eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
255 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
التماس دعا 🌼🌱 شبتون شهدایے☕️🍪🍎
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤🍃 تعجبم... تو کجا؟ این حقیر ساده کجا؟ همیشه گفته ام: آقا! تو عزتم دادی... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۵۰) 👌خیلی خوب یادم هست یک بار یکی از دختران جوان از طرف همه مردم کشورش از من و همه ایرانی‌ها تشکر و به خاطر همه بعضی از هم وطنانش عذرخواهی کرد. 👥یا همسایه‌هایی داشتیم که به انواع مختلف با هدیه دادن انواع خوراکی‌ها تا جویا شدن احوال‌مان و گذراندن اوقات زیادی در کنارمان این حس را بیان می‌کردند... 💖این محبت‌های به ظاهر ساده اما حس خوشایندی از بودن در یک کشور در حال برای من داشت. ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_ششم عبدالله از چشمان #غمبارمان به شک افتاده و گوشش برا
💠 | برای اولین بار از چشمان مجید میخواندم دیگر طاقتش تمام شده که بی آنکه کلامی با من حرف بزند، درِ بالکن را باز کرد و بیرون رفت. در پاشنه درِ بالکن ایستادم و دیدم صورتش را به دل شب و سایه تاریک دریا سپرده است. حضورم را حس کرد و شاید نمیخواست را ببینم که همانطور که پشتش به من بود، زمزمه کرد: "الهه جان! تو برو بخواب. من فعلاً خوابم نمیاد." سرم را به چهارچوب تکیه دادم و با لحنی پاسخ دادم: "منم خوابم نمیاد." و چون اصرارم را برای ماندن دید، به سمتم چرخید، را به نرده آهنی بالکن داد و سرانجام سفره دلش را باز کرد: "الهه جان! من میخواستم یه کاری بکنم که تو کمتر غصه بخوری... گفتم شاید یه راه بهتری برای درمان مامان پیدا شه، ولی بدتر شد..." در جواب غصه های مردانه اش، لبخند بیرمقی تقدیمش کردم، بلکه دلش قدری سبک شود که نگاه و لبریز از محبتش روی چشمانم جا خوش کرد و با صدایی ادامه داد: "الهه جان! دل منم یه صبری داره. یه وقتایی مثل امشب دیگه صبرم تموم میشه. الهه من هم غصه مامانو میخورم، هم غصه تو رو..." و ادامه حرف دلش را من زدم: "حتماً غصه رفتار بابا و ابراهیم هم میخوری!" سری تکان داد و با لبخند تلخی زمزمه کرد: "ناراحتی رفتار اونا پیش غصه ای که برای تو و مامان میخورم، هیچه!" سپس دوباره به سمت چرخید و زیر لب نجوا کرد: "اگه غصه مامان داره تو رو میکُشه، غصه تو هم داره منو میکُشه!" در برابر لطیف احساسش، باغ خزان زده قلبم قدری جان گرفت و لبخندی پُر طراوت بر صورت پژمرده ام نشست که قدم به بالکن نهادم و کنارش ایستادم. ردّ نگاهش را تا سیاهی دریا دنبال کردم و به همان نقطه ای چشم دوختم که او خیره مانده بود، بلکه باقی حرفهای دلش را از آهنگ سکوتش بشنوم و تمام طول شبمان به همین خلوت و غریبانه و در عین حال زیبا و گذشت تا ساعتی مانده به اذان صبح که سحریِ پدر و عبدالله را گرم کردم و به طبقه پایین رفتم که دیدم بیدار است و قرآن میخواند. به چشمان قرمز و پف کرده اش نگاه کردم و پرسیدم: "تو هم نخوابیدی؟" قرائت آیه اش را به رساند و پاسخ داد: "خوابم نبرد." سپس زد و گفت: "عوضش بابا خیلی خوب !" از این همه بیخیالی پدر، دلم به آمد و قابلمه داغ غذا را با دستگیره به دستش دادم که آهی کشید و گفت: "امسال اولین ماه که مامان روزه نمیگیره و سحر هم بیدار نمیشه." و شنیدن این حرف از زبان عبدالله کافی بود تا خواهرانه ام برانگیخته شده و به حال عبدالله هم به غم بیماری مادر اضافه شود و جگرم را بیشتر بزند... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨گرامی باد فرارسیدن بر شما عزیزان✨ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 خوش به حالِ... شهدایے که رسیدند آخر با شهادت، به سرانجامِ اباعبداللہ 🥀 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
یاعلی✋🌹 التماس دعا 🌼🌱 شبتون شهدایے☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 ✨قبل از شروع مراسم عقد، علی آقا نگاهی به من کرد و گفت «شنیدم که عروس هرچه از خدا بخواهد، اجابتش حتمی است» 🌱گفتم چه آرزویی داری؟ درحالیکه چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود، گفت: «اگرعلاقه ای به من دارید و به خوشبختی من می اندیشید لطف کنید از خدا برایم  شهادت بخواهید.» 😔از این جمله تنم لرزید. چنین آرزویی برای یک عروس در استثنایی ترین روز زندگی اش بی نهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم؛ اما علی آقا قسم داد  که در این روز این دعا را در حقش بکنم، ناچار قبول کردم. 💞هنگام جاری شدن خطبه عقد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را به علی دوختم؛ آثار خوشحالی در چهره اش آشکار بود. 💫مراسم ازدواج ما در حضور شهید آیت الله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد. نمیدانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت الله مدنی همه به فیض شهادت نائل شدند... 🌷جاویدالاثر به روایت همسر معزز| شهادت : ۶۵.۱۲.۲۵ 📸از سمت راست ، ، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱 حتما میتوانند واسطه ‌ی ما با اهل‌بیت علیهم‌السلام باشند... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_هفتم برای اولین بار از چشمان #خسته مجید میخواندم دیگر
💠 | به طبقه بالا که برگشتم، مجید مشغول خواندن بود. میز سحری را چیدم که نمازش تمام شد و به آشپزخانه آمد. سبد نان را روی گذاشتم و پرسیدم: "چه نمازی میخوندی؟«" و او همچنانکه سرش پایین بود، جواب داد: "هر وقت قبل از اذان فرصتی باشه، نماز قضا میخونم." سپس لبخندی زد و ادامه داد: "خدا رحمت کنه رو! همیشه بهم میگفت هر زمان وقت داشتی برای خودت بخون. بهش میگفتم عزیز من همه نمازام رو میخونم و نماز قضا ندارم. میگفت یه وقت نمازاتو اشتباه خوندی و خودت متوجه نشدی. میگفت اگه خودتم نماز قضا نداشتی به نیت پدر و مادرت بخون." که با شنیدن نام پدر و مادرش، به یاد مادر خودم افتادم و با بغضی که در گلویم نشسته بود، پرسیدم: "مجید! از دست دادن پدر و مادر خیلی سخته، مگه نه؟" حالا با همین خطری که بالای سر مادرم میچرخید، حال او را بهتر حس میکردم و او مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، بی آنکه چیزی بگوید، سرش را به نشانه پایین انداخت و همین سؤال دردناک من کافی بود تا هر دو به هوای زخم عمیقی که بر دلمان نشسته بود، گرچه یکی و دیگری نوتر، در خود فرو رفته و سحری را در سکوتی غمگین بخوریم تا وقتی که آوای اذان صبح بلند شد و از آغاز روزهای دیگر از ماه مبارک رمضان خبر داد. نماز صبح را با دلی خواندم و مجید آماده رفتن به پالایشگاه میشد که صدای فریادهای عبدالله که از طبقه پایین مرا به نام صدا میزد، پشتم را لرزاند. چادر نمازم را از سرم کشیدم و از اتاق خواب بیرون دویدم که باز پایم همراه دل نشد و همانجا در پاشنه در زمین خوردم و ناله ام بلند شد، ولی پیش از آنکه مجید فرصت کند خودش را از انتهای به من برساند، خودم را از جا کندم و با پایی که میلنگید، از پله ها شدم. بیتوجه به فریادهای مضطرّ مجید که مدام صدایم میکرد و به دنبالم ، خودم را به طبقه پایین رساندم. پدر میان اتاق خشکش زده و مادر در آغوش عبدالله از حال رفته و پیراهن آبی رنگش از آلوده شده بود. با دیدن مادرم در آن وضعیت، قلبم از جا کَنده شد و جیغهای مصیبتزده ام فضای خانه را . مقابل مادر که چشمانش بسته بود و رنگش به سفیدی میزد، به زمین افتاده و پیش پاهای بیرنگش زار میزدم. مجید بازوانم را گرفته بود و با مردانه اش هرچه میکرد نمیتوانست از مقابل پای مادر بلندم کند که عبدالله بر سرش فریاد زد: "الهه رو ول کن! برو ماشین رو روشن کن! لب آینه اس." و فریاد بعدی را با محبت بر سر من کشید: "چیزی نشده، نترس! فقط حالش به هم خورده. نترس الهه!" نمیدانم چقدر در آن حال بودم تا سرانجام مادر در بیمارستان بستری شد و لااقل دلم به بودنش قرار گرفت، گرچه حالم به قدری بد شده بود که مجید شد تا با مسئولش تماس گرفته و مرخصی بگیرد تا در خانه مراقبم باشد. روی تخت افتاده و مثل اینکه شوک حال صبح مادر جانم را گرفته باشد، حتی توان حرف زدن هم نداشتم. مجید کنارم لب تخت زانو زده و با نگاهی غرق غم به تماشای حال زارم نشسته بود. غصه مادر، خستگی مسافرت فشرده و بی نتیجه به تهران، بیخوابی غمبار دیشب و پا دردی که از زمین خوردن صبح به افتاده بود، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا ناله زیر لبم لحظه ای قطع نشود. دست سرد و ناامیدم میان دستان گرم و مهربان مجید پناه گرفته و با باران اشکی که لحظه ای از چشمانم محو نمیشد، غصه های بی پایانم را پیش چشمان زار میزدم و او همچون همیشه پا به پای غمواره هایم می آمد و لحظه ای نگاهش را از نگاهم جدا نمیکرد و همین حضور گرم و با محبتش بود که دریای دلم را به ساحل آرامش رساند و با نوازش احساسش، چشمان را به خوابی عمیق فرو بُرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊✨ 🙋‍♂با دل و جان قبول کردم و مشغول شدم. خودش هم رفت پادگان تا مرخصی بگیرد. کف مینی‌بوس را اول مشمع
✨🕊 🔸منتظر بودم تلفنش تمام شود تا هنرنمایی‌ام را نشانش بدهم. وسط حرف‌هایش یک‌هو سرش را برگرداند عقب و نگاهی به من انداخت که تکیه داده بودم به یکی از پشتی‌ها. 😅چشم‌هایش گرد شد. به کسی که آن طرف خط بود گفت: «قطع کن ببینم!» هم‌زمان به راننده مینی‌بوس اشاره کرد که: «وایسا!» 🚌مینی‌بوس هنوز کامل نایستاده، پرید پایین و از در عقب سوار شد. گفت: «چقدر خوب شد این‌جا! مثه حسینیه‌های قدیمی شده.» بعد گفت: «می‌دونی چی کم داره؟» گفتم: «چی؟» گفت: «بریم دم خونه.» 🏠جلوی خانه پیاده شد و رفت تو. وقتی برگشت دیدم در دستش یک اسپنددان هست و یک قرآن و دوتا قاب عکس هم زیر بغلش. عکس امام و آقا را آورده بود. 🖼با قلاب به بالای صندلی‌های ردیف آخر وصلش کردم. قرآن را هم گذاشتیم بالای سر راننده. گفت: «گوشه مینی‌بوس با فیبر، یه‌جا برای کفش‌ها درست کن.» ادامه دارد... (۳) 📲جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا 🌹🌱 شبتون شهدایے🕊🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 آن عشق که در پرده بماند به چه ارزد عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ ... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 بر نَفْس خود... امیر بودند نه اسیر...! که زندگی، اسارت نیست زندگی محل پرواز تا خداست... ✨🌿 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 #زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۵۰) 👌خیلی خوب یادم هست یک بار یکی از دختران جوان #سوری
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۵۱) 🕊این امکان شهادت حتی قبل از رفتن به سوریه هم وجود داشت. در زمان خواستگاری همسرم از خوابی برایم گفت که در آن امام خمینی (ره) نوید شهادت را به او داده بود. ✨همیشه می‌دانستم که ایشان به تعبیر این خواب فکر می‌کند و به دنبال محقق کردن آن است اگرچه فکر می‌کنم حتی اگر این خواب و این مژده هم در کار نبود مسیر زندگی ایشان تغییری نمی‌کرد چرا که من به چشم خودم می‌دیدم چقدر نگاه محمد به زندگی عوض شده است. خصوصاً بعد از اعزام به سوریه. ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
🌱باز هم سرزمین شام و شهادت... 🌷 مدافعان حرم «مجتبی برسنجی» اهل سوادکوه و «مهدی بختیاری» اهل اسلامشهر تهران، در راه دفاع از حریم اهل‌بیت (ع) در سوریه آسمانی شدند. @harimeharam_ir @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🌱 سپاه را با من که عیب دارم مقایسه نکنید. من را هدف قرار دهید نه سپاه راه، اگر سپاه نبود کشور هم نبود و این حرف همه روزها است. نباید کسی سپاه را تضعیف و مورد حمله های گوناگون قرار دهد. ✍ ✨فرارسیدن (ع) و گرامی باد✨ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
یاعلی✋💐 التماس دعا💐 شبتون حسینی☕️🍰💐
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین