eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ إِنَّ اللَّهَ لَا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا مَا بَعُوضَةً فَمَا فَوْقَهَا ۚ فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ ۖ وَأَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَيَقُولُونَ مَاذَا أَرَادَ اللَّهُ بِهَٰذَا مَثَلًا ۘ يُضِلُّ بِهِ كَثِيرًا وَيَهْدِي بِهِ كَثِيرًا ۚ وَمَا يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفَاسِقِينَ خداوند از این که (به موجودات ظاهرا کوچکی مانند) پشه، و حتی کمتر از آن، مثال بزند شرم نمی‌کند. (در این میان) آنان که ایمان آورده‌اند، می‌دانند که آن، حقیقتی است از طرف پروردگارشان؛ و اما آنها که راه کفر را پیموده‌اند، (این موضوع را بهانه کرده) می‌گویند: «منظور خداوند از این مثل چه بوده است؟!» (آری،) خدا جمع زیادی را با آن گمراه، و گروه بسیاری را هدایت می‌کند؛ ولی تنها فاسقان را با آن گمراه می‌سازد! آیه ۲۶/ بقره📝 : ۱- حيا و شرم در مواردى است كه كار شرعاً، عقلًا يا عرفاً مذموم باشد. امّا در بيان حقايق، شرم و خجالت پسنديده نيست. «لا يَسْتَحْيِي» ۲- حقايق والا و مهم را مى‌توان با زبان ساده ومثال بيان نمود. «أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا» ۳- مؤمن كلام خدارا باور دارد و مطيع آن است. «فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ» ۴- مثال‌هاى قرآن، وسيله تربيت و رشد است. «فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ» ۵- مثال‌هاى قرآن، حقّ ودر مقام بيان حقايق است. «أَنَّهُ الْحَقُّ» ۶- انسانِ حقيقت‌جو، از هر نورى راه را مى‌يابد، ولى شخص بهانه‌گير و اشكال‌تراش، به هر چراغى خرده مى‌گيرد. «ما ذا أَرادَ اللَّهُ بِهذا مَثَلًا» ۷- كفر و لجاجت، عامل بهانه‌گيرى است. «ما ذا أَرادَ اللَّهُ بِهذا مَثَلًا» ۸- فسق، موجب گمراهى ومانع شناخت حقايق است. «وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ» ۹- مثال‌هاى قرآن، وسيله هدايت يا ضلالت است. «يُضِلُّ بِهِ، يَهْدِي بِهِ»* ۱۰- خداوند، پيمان‌شكن را فاسق و فاسق را گمراه مى‌كند. «وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ» @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_شصت_و_چهارم مدام اخبار را زیر و رو می‌کردم بلکه این جان به لب‌رسیده‌ به کالبدم
رمان تمام تنم از شوک واکنش سردش، لمس شده بود و به سختی توانستم از آغوشش فاصله بگیرم. ساعت ۱۲ شب و چراغ اکثر خانه‌ها خاموش بود. منزل پدرم در انتهای یک کوچه بن بست قرار گرفته و هیچ کس در کوچه نبود و می‌فهمیدم فقط برای اینکه از آغوشم فاصله بگیرد، بهانه آورده که تمام احساس دلهره و دلتنگی و درد دوری، در دلم خشک شد و خنده رو صورتم ماسید. مات و متحیر نگاهش می‌کردم و باورم نمی‌شد اینطور مرا پس بزند؛ تمام وجودم در هم شکسته بود و غرورم اجازه نمی‌داد یک کلمه شکایت کنم یا حتی یک قطره اشک از چشمانم جاری شود و با سکوتی تلخ برگشتم. تازه متوجه شده بود چه بلایی سر دلم آورده که دنبالم دوید و نامم را صدا می‌زد، اما نه پاسخی می‌دادم نه به سمتش برمی‌گشتم و نمی‌دانستم باید با اینهمه عشقی که جانم را تسخیر کرده و اینهمه بی‌احساسی همسرم چه کنم. قدم‌هایم را سریعتر می‌کردم تا زودتر به پله‌های ایوان برسم و پای پله‌ها، از پشت دستم را کشید و با لحنی پشیمان، پوزش خواست: «منظوری نداشتم، منو ببخش!» سپس روبرویم ایستاد و نمی‌خواست دلشکستگی‌ام ادامه پیدا کند که با لبخندی خسته بهانه تراشید: «من ترسیدم کسی ببینه..» اجازه ندادم حرفش تمام شود و با بغضی مظلومانه شکایت کردم: «تو فقط می‌ترسی من بهت نزدیک بشم!» انگار از حادثه کنسولگری اعصابش به هم ریخته بود و دیگر توانی برای بحث کردن نداشت که خطوط صورتش در هم رفت و شاید سکوت کرده بود تا من راحت حرف‌هایم را بزنم و این زخم تازه سرباز کرده بود که خونابۀ غم از چشمانم چکید: «تو نمی‌فهمی چجوری منو عذاب میدی!» از اینهمه ناراحتی‌ام نگاهش گُر گرفته و فهمیده بود کار جراحت جانم از عذرخواهی گذشته که دستانم را بالا آورد، چند لحظه بی‌ریا نگاهم کرد، سپس سرش را خم کرد و همانطور که هر دو دستم را می‌بوسید، برای راضی کردنم از جان مایه گذاشت: «من بمیرم که ناراحتت کردم. هرچی بگی حق داری، من اشتباه کردم!» مهربانی‌اش را باور داشتم و می‌دانستم حاضر است برای شاد کردن من جان دهد اما همین چند لحظه پیش، سردیِ احساسش را چشیده و به این سادگی‌ها طعم تلخش از خاطرم نمی‌رفت که حتی این اولین بوسه‌هایش بر دستم، دلم را نرم نمی‌کرد. می‌دیدم از چشمانش خستگی و بی‌خوابی می‌بارد و دلم نمی‌آمد بیش از این اذیت شود که دستم را پس کشیدم و با نفس‌های غمگینم نجوا کردم: «مهم نیس.» سفیدی چشمانش از این سفر سخت به سرخی می‌زد و نمی‌خواستم باز هم شرمنده باشد که با دلسوزی پرسیدم: «می‌خوای اگه خسته‌ای امشب همینجا بمونیم؟» از کلام پُر مهر و محبتم لبخندی شیرین لب‌هایش را از هم گشود و با لحنی شیرین‌تر پیش چشمانم دلبری کرد: «نه عزیزم، من خوبم. یه ذره خسته بودم که اونم تو رو دیدم خستگیم در رفت.» سپس برای تشکر از پدر و مادرم تا اتاق نشیمن آمد و دیروقت بود که زینب را در آغوش گرفت و با هم از خانه خارج شدیم. خنکای این شب بهاری و خیالی که از آمدن مهدی راحت شده بود، چشمانم را خمار خواب کرده و دلم می‌خواست تا رسیدن به بغداد در ماشین بخوابم اما تا چشمانم را می‌بستم، تلخی لحظه‌ای که مرا از آغوشش پس زد، حالم را بهم می‌زد و کلافه‌تر می‌شدم. زینب صندلی عقب ماشین خوابش برده و من تمایلی برای صحبت با مهدی نداشتم که از هر دری حرف می‌زد و هر چه می‌پرسید، سربالا پاسخ می‌دادم و پس از چند دقیقه، او هم ساکت شد. نمی‌دانستم تا کجا می‌توانم این وضعیت را تحمل کنم و او در عزای فاطمه، چقدر می‌تواند ادای عاشق‌ها را در بیاورد و با همین خیال به‌هم ریخته تا بغداد و رسیدن به خانه، با خودم جنگیدم و دل مهدی دریای درد بود که فقط با غصه نگاهم می‌کرد و دیگر نمی‌دانست به چه کلامی آرامم کند. با حال خرابم روی تخت زیر پتو در خودم مچاله شده و خبر نداشتم امشب، وحشتناک‌ترین کابوس زندگی‌ام را در بیداری خواهم دید که پشتم را به مهدی کردم و در بستری از غم به خواب رفتم. شاید ساعتی گذشته بود که از صدای آلارم گوشی از خواب پریدم. به‌قدری با حال بدی خوابیده بودم که فراموش کردم موبایلم را بی‌صدا کنم و حالا چند پیام و آلارم پشت سر هم بیدارم کرده بود. سرم را چرخاندم و دیدم مهدی ساعد دستش را روی پیشانی‌اش قرار داده و با چشمانی خیره به سقف اتاق نگاه می‌کند. ظاهراً با اینهمه خستگی، امشب هم نتوانسته بود بخوابد و تا دید بیدار شدم، به سمتم چرخید و بی‌صدا پرسید: «چیزی می‌خوای عزیزم؟» به حدی غرق افکار و غم و غصه بود که حتی صدای آلارم گوشی‌ام را نشنیده بود و نمی‌فهمید چرا بیدار شدم. گوشی را از بالای سرم برداشتم و همانطور که بی‌صدا می‌کردم، سرم را به نشانۀ پاسخ منفی تکان دادم و همزمان خط اول پیام را خواندم که قلبم از جا کنده شد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
براتون آرزو مـی کـنـم یک روز پــر از آرامـش یک عالمه شادی از تہ دل ساعاتی دوست داشتنی یک عالمہ دلخوشے و روز ی پر از خاطرات قــشــنــگ و مــانــدنــی... در کنار عزیزانتون داشتہ باشید روزتون زیبــا و در پنــاہ خـدا عصرتون بخیر ☕️🍩 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
2.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بابا نبودی ؛ پَر معجرم سوخت....😭😔 لحظاتی از وداع پدر با دختر شهیدش معراج شهدای تهران @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
8.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥واکنش دکتر سعید جلیلی به خیانت مجمع مدرسین حوزه علمیه با به رسمیت شناختن رژیم صهیونیستی!!!! @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❇️ اجازه نخواهیم داد عده‌ای در حوزه علمیه سخن از کشور مستقل صهیونیستی بگویند 🔻آیت‌الله‌العظمی نوری همدانی در دیدار عده‌ای از فضلای حوزه: ◻️ اجازه نخواهیم داد که در این شرایط سخت لبنان و فلسطین که صهیونیست‌ها روزانه هزاران زن وکودک را بکشند و خانه و زندگی آنان را غصب نمایند در حوزه علمیه عده‌ای از وجود یک کشور مستقل با این سابقه و خصوصیات که عرض شد سخن بگویند. ◻️ این که امام(ره) با اسرائیل مخالفت کردند فقط برای یک کشور خاص یا گروه خاص نیست بلکه به جهت غاصب و نامشروع بودن این رژیم است و جهت دیگرش شعار تجاوز به کشورهای دیگر است، حال ما بنشینیم و تماشا کنیم که یک گروه غاصب که سرزمینی را غصب کرده‌اند و رسماً شعارشان تجاوز به کشورهای دیگر هم هست روز به روز به این تجاوز ادامه دهد؟ ◻️ امروز تمام کفر و استکبار و صهیونیست در مقابل این نظام و رهبری ایستاده است، حالا وظیفه ما چیست؟ آیا این وظیفه ما نیست که از آرمان امام و خون شهدا و رهبری حمایت کنیم؟ لذا باید همه با هم جبهه حق را تقویت نمائیم و سنت‌های اصیل حوزه را حفظ کنیم. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
4.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقریباً چند ماه قبل از شهادتش بود. گفتم: چی شده؟ گفت: خواب دیدم سی چهل نفر دارن منو دنبال می‌کنن که بگیرن بکشن، بعد من رفتم قایم شدم دوباره منو پیدا کردن... دقیقاً هم همین شد؛ آرمان اینقدر پاک بود، شهادتش بهش الهام شده بود... طلبه تاریخ جنایت ۱۴۰۱.۰۸.۰۴ تاریخ شهادت ۱۴۰۱.۰۸.۰۶ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🔴دیگر زمان مصرف جنیفرها و انجلیاها تمام شد؛ خورشید ارزشمندی زنانه طلوع کرده است جنگ است، تلخ است، ا
💠 زنان لبنانی به ایرانی‌ها: آب و غذا نمی‌خواهیم، برای ما چادر بفرستید... یکی از خانم‌های تهرانی می‌گوید: یک چادر نو داشتم که برایم سوغات آورده بودند. از همان اول، دوست داشتم یکی را پیدا کنم که واقعاً چادر لازم داشته باشد و این سوغاتی را به او هدیه بدهم. این بحث که پیش آمد، با خودم گفتم: الان وقتش است. خلاصه، چادر سوغات، قسمت خواهران لبنانی شد. خانم دیگری هم در واکنش به درخواست زنان لبنانی گفت: از وقتی شنیدم برای خانم‌های لبنانی چادر جمع می‌کنند، یاد چادر زیبای مجلسی‌ام افتادم. خیلی دودل بودم که آن چادر را هدیه بدهم یا یک چادر نو به نیت خانم‌های لبنانی بخرم. بالاخره تصمیمم را گرفتم و با اینکه خیلی این چادرم را دوست داشتم، آوردمش برای خواهران لبنانی. اِن‌شاءالله به دستشان برسد و بتوانند از آن استفاده کنند. همین‌که یک لبخند رو لب آنها بنشیند، برای من کافی است. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
4.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای نامه‌ای که دختر خردسال ۱۰ ساله به رهبر انقلاب نوشت 🔹نوبت نامه‌ زهرا (دختر شهید) شده. آقا نامه را می‌گیرند و بلند می‌خوانند. زهرا خط عربی‌فارسی مخصوص خودش را نوشته. 🔹بعضی جاهایش خوانا نبود؛ ولی آقا کاملاً روان و راحت می‌خوانند. 🔸زهرا خواسته‌های همه را در نامه‌اش آورده: 🔺انگشتر هم می‌خواهید؛ آره؟ یک قرآن کریم هم می‌خواهند، یک جانماز هم می‌خواهند. 🔺در جانماز، مُهر و تسبیح باشد. 🔺چَشم! یک دفتر و قلم و چادر هم می‌خواهند. 🔺برای خاله‌ زهرا و بچه‌هایش، ریان و ریحانه، می‌خواهم دعا کنید؛ برای خانواده‌ام. و از شما چفیه می‌خواهم. زهرای عواضه. 🔺برای پدر شهید و مادر شهیدم دعا کنید. 🔹چَشم! خداوند ان‌شاءالله که همه‌ شما را محفوظ بدارد. 🔹آقای مقدم! این‌هایی که این زهراخانم خواسته، همه‌اش را بهشان بدهید. هم سجاده‌ من را بگیرید، هم انگشتر و قرآن و جانماز و همه را؛ جانماز هم باید یک مُهر و تسبیح در آن باشد. ✉️ ----------------------- با شهادتشون آتیش زدن به دلمون... اوضاع خیلی کربلاست....💔😔 الهی بگردم برای دل بچه هاشون و پدر و مادراشون ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊