شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_چهارم ▫️همان شب برایش ایمیل زدم و به یک ساعت نکشید که در پاسخم، ت
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻 #قسمت_پنجم
▪️حضور پرتعداد پلیس و ماشینهای ضد شورش، خبر از ادامۀ سرکوب دانشجوها میداد؛ نگران بودم بچهها پا پس کشیده باشند و همین که وارد محوطۀ دانشگاه شدم، از آنچه دیدم، قلبم غرق حسی عجیب شد.
▫️میان چادرهایی که این چند روز برای تحصن برپاشده بود و پلیس تلاش میکرد جمعشان کند، دانشجویان مسلمان به نماز جماعت ایستاده و بقیۀ بچهها دورشان حلقه زده بودند تا مانع حملۀ نیروها شوند.
▪️افسران پلیس تلاش میکردند این زنجیرۀ انسانی را قطع کرده و نماز جماعت را به هم بزنند اما فریاد دانشجوهای غیرمسلمان که مثل سد مقاومت میکردند، در و دیوار دانشگاه را میلرزاند: «بگذارید نماز بخوانند!»
▫️انگار داشتم آخرالزمان را به چشمم میدیدم و حقیقتاً باور میکردم "قضيه فلسطين كليد رمزآلود گشوده شدن درهاي فرج به روي امت اسلام است".
▪️دانشگاه کلمبیا قیامت شده و از محشری که در سایر دانشگاههای آمریکا و کانادا و اروپا به راه افتاده بود، باخبر بودم و خبر نداشتم در این میان سرنوشت چه خوابی برای من دیده است تا یک هفته بعد که فهمیدم دکتر مرصاد امیری پس از چند روز بازداشت، از دانشگاه اخراج شده است.
▫️نیازی نبود از کسی چیزی بپرسم که به هوای حمایت از من و در برابر چشمان خودم بازداشت شده و لابد حالا به جرم حمایت از فلسطین و یهودستیزی از دانشگاه اخراج شده بود.
▪️وجدانم بهقدری به درد آمده و حالم طوری به هم ریخته بود که دیگر نشد تحمل کنم و همان شب همه چیز را به حامد گفتم.
▫️با دقت، تمام حرفهایم را شنید و سؤالی که این چند روز ذهن من را شخم زده بود، از خودم پرسید: «کسی که انقدر با تو بد بوده، چه دلیلی داشته همچین کاری کنه؟»
▪️صحبتهایم گیجش کرده بود و من گیجتر از او، به جای جواب، دوباره درددل کردم: «اون به خاطر من از کارش اخراج شده...»
▫️نمیدانم اما شاید شنیدن کلام آخرم با لحنی دلنگران، غیرتش را به هم ریخت که با تندی تشر زد: «انقدر نگو به خاطر من!»
▪️از سنگینی کلماتش جا خوردم و او نه از دریچۀ احساس که از دروازۀ منطق وارد ماجرای ما شده بود و با لحنی محکم طرح پرسش کرد: «اصلاً چرا باید دخالت میکرد؟»
▫️طوری عصبانی شده بود که دیگر جرأت نکردم حرفی بزنم اما حالا او پیگیر قضیه بود و بلافاصله پیشنهاد داد: «دوباره بهش ایمیل بزن!»
▪️باور نمیکردم چنین حرفی بزند و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود: «ایمیل بزن و تشکر کن که کمکت کرده، بگو از اینکه اخراج شده خیلی ناراحت شدی. در همین حد بگی کافیه، بعد اون خودش اگه حرفی داشته باشه شروع میکنه!»
▫️نمیفهمیدم چرا میخواهد دوباره با استادم ارتباط بگیرم و تا خواستم بپرسم، خودش پاسخ داد: «ببین دخترعمو، ممکنه پشت این رفتارش موضوعی باشه که بعداً برات دردسر درست کنه! ما باید بفهمیم این آدم با تو چیکار داشته! شاید همۀ اینا یه نقشه باشه تا تو رو بدهکار خودش بکنه و بعداً بخواد براش کاری انجام بدی.»
▪️با هر کلمه بیشتر میترسیدم و شاید ترسم را از تپش تند نفسهایم حس میکرد که مثل همیشه خندید و حرف را به هوایی دیگر کشید: «راستی بچهها در مورد حملۀ ایران به اسرائیل چی میگن؟»
▫️فکرم درگیر گره کوری که در ذهنم ایجاد کرده بود، مانده و او بیخیال میخندید و میپرسید: «دوست دارم بدونم نظر دانشجوهای خارجی چیه؟»
▪️این چند روز حیرت دوستانم را از شاهکار ایران دیده و شنیده بودم اما الان چندان حوصلۀ شرح و بیان نداشتم که با صدایی آهسته خلاصه کردم: «خب خیلی براشون عجیب بود... یعنی قبلش کسی باور نمیکرد ایران حمله کنه، اما وقتی خبر حمله و فیلم اصابت موشکها منتشر شد همه شوکه شده بودن... باورشون نمیشد اسرائیل هدف قرار گرفته باشه...»
▫️من میگفتم اما انگار ذهن او هم هنوز پیش استادم جا مانده بود که بیتوجه به جوابم، حرفم را قطع کرد: «به نظرم همین امشب بهش ایمیل بزن، میخوام اگه چیزی هست زودتر بدونم!»
▪️دست و دلم برای نوشتن ایمیل میلرزید و بیش از آنکه حامد شیرم کند، خودم کنجکاو بودم که به هر تردیدی بود، چند جمله نوشتم: «نمیدونم چرا کمکم کردید اما خیلی ممنونم و واقعاً متاسفم که برای کارتون مشکل ایجاد شد. امیدوارم به زودی دوباره شما رو در دانشگاه ببینیم!»
▫️برخلاف اولین و آخرین باری که به دفترش رفتم، میخواستم رسمی باشم که ایمیل را به انگلیسی نوشتم اما انگار منتظر پیامم بود و حالا او میخواست بیتکلف باشد که چند دقیقه بعد به فارسی جواب داد: «خدا رو شکر که صدمهای ندیدی! فقط ازت خواهش میکنم دیگه تو اعتراضات نرو!»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
دوستدارَمزِغَمَتسَربِہبیابانبِزَنَم💔
آنبیابانڪِہمَسیرَشاَزنَجَفتاڪَربَلاست🚩
اللّهُمَ اَرزُقنـٰا فِی اَلْدُنْیٰا زیٰارَۃ اَلْحُسَیْن
وَ فِی اَلْاٰخِرَۃ شِفٰاعَة اَلْحُسَیْن 🤲
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🏴 رهبر انقلاب:
منطق حسینبنعلی (علیهما السّلام)، منطق دفاع از حق است، منطق ایستادگی در مقابل ظلم و طغیان و گمراهی و استکبار است... این پیام امام حسین، پیام نجات دنیا است؛ حرکت عظیم اربعین این پیام را در دنیا منتشر میکند و به فضل الهی و به حول و قوّهی الهی و به توفیق الهی، این حرکت بایستی روزبهروز تقویت بشود.
۱۳۹۸/۰۶/۲۷
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
3.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر سال اربعین عجیبتر و شگفتآورتر میشه. طرف آمریکایی غیر مسلمان، دو سال توی رستوران کار کرده تا هزینه سفر اربعینش رو دربیاره. حسی رو داره تجربه میکنه که توی عمرش تا حالا تجربه نکرده.
#اربعین
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_پنجم ▪️حضور پرتعداد پلیس و ماشینهای ضد شورش، خبر از ادامۀ سرکو
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻 #قسمت_ششم
▪️پس از آنهمه جدیتی که همیشه با من داشت، اینهمه صمیمیت بیش از حد عجیب بود اما بر خلاف آنچه حامد پیشبینی کرده بود، حرفی نزد و من باز هم نفهمیدم این مرد چه در سر دارد.
▫️هر چه بود نمیخواست حرفی بزند و من هم دلیلی برای پیگیری نداشتم اما به گمانم حامد حساس شده بود که در هر تماس سراغش را میگرفت، توصیه کرد مراقب اطرافم باشم و انگار این موضوع ذهنش را زیر و رو کرده بود که یک شب کلافه سؤال کرد: «پس کِی پروژهات تموم میشه و برمیگردی؟»
▪️از آخرین باری که همدیگر را دیده بودیم، شش ماه گذشته و من بیش از او دلتنگش شده بودم اما این روزها به شدت درگیر بخش پایانی پروژه بودم تا سرانجام اطلاعیه جلسه دفاع از پروژه پایانیام روی خروجی سایت دانشگاه قرار گرفت و نمیدانستم این اطلاعیه چه کسی را از رفتنم باخبر میکند که با خیال راحت و با تسلط کامل، پروژه را ارائه دادم.
▫️نسبتاً همه چیز خوب پیش رفته بود و اساتید راضی به نظر میرسیدند تا از سالن خارج شدم و به خم راهرو که رسیدم، دیدم به رویم لبخند میزند.
▪️برای پنهان کردن اضطرابی که از دیدنش دلم را زیر و رو کرده بود، کیف لپتاپ را از روی شانهام پایین کشیدم و او دیگر نمیخواست رازی را از من پنهان کند که نگاهش را پس نگرفت و به آرامی زمزمه کرد: «خسته نباشی!»
▫️از کت و شلوار همیشگیاش خبری نبود؛ پیراهن روشنش ساده روی شلوار جین آبیاش رها شده و انگار نه انگار تا همین یک ماه پیش استاد برجستۀ همین دانشکده بود.
▪️به زحمت لب از لب باز کردم، با تشکری کوتاه پاسخش را دادم و او بیهیچ توضیحی پیشنهاد داد: «بریم ریورساید.»
▫️ریورساید پارک زیبای کنار دانشگاه و بهشتی تماشایی در این فصل بهار بود اما اصلاً حس خوبی برای همراهیاش نداشتم و از نگاه خیرهام حالم را فهمید که پشت سرش را پائید و با صدایی آهسته استدلال کرد: «با توجه به اینکه از دانشگاه اخراج شدم، خیلی خوب نیس اینجا باشم. مخصوصاً اینکه با تو دیده بشم، ممکنه برات مشکلساز بشه. محوطۀ دانشگاه هم که همچنان تحصن هست و پلیس همه رو چک میکنه. بریم بیرون بهتره!»
▪️اعتراف میکنم کنجکاوی فکرم را از کار انداخته و دلم میخواست ببینم بعد از آنهمه اتفاق عجیبی که بین ما افتاده بود، حالا چه حرفی برای گفتن دارد اما باز هم میترسیدم که فکری به سرعت برق در ذهنم جرقه زد و دستپاچه جواب دادم: «راستش خانوادم نگران نتیجۀ جلسه دفاع هستن. یه تماس باهاشون بگیرم بعد میام.»
▫️بهانهتراشیام به نظرش معقول آمد؛ با لبخندی مهربان اشاره کرد راحت باشم و من همانطور که گوشی را از جیب مانتوی سورمهای رنگم بیرون میکشیدم از مقابلش فاصله گرفتم.
▪️باید به قدری دور میشدم که صدایم را نشنود و فرصت زیادی برای پیاده کردن نقشهام نداشتم که به سرعت شماره حامد را گرفتم.
▫️همانجا در خم راهرو به انتظارم ایستاده بود، مستقیم نگاهش میکردم تا مطمئن شوم حواسش به صحبتم نباشد و او نگاهش به زمین و غرق دنیای خودش بود.
▪️بوقهای آزاد را میشمردم تا زودتر صدای حامد را بشنوم و همین که سلام کرد، با عجله توضیح دادم: «من خیلی نمیتونم صحبت کنم... همون استادم که بهت گفتم الان اومده دانشکده، پشت در سالن دفاع منتظرم بود... گفت میخواد باهام حرف بزنه، پیشنهاد داد بریم همین پارک کنار دانشگاه...»
▫️خیال میکرد تماس گرفتم تا از نتیجۀ جلسۀ دفاع برایش بگویم و حالا طوری سکوتش سنگین بود که ترسیدم دوباره غیرتش گُر گرفته باشد و از خودم دفاع کردم: «من اصلاً راحت نیستم باهاش برم، فقط چون تو اصرار داشتی دلیل کارش رو بفهمیم و میگفتی ممکنه برام دردسر بشه خواستم باهات مشورت کنم.»
▪️شاید خودش خبر نداشت اما به قدری خاطرش برایم عزیز بود که هنوز همسرش نشده بودم و دلم راضی نمیشد بیخبر از او قدمی با نامحرمی بردارم و معصومانه پرسیدم: «به نظرت چیکار کنم؟»
▫️نفس بلندی کشید که حساب کار دستم آمد و با صدایی که از ناراحتی خَش افتاده بود، به زحمت جواب داد: «ممنون که بهم خبر دادی... به نظرم برو... فقط از اول با من تماس بگیر و گوشی رو یه جایی بذار که دقیقاً بشنوم چی میگه...»
▪️از شرطی که کرده بود، جا خوردم و خودش حرف عجیبش را توجیه کرد: «من فقط میخوام مراقبت باشم محیا! تو این شرایط تحصن که دانشجوهایی مثل تو زیر ذرهبین پلیس هستن، نمیخوام برات مشکلی پیش بیاد، فقط همین!»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
#پیاده_روی_اربعین۱۴۰۴
آب دوغ خیار
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊