانی، تمام جانم را گرفته و فقط دلم می‌خواست برای همیشه بخوابم. در روزهایی که عراق عزادار شهادت فرماندهان مقاومت بود، من دور از وطن اسیر عامر بودم و تنها دلخوشی‌ام، تصاویری بود که نورالهدی برایم ارسال می‌کرد. همانجا پای پنجره نشسته بودم و بی‌توجه به ترانۀ انگلیسی که عامر برایم می‌خواند و همزمان قهوه حاضر می‌کرد، غرق تماشای کلیپ‌ها بودم. اولین ویدئو، تصاویری از تابوت شهدا بود و جوانی که با سوزی عجیب اذان می‌گفت و انگار مقتل می‌خواند که با هر واژۀ اذانش همه ضجه می‌زدند و من هم هزاران کیلومتر دورتر از آن‌ها، بی‌صدا گریه می‌کردم. همان چند صحنه‌ای که صورت حاج قاسم و ابومهدی را دیده بودم، در ذهنم مانده و خیال خاطره‌هایشان آتشم می‌زد اما بنا نبود حتی در خلوتم راحت باشم که عامر مقابل صورتم خم شد و با خنده سر به سر حال خرابم گذاشت: «دوست داری تو قهوه خامه بریزم یا تلخ می‌خوری؟» انگار نمی‌دید کام من از زندگی در کنار او، به اندازۀ کافی تلخ است و همین صورت خیسم، مذاق او را هم تلخ کرد: «برا چی داری گریه می‌کنی؟» از تصویری که روی موبایلم باز بود پاسخ سوالش را گرفت که موبایل را با قدرت از دستم کشید و با خنده‌ای عصبی تهدیدم کرد: «مجبورم نکن موبایل رو ازت بگیرم!» هزار حرف در دریای دلم موج می‌زد و جرأت نداشتم یکی را بر زبان بیاورم که هنوز سنگینی سیلی آن شب در خاطرم مانده و او حتی تحمل همین سکوتم را هم نداشت. موبایل را روی مبل پرت کرد، دستم را گرفت و با قدرت بدن در هم کوبیده‌ام را از جا کَند و خیره به چشمانم، اتمام حجت کرد: «از این به بعد دیگه اشک و روضه و شهید و همه چی تعطیل! فقط از زندگی‌ات لذت می‌بری و عشق و حال!» @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
2.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه موقعی مردم جمع میشدن تو قهوه خانه ها بوکس محمدعلی کلی رو تماشا و تشویق میکردن الان بوکس ایران با اسرائیل😉 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا #چهارشنبه_های_امام_رضایی🍃 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
ساعت ۷ اینا خیلی دلم گرفته بود و داشتم با امام رضا حرف میزدم هی می گفتم دیگه داشت شدت می‌گرفت یهویی خواهر دومی زنگ زد صحبت کردم سریع تمام کردم و ادامه دادم به درد و دل و گریه ام گرفت... یهویی خواهر بزرگم زنگ زد!!! حالا چطوری جمع کنی گریه زاری تو😅 دلم یه طوری شد احساس کردم امام رضا دوست نداشت گله کنم. انگار گفت نگو نگو.... جالبه خیلی هم زود راضی شدن قطع کردن انگار فقط امام رضا می‌خواست چیزی نگم. امام رضاست دیگه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 یک روزنامه نگار غربی به نام رابرت فیسک، در دهه ۱۹۹۰ از خواست تا مفهوم شهادت را برای او و غربی ها توضیح دهد. @basijiyanegomnam @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/تشرف علی بن مهزیار اهوازی(ره) #قسمت_چهارم وارد خیمه شدم. دیدم ارباب عالم
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/تشرف علی بن مهزیار اهوازی(ره) (آخر) و [پدرم] به من فرموده است: "فرزندم، خدا در شهرها و دسته های مختلف مخلوقاتش همیشه حجتی قرار داده است تا مردم از او پیروی کنند و حجت بر خلق تمام شود. فرزندم، تو کسی هستی که خدای تعالی او را برای اظهار حق و محو باطل و از بین بردن دشمنان دین و خاموش کردن چراغ گمراهان، ذخیره و آماده کرده است. پس در مکانهای پنهان زمین، زندگی کن و از شهرهای ظالمین فاصله بگیر و از این پنهان بودن وحشتی نداشته باش؛ زیرا که دلهای اهل طاعت، به طرف تو مایل است، مثل مرغانی که به سوی آشیانه خود پرواز می کنند و این دسته کسانی هستند که به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذلیل اند؛ ولی در نزد خدای تعالی گرامی و عزیز هستند. اینان اهل قناعت و متمسک به اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام و تابع ایشان در احکام دین و شریعت می باشند. با دشمنان طبق دلیل و مدرک بحث می کنند و حجتها و خاصان درگاه خدایند؛ و در صبر و تحمل اذیت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند که خدای تعالی، آنان را نمونه صبر و استقامت قرار داده است و همه این سختیها را به جان و دل می پذیرند. فرزندم، بر تمامی مصایب و مشکلات صبر کن؛ تا آن که خدای تعالی وسایل دولت تو را مهیا کند و پرچمهای زرد و سفید را بین حطیم و زمزم بر سرت به اهتزار درآورد و فوج فوج از اهل اخلاص و تقوی نزد حجرالاسود به سوی تو آیند و بیعت نمایند. ایشان کسانی هستند که پاک طینتند و به همین جهت قلبهای مستعدی برای قبول دین دارند و برای رفع فتنه های گمراهان بازوان قوی دارند. آن زمان است که درختان ملت و دین بارور گردد و صبح حق درخشان شود خداوند به وسیله تو ظلم و طغیان را از روی زمین برمی اندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظاهر می نماید. احکام دین در جای خود پیاده می شوند و باران فتح و ظفر زمینهای ملت را سبز و خرم می سازد." بعد فرمودند: آنچه را در این مجلس دیدی باید پنهان کنی و به غیر اهل صدق و وفا و امانت اظهار نداری. ابن مهزیار می گوید: چند روزی در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشکلات خود را سؤال نمودم. آنگاه مرخص شدم تا به سوی اهل و خانواده خود برگردم. در وقت وداع، بیش از پنجاه هزار درهمی که با خود داشتم، به عنوان هدیه خدمت حضرت تقدیم نموده و اصرار کردم که ایشان قبول نمایند. مولای مهربان تبسم نموده و فرمودند: این مبلغ را که مربوط به ما است در مسیر برگشت استفاده کن و به طرف اهل و عیال خود برگرد؛ چون راه دوری در پیش داری. بعد هم آن حضرت برای من دعای بسیاری فرمودند. پس از آن خداحافظی کردم و به طرف شهر و دیار خود بازگشتم. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
💭 توئیت جالب کاربر عرب آمریکا: پزشکیان مارو فریب داد فکر می‌کردیم او محمود عباس است، ناگهان مثل سنوار ظاهر شد @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊