شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی_و_ششم ▪از وحشت، تپشهای قلبم به گلو رسیده بود؛ موبایلم هنوز دس
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_سی_و_هفتم
▪نمیتوانستم در چشمانش نگاه کنم مبادا بفهمد فریبش دادم اما هنوز حلقۀ اشک پای چشمانم بود و به نظرم همین حلقه، گرفتارش کرده بود که جعبۀ دستمال کاغذی را روی میز به سمتم هُل داد و آهنگ آرام کلامش در گوشم نشست: «هیچوقت فکر نمیکردم یه کاری کنم اشکت دربیاد!»
▫انگار نبض نفسهایش زیر سرانگشت اشکهایم شدت گرفته بود؛ آهسته سرم را بالا آوردم و او فقط میخواست همین یک نگاه را از من بخرد که لبخندی زد و قلب کلماتش تپید: «کارت خیلی اشتباه بود ولی من معذرت میخوام که ترسوندمت!»
▪برای خلاصیِ خودم تا همینجا هم زیادی به این خائن باج داده بودم؛ نمیخواستم بیش از این فرصت زبان ریختن پیدا کند و بی آنکه حتی نگاهش کنم، از جا بلند شدم.
▫شاید انتظار داشت در برابر سخاوت احساسش، پاسخی بدهم که از برخاستن ناگهانیام جا خورد و من مؤدبانه بهانه آوردم: «ببخشید آقای دکتر، من حالم خوب نیس، اگه ممکنه امروز زودتر برم.»
▪از سردی لحنم، لبخند روی صورتش یخ زد و باور کرد هنوز همان دختر مغرور پارک ریورساید مقابلش ایستاده که نگاهش را از چشمانم پس گرفت و با لحنی گرفته جواب داد: «مشکلی نیس، برو! در ضمن میدونم دوست داشتی اون اسناد رو بخونی، هر وقت خواستی میتونی بیای اینجا خودم همه رو برات توضیح میدم.»
▫نگاهش رنجیده و تکتک کلماتش غرق محبت بود که باور کردم دشمنم عاشق شده و نمیفهمیدم چرا ساعتی پیش تهدیدم میکرد و میخواست من را تحویل حراست دهد.
▪شاید از ترس اینکه شناسایی شود، عشق و عاشقی از خاطرش رفته بود و حالا به تلافی آن لحظات تلاش میکرد دلم را به دست آورد که موبایل را به دستم داد و با لحنی لبریز حیا عذرخواهی کرد: «باور کن تو عمرم از دست هیچکس اینجوری چیزی رو نکشیده بودم!»
▫حقیقتاً موبایل را بد از دستم چنگ زد اما همینکه پیام حامد، مدرک جرم دستش نداد و پیام دیگری هم نفرستاد، شبیه معجزه بود و حالا فقط میخواستم هرچه زودتر از معرکۀ احساسش بگریزم که با تشکر کوتاهی از اتاق بیرون رفتم و تا لحظۀ آخر، سنگینی نگاهش آزارم میداد.
▪احساس میکردم از پای چوبۀ دار زنده برگشتم و زندگی را دوباره به من هدیه دادهاند که به سرعت وسایلم را جمع کردم و از شرکت بیرون زدم.
▫سوار ماشین شدم، دیگر از این شرکت و حتی در و دیوار این کوچه میترسیدم؛ بلافاصله حرکت کردم و تا رسیدن به خانه هیچجا توقف نکردم مبادا تعقیبم کنند.
▪چند ساعت زودتر از هر روز به خانه برگشتم و ردّ پای وحشت هنوز روی صورت و صدا و نگاهم پیدا بود که مادر با نگرانی پاپیچم شد و من فقط باید با حامد حرف میزدم.
▫کنج اتاق، روی تخت خوابم چمباته زده بودم، بالبال میزدم زودتر پاسخم را بدهد و همین که تماس را وصل کرد، بغضم ترکید: «بهت گفتم نمیشه ولی تو قبول نکردی...»
▪️تمام ترس و وحشتی که چند ساعت تحمل کرده بودم، همه باران اشک شده و ظاهراً حامد بیش از من ترسیده بود که هجوم نفسهای وحشتزدهاش گوشم را پُر کرد: «من تا الان جرأت نکردم بهت زنگ بزنم. جواب پیامم رو که ندادی ترسیدم گیر افتاده باشی!»
▫به گمانم او هم مثل من باورش نمیشد همه چیز ختم به خیر شده باشد که بیآنکه فرصت پاسخی بدهد، با نگرانی سؤالپیچم میکرد.
▪چند دقیقهای کشید تا داستان پُردلهرۀ امروز را مو به مو برایش گفتم به جز شرح احساس دکتر امیری که از آن عبور کردم اما راز نگفته را حامد فهمیده بود که به تلخی طعنه زد: «معلومه حسابی هواتو داره که نخواسته برات مشکل درست کنه وگرنه هر کی دیگه بود به این راحتی زیرسبیلی رد نمیکرد!»
▫نگاه پُر از احساس و خالی از حرف دکتر امیری پیش چشمم بود و عجالتاً باید فکری برای این دردسر تازه میکردیم که اهمیتی ندادم و او با استرسی که هنوز در صدایش پیدا بود، به جای همدردی، سرزنشم کرد: «خیلی بیاحتیاطی کردی، ممکن بود همه چی رو نابود کنی! آخرم که هیچی گیرت نیومد.»
▪اینهمه وحشت را تنهایی تحمل کرده بودم و حتی نمیخواست به اندازۀ چند کلمه به قلب بیقرارم قدری آرامش دهد؛ این روزها به بیمحبتی و بیتوجهیهایش عادت کرده بودم که این درد را هم روی باقی دردها در دلم تلمبار کردم و او بیخیال خاطر شکستهام، خبر داد: «باید با بچهها صحبت کنم ببینم چیکار کنیم، تا یکی دو ساعت دیگه بهت زنگ میزنم.»
▫امیدوار بودم با خطری که امروز از بیخ گوشم رد شده بود، معافم کند و فکرش را هم نمیکردم باز هم مرا در تیررس دشمن قرار دهد که چند ساعت بعد، برای ابلاغ مأموریت جدیدم تماس گرفت و آنچه باورم نمیشد از من خواست: «جمعه باید بیاریش جایی که بهت میگم.»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊