eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
دوست‌دارَم‌زِغَمَت‌سَربِہ‌بیابان‌‌بِزَنَم‌💔 آن‌بیابان‌ڪِہ‌مَسیرَش‌اَزنَجَف‌تا‌ڪَربَلاست🚩 اللّهُمَ اَرزُقنـٰا فِی اَلْدُنْیٰا زیٰارَۃ اَلْحُسَیْن وَ فِی اَلْاٰخِرَۃ شِفٰاعَة اَلْحُسَیْن 🤲 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🏴 رهبر انقلاب: منطق حسین‌بن‌علی‌ (علیهما ‌السّلام)، منطق دفاع از حق است، منطق ایستادگی در مقابل ظلم و طغیان و گمراهی و استکبار است... این پیام امام حسین، پیام نجات دنیا است؛ حرکت عظیم اربعین این پیام را در دنیا منتشر میکند و به فضل الهی و به حول و قوّه‌ی الهی و به توفیق الهی، این حرکت بایستی روزبه‌‌روز تقویت بشود. ۱۳۹۸/۰۶/۲۷ ‌‌‌‌@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
3.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر سال اربعین عجیبتر و شگفت‌آورتر می‌شه. طرف آمریکایی غیر مسلمان، دو سال توی رستوران کار کرده تا هزینه سفر اربعینش رو دربیاره. حسی رو داره تجربه می‌کنه که توی عمرش تا حالا تجربه نکرده‌. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_پنجم ▪️حضور پرتعداد پلیس و ماشین‌های ضد شورش، خبر از ادامۀ سرکو
📕رمان 🔻 ▪️پس از آنهمه جدیتی که همیشه با من داشت، اینهمه صمیمیت بیش از حد عجیب بود اما بر خلاف آنچه حامد پیش‌بینی کرده بود، حرفی نزد و من باز هم نفهمیدم این مرد چه در سر دارد. ▫️هر چه بود نمی‌خواست حرفی بزند و من هم دلیلی برای پیگیری نداشتم اما به گمانم حامد حساس شده بود که در هر تماس سراغش را می‌گرفت، توصیه کرد مراقب اطرافم باشم و انگار این موضوع ذهنش را زیر و رو کرده بود که یک شب کلافه سؤال کرد: «پس کِی پروژه‌ات تموم میشه و برمی‌گردی؟» ▪️از آخرین باری که همدیگر را دیده بودیم، شش ماه گذشته و من بیش از او دلتنگش شده بودم اما این روزها به شدت درگیر بخش پایانی پروژه بودم تا سرانجام اطلاعیه جلسه دفاع از پروژه پایانی‌ام روی خروجی سایت دانشگاه قرار گرفت و نمی‌دانستم این اطلاعیه چه کسی را از رفتنم باخبر می‌کند که با خیال راحت و با تسلط کامل، پروژه را ارائه دادم. ▫️نسبتاً همه چیز خوب پیش رفته بود و اساتید راضی به نظر می‌رسیدند تا از سالن خارج شدم و به خم راهرو که رسیدم، دیدم به رویم لبخند می‌زند. ▪️برای پنهان کردن اضطرابی که از دیدنش دلم را زیر و رو کرده بود، کیف لپ‌تاپ را از روی شانه‌ام پایین کشیدم و او دیگر نمی‌خواست رازی را از من پنهان کند که نگاهش را پس نگرفت و به آرامی زمزمه کرد: «خسته نباشی!» ▫️از کت و شلوار همیشگی‌اش خبری نبود؛ پیراهن روشنش ساده روی شلوار جین آبی‌اش رها شده و انگار نه انگار تا همین یک ماه پیش استاد برجستۀ همین دانشکده بود. ▪️به زحمت لب از لب باز کردم، با تشکری کوتاه پاسخش را دادم و او بی‌‌هیچ توضیحی پیشنهاد داد: «بریم ریورساید.» ▫️ریورساید پارک زیبای کنار دانشگاه و بهشتی تماشایی در این فصل بهار بود اما اصلاً حس خوبی برای همراهی‌اش نداشتم و از نگاه خیره‌ام حالم را فهمید که پشت سرش را پائید و با صدایی آهسته استدلال کرد: «با توجه به اینکه از دانشگاه اخراج شدم، خیلی خوب نیس اینجا باشم. مخصوصاً اینکه با تو دیده بشم، ممکنه برات مشکل‌ساز بشه. محوطۀ دانشگاه هم که همچنان تحصن هست و پلیس همه رو چک می‌کنه. بریم بیرون بهتره!» ▪️اعتراف می‌کنم کنجکاوی فکرم را از کار انداخته و دلم می‌خواست ببینم بعد از آنهمه اتفاق عجیبی که بین ما افتاده بود، حالا چه حرفی برای گفتن دارد اما باز هم می‌ترسیدم که فکری به سرعت برق در ذهنم جرقه زد و دستپاچه جواب دادم: «راستش خانوادم نگران نتیجۀ جلسه دفاع هستن. یه تماس باهاشون بگیرم بعد میام.» ▫️بهانه‌تراشی‌ام به نظرش معقول آمد؛ با لبخندی مهربان اشاره کرد راحت باشم و من همانطور که گوشی را از جیب مانتوی سورمه‌ای رنگم بیرون می‌کشیدم از مقابلش فاصله گرفتم. ▪️باید به قدری دور می‌شدم که صدایم را نشنود و فرصت زیادی برای پیاده کردن نقشه‌ام نداشتم که به سرعت شماره حامد را گرفتم. ▫️همانجا در خم راهرو به انتظارم ایستاده بود، مستقیم نگاهش می‌کردم تا مطمئن شوم حواسش به صحبتم نباشد و او نگاهش به زمین و غرق دنیای خودش بود. ▪️بوق‌های آزاد را می‌شمردم تا زودتر صدای حامد را بشنوم و همین که سلام کرد، با عجله توضیح دادم: «من خیلی نمی‌تونم صحبت کنم... همون استادم که بهت گفتم الان اومده دانشکده، پشت در سالن دفاع منتظرم بود... گفت می‌خواد باهام حرف بزنه، پیشنهاد داد بریم همین پارک کنار دانشگاه...» ▫️خیال می‌کرد تماس گرفتم تا از نتیجۀ جلسۀ دفاع برایش بگویم و حالا طوری سکوتش سنگین بود که ترسیدم دوباره غیرتش گُر گرفته باشد و از خودم دفاع کردم: «من اصلاً راحت نیستم باهاش برم، فقط چون تو اصرار داشتی دلیل کارش رو بفهمیم و می‌گفتی ممکنه برام دردسر بشه خواستم باهات مشورت کنم.» ▪️شاید خودش خبر نداشت اما به قدری خاطرش برایم عزیز بود که هنوز همسرش نشده بودم و دلم راضی نمی‌شد بی‌خبر از او قدمی با نامحرمی بردارم و معصومانه پرسیدم: «به نظرت چی‌کار کنم؟» ▫️نفس بلندی کشید که حساب کار دستم آمد و با صدایی که از ناراحتی خَش افتاده بود، به زحمت جواب داد: «ممنون که بهم خبر دادی... به نظرم برو... فقط از اول با من تماس بگیر و گوشی رو یه جایی بذار که دقیقاً بشنوم چی میگه...» ▪️از شرطی که کرده بود، جا خوردم و خودش حرف عجیبش را توجیه کرد: «من فقط می‌خوام مراقبت باشم محیا! تو این شرایط تحصن که دانشجوهایی مثل تو زیر ذره‌بین پلیس هستن، نمی‌خوام برات مشکلی پیش بیاد، فقط همین!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
نجف به قدری شلوغ بود نشد عکس بگیرم