شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_هفتم 🌷عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_هشتم
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
🔺پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد : «خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
😢چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد : «#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
✔️سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند : «بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
😥با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :
«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_هفتم به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آو
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_هشتم
باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد : «خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید : «شما راضی هستید؟»
نمیدانست عطر شببوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم : «زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد : «رحمته خواهرم!»
در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم : «چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد : «اونجا فعلاً برات امنتره!»
و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد : «چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد : «من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد : «زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد : «خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت #تهران!»
و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_هفتم دلم میخواست او مرا با لباسهای مرتب تر و سر و وضع آرا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سی_و_هشتم
لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمیشنیدم که احساس میکردم گونه هایم آتش گرفته و تمام #ذرات بدنم میلرزد. بی آنکه بخواهم تمام صحنه های دیدار او، شبیه کتابی پُر خاطره مقابل چشمانم ورق میخورد و وجودم را لبریز از #خیالش میکرد که ادامه صحبت مریم خانم، سرم را بالا آورد:
"ما میدونیم که شما #اهل_سنت هستید و ما شیعه. قبل از اینم که بیایم بندرعباس، جواد خیلی با مجید تلفنی صحبت کرد. اما نظر #مجید یه چیز دیگه اس."
و من همه وجودم گوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم: "مجید میگه همه ما #مسلمونیم! البته من و جواد هم به این معتقدیم که همه مسلمونا مثل برادر میمونن، ولی خب #اختلافات مذهبی رو هم باید در نظر گرفت. حتی دیشب هم تا نصفه شب، مجید و جواد با هم حرف میزدن. ولی مجید فکراشو کرده و میگه مهم خدا و قبله و قرآنه که همه مون بهش معتقدیم!"
سپس به چشمان مادر نگاه کرد و #قاطعانه ادامه داد: "حاج خانم! مجید تمام عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام #معنا مثل یه مرد زندگی کرده! وقتی حرفی میزنه، روی حرفش میمونه! یعنی وقتی میگه اختلافات مذهبی تو زندگی با همسرش تأثیری نداره، واقعاً تأثیری نداره!"
مادر با چشمانی غرق #نگرانی، به صورت مریم خانم خیره مانده و کلامی حرف نمیزد. اما نگاه من زیرِ بار احساس، کمر خم کرده و بی رمق به زیر افتاده بود که مریم خانم به نگاه ثابت مادر، لبخند #مهربانی زد و گفت: "البته از خدا پنهون نیس، از شما چه پنهون، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم، به این وصلت هزار بار #مشتاقتر از قبل شدیم. بخصوص دختر نازنین تون که دل منو بُرده!"
و با شیطنتی محبت آمیز ادامه داد: "حیف که پسر خودم کوچیکه! وگرنه به جای مجید، الهه جون رو برای پسر خودم #خواستگاری میکردم!" از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان پُر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هرچه بیشتر آقای عادلی ادامه داد:
"حاج خانم! من هرچی از مجید بگم، خُب شاید فکر کنید من فامیلش هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که اینجا بوده تا یه حدودی باهاش #آشنا شده باشین. شاید ساکت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه! خُب از یه سالگی پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ، تازه مرد خونه #عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمیگم خیلی اهل مستحبات و نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش #قسم میخورم، چون از بچگی یاد گرفته به حرامِ خدا حتی نزدیک هم نشه!"
مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به نشانه #تأیید صحبتهای مریم خانم، سر تکان داد و گفت: "حق با شماس! این چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم."
و باز ساکت شد تا مریم خانم ادامه دهد: "از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو #تهران تو یه شرکت کار میکرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو میداد. بعد از فوت عزیز هم با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون پول اومد اینجا خدمت شما. الان سرمایه چندانی نداره، مگه همین پس اندازی که این مدت کنار گذاشته. ولی خُب خدا بزرگه. إنشاءالله به زندگی شون برکت میده."
که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد: "این حرفا چیه مریم خانم! خدا روزی رسونه! خدا هیچ بنده ای رو بدون روزی نمیذاره! ولی... راستش من #غافلگیر شدم. اجازه بدید با باباش هم صحبت کنم." مریم خانم که با شنیدن این جمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی #شیرین جواب داد: "خواهش میکنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت میرسم ازتون #جواب میگیرم."
سپس در حالیکه چادرش را مرتب میکرد تا بلند شود، رو به مادر کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد: "حاج خانم، این #تفاوت_مذهبی برای مجید اصلاً مطرح نیس! چیزی که مجید ما رو شیفته دخترِ گلِ شما کرده، خانمی و نجابت الهه جونه!" سپس به رویم خندید و همچنانکه بلند میشد، گفت: "که البته #حق داره!"
هرچند در دریای دلم طوفانی به پا شده و در و دیوار جانم را به هم میکوبید، اما در برابر #تمجید بی ریایش، به زحمت لبخندی زدم و به احترامش از جا بلند شدم. مادر هم همانطور که از روی مبل بلند میشد، جواب داد : "خوبی و خانمی از خودتونه!" سپس به #چای دست نخورده اش اشاره ای کرد و گفت: "چیزی هم که نخوردید! لااقل میموندید براتون میوه بیارم."
به نشانه احترام دست به سینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد: "قربون دستتون! به اندازه کافی دیشب زحمت دادیم!" سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد: "إنشاءالله به زودی #خدمت میرسیم و حسابی مزاحمتون میشیم!" و با بدرقه گرم مادر از اتاق بیرون رفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_هفتم "مجید! به نظر تو #سُنی بودن چه اشکالی داره که حاضر ن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_هشتم
خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز کرد و چند پسر و دختر با سر و وضعی نامناسب پیاده شدند. با پیاده شدن دختری که روسری اش روی شانه اش افتاده بود، مجید سرش را برگرداند و با #خشمی که آشکارا در صورتش دویده بود، خودش را مشغول غذا خوردن کرد.
از اینکه اینچنین آدمهایی سکوت #لبریز از طراوت و تازگیمان را به هم زده و مزاحم لحظات با صفایمان شده بودند، سخت #ناراحت شده بودم که صدای گوش خراش آهنگشان هم اضافه شد و
بساط رقص و آواز به راه انداختند. حالا دیگر موضوع مزاحمت شخصی نبود و از اینکه میدیدم با بی مبالاتی از حدود الهی هم تجاوز میکنند، #عذاب میکشیدم. سایه چند نفری هم دورشان جمع شده و مراسم پُر گناهشان را گرمتر میکردند. اخم صورت مجید هر لحظه پر رنگتر میشد و دیگر در چهره #مهربان و آرامَش، اثری از #خنده نبود که زیر چشمی نگاهم کرد و با ناراحتی گفت:
"الهه جان! اگه سختت نیس، حصیر رو جمع کنیم بریم یه جای دیگه." و بی آنکه معطلِ من شود، از جا بلند شد و در حالیکه #سبد را بر میداشت، کفشهایش را پوشید. من هم که با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم، سفره را جمع کردم و در سبد انداختم و دمپایی ام را پوشیدم.
مجید با دست دیگرش #حصیر را با عجله جمع کرد و در جهت مخالف آنها حرکت کردیم و در گوشه ای که دیگر صدای ساز و آوازشان را نمیشنیدیم و تنها از دور سایه شان پیدا بود، نشستیم. دوباره سفره پهن کردم که مجید با غیظی که هنوز در صدایش مانده بود، گفت: "ببخشید #اذیتت کردم. نمیتونم بشینم نگاه کنم که یه عده آدم انقدر #بی_حیا باشن..." و حرفش به آخر نرسیده بود که نور سرخ #آژیر ماشین گشت ساحل، نگاهمان را به سوی خودش کشید. پلیس گشت ساحل از راه رسید و بساط گناهشان را به هم زد.
رو به مجید کردم و گفتم: "فکر نکنم بندری بودن. چون اگه مال #اینجا بودن، میدونستن پلیس دائم گشت میزنه." مجید لبخندی زد و گفت: "هرچی بود خدا رو شکر که دیگه تموم شد." سپس با نگاهی #عاشقانه محو چشمانم شد و زمزمه کرد: "الهه جان! اون چیزی که منو عاشق تو کرد، نجابت و حیایی بود که تو چشمات میدیدم!"
در برابر آهنگ دلنشین #کلامش لبخندی زدم و او را به دنیای خاطرات روزهایی بردم که بی آنکه بخواهیم دلهایمان به هم پیوند خورده و نگاهمان را از هم #پنهان میکردیم. با به پا خاستن عطر دل انگیز آن روزهای رؤیایی، بار دیگر صدای خنده شیرینمان با خمیازه های آخر شب موجهای #خلیج_فارس یکی شد و خواب را از چشمان ساحل ربود و در عوض تا خانه همراهیمان کرد و چشمانمان را به خوابی عمیق و #شیرین فرو برد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_هفتم نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_هشتم
پدر با چهره ای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و #نشسته زیر ابروهای پرپشت و خاکستریاش میخواندم که از آمدن ما به هیچ وجه #خوشحال نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمی داد. در برابر #استقبال سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق کز کردم که حالا به #چشم خودم میدیدم نوریه، زندگی #مادرم را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود.
خانه ای که بیست و چهار #سال در آن زندگی کرده و حتی در این #هشت ماهی که #ازدواج کرده بودم، روزی شب نمیشد که به بهانه ای به دیدارش نیایم، حالا به کلی برایم #غریبه شده و در و دیوارش بوی غم میداد.
حتی #پدر هم دیگر پدر من نبود که حتی به اندازه گذشته هم با تنها #دخترش حرفی نمیزد و همه هوش و حواسش به #نوریه بود. چه لحظات سختی بود که تازه میفهمیدم نوریه #میخواسته مرا به این خانه بکشاند تا اوج #سلطه_گری_اش را به رخم بکشد و برایم قدرت نمایی کند و چقدر از مجید خجالت میکشیدم که به درخواست من به این میهمانی آمده بود و حتی به اندازه یک چای تلخ برای میزبان #ارزش پذیرایی نداشت.
زیرچشمی #نگاهش کردم و دیدم #غمزده سر به زیر انداخته و شاید #قلبش از غم غربت اعتقادش به قدری گرفته بود که دیگر این بی احترامی ها به #چشم دریاییاش نمی آمد که پدر پا روی پا انداخت و با لحنی پُر غرور صدایش کرد: "مجید! از این ماه بیست درصد دیگه بذار رو #کرایه، بعد بیار!"
در برابر چشمان #متعجب من و نگاه عمیق مجید که انگار نوریه را پشت این حکم #ظالمانه میدید، پدر باد به #گلو انداخت و مثل اینکه فراموش کند مستأجری که برایش اینطور خط و نشان میکشد #دختر و دامادش هستند، با اخمی #طلبکارانه ادامه داد: "اگرم نمیخواید، برید یه جای دیگه رو #اجاره کنید!"
پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، #خنده_ای موزیانه پنهان شده و همانطور که #پهلوی پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف #پدر را گرفت: "همه چی #گرون شده! خُب اجاره خونه هم رفته بالا دیگه!"
نمیفهمیدم برای #پدرم با این همه درآمد، این مبلغ #اندک چه ارزشی دارد جز اینکه میخواهد به این بهانه ما را از این #خانه بیرون کند، ولی مجید از دلبستگی ام به این خانه #خبر داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به #وضوح دیده بود که با متانت همیشگی اش جواب داد: "باشه، مشکلی نیس."
دیدم صورت #سبزه نوریه از غیظ پُر شد و #خنده روی چشمانش #ماسید که رشته هایش #پنبه شده و آرزوی تسلطش بر این خانه #بر_باد_رفته بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_هفتم مجید #چطور میتوانست باور کند این ضجه ها از یک #دلت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_هشتم
نمیدانستم #خواب میبینم یا واقعا
مجید است. به زحمت چشمانم را #گشودم و تصویر صورت #مصیبت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم. کنار تختم روی #صندلی نشسته بود، با انگشتانش روی صورتم دست میکشید و بیصدا گریه میکرد. #آسمان صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار میبارید.
کنار صورتش از ریشه موهای #مشکی تا زیر #گوشش به شدت خراشیده شده و پُر از زخم و جراحت بود. دست راستش از مچ تا روی #شانه باند پیچی شده و طوری با آتل به گردنش بسته شده بود که هیچ تکانی نمیخورد.
پای چشمان کشیده اش #گود افتاده و گونه های گندمگونش به زردی میزد. هر چند روی #صندلی کج نشسته بود تا به جراحت پهلویش #کمتر فشار بیاید، ولی باز هم صورتش از درد در هم رفته و طوری که من نفهمم، نوک #پایش را پشت سر هم به #زمین زد تا دردش قرار بگیرد. به گمانم قصه غمبار من و حوریه را از #عبدالله شنیده بود که دیگر طوفان پریشانی جانش به #ساحل غم نشسته و باز از سوزِ دل گریه میکرد.
هنوز محو صورت رنگ #پریده و قد و قامت زخمی اش بودم که زیر #لب اسمم را صدا زد: "الهه..." شاید از چشمان نیمه بازم که به دست باند پیچی شده اش #خیره مانده بود، فکر میکرد خوابم و نمیدانست از دیدن این #حالش، نگاهم از پا در آمده که دوباره صدایم کرد: "الهه جان..." با همه وجود #منتظر بود تا حرفی بزنم که نگاه بیرمقم را به چشمانش رساندم.
سفیدی چشمانش از شدت #گریه به رنگ خون در آمده و باز #دلش نیامد به رویم نخندد که با همان صورت غرق اشکش، لبخند تلخی #تقدیمم کرد و با لحنی عاشقانه به فدایم رفت: "دلم خیلی برات تنگ شده بود! از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت..."
و دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم #پهلویش، نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا #نفهمم چه دردی میکشد. از #تماشای این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پُر شد که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش #سیرابم کند و اینبار من شروع کردم: "مجید! بچه ام از بین رفت..."
و دیدم که #نگاهش اول از داغ حوریه و بعد از #غصه من، آتش گرفت و من چقدر منتظرش بودم تا برایش از #مصیبت حوریه بگویم که میان گریه، ناله زدم: "مجید! بچه ام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم #هیچی کاری بکنم! میفهمیدم دیگه تکون نمیخوره، ولی نمیتونستم براش هیچ کاری بکنم..."
از حجم سنگین #بغضی که روی سینه ام مانده بود، نفسم به شماره افتاده و همچنان غصه های #قلبم را پیش صورت صبور و نگاه #مهربانش زار میزدم: "مجید! ای کاش اینجا بودی و #حوریه رو میدیدی! خیلی خوشگل بود، یه صورت کوچولو مثل قرص ماه داشت! ناز و آروم خوابیده بود..."
و جملات آخرم از پشت هق هق گریه به سختی بالا میآمد: "مجید! #شرط رو باختی، #حوریه شکل خودت بود! حوریه مثل #تو بود..."
و دیگر نتوانستم ادامه دهم که شانه هایش از #گریه به لرزه افتاده و میدیدم دلش تا چه اندازه برای دیدن #دخترش بیقراری میکند که دیگر #ساکت شدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سی_و_هفتم بر اثر وزش به نسبت #تند باد و حرکت پر جوش و خ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_و_هشتم
از دور دروازه ای #فلزی با سقف شیروانی مانند پیدا بود که #مامان خدیجه میگفت از این جا ورودی شهر کربلا #آغاز می شود. هنوز فاصله زیادی تا دروازه مانده و جمعیت به حدی گسترده بود که از همینجا صف های به هم فشرده ای تشکیل شده و باز #جمعیت زن و مرد از هم جدا شده بودند.
دیگر #مجید و آسید احمد را نمی دیدم و با مامان خدیجه و #زينب سادات هم فاصله زیادی پیدا کرده بودم که مدام خودم را بین #جمعیت می کشیدم تا حداقل مامان خدیجه را گم نکنم. روبروی مان سالن های جداگانه ای برای بازرسی خانم ها و #آقایان تعبیه شده و به منظور جلوگیری از عملیات های تروریستی، ساک و کوله ها را #تفتیش می کردند.
وارد سالن #بانوان شده و در میان ازدحام زنانی که همه چادر #مشکی به سر داشتند، دیگر نمی توانستم مامان #خدیجه و زینب سادات را پیدا کنم. چند باری هم صدایشان زدم، ولی در دل همهمه تعداد زیادی #زن و کودک، جوابی نشنیدم.
خانمی که #مسئول بازرسی بود، وقتی دید کیف و ساکی ندارم، #اجازه عبور داد و به سراغ نفر #بعدی رفت. اختيار قدم هایم با خودم نبود و با فشار جمعیت از سالن خارج شدم و تا چند متر بعد از دروازه همچنان میان #جمعیت انبوهی از زنان گرفتار شده و هر چه چشم می چرخاندم، مامان خدیجه و زینب سادات را نمی دیدم.
بلاخره به هر زحمتی بود، خودم را از میان جمعیت به کناری کشیدم و دیگراز پیدا کردن مامان خدیجه و زينب سادات #ناامید شده بودم که سراسیمه سرک می کشیدم تا مجید و آسید احمد را ببینم، ولی در تاریکی #شب و زیر نور ضعیف چراغهای حاشیه خیابان، چیزی پیدا نبود که مثل بچه ای که گم شده باشد، #بغض کردم.
با لب هایی که از ترسی #کودکانه به لرزه افتاده باشد، فقط آیت الکرسی می خواندم تا زودتر #مجید یا یکی از اعضای خانواده آسید احمد را ببینم و با چشمان هراسانم بین #جمعیت میگشتم و هیچ کدام را نمی دیدم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #بیت_المال #قسمت_سی_و_هفتم احدی حریف من نبود، گفتم یا مرگ یا علی. به هر قیمتی باید
#بدون_تو_هرگز
#وجعلنا....
#قسمت_سی_و_هشتم
و جعلنا خوندم، پام تا ته روی پدال گاز بود. ویراژ میدادم و می رفتم. حق با اون بود. جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته. بدن های سوخته و تکه تکه شده...
آتیش دشمن وحشتناک بود، چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود. تازه منظورش رو می فهمیدم وقتی گفت: دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن.
واضح گرا می دادن. آتیش خیلی دقیق بود. باورم نمی شد توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو.
تا چشم کار می کرد شهید بود و شهید.. بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن. با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم. دیگه هیچی نمی فهمیدم. صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم. دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن.
چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم، بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم. غرق در خون، تکه تکه و پاره پاره، بعضی ها بی دست، بی پا، بی سر...
بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده، هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود. تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم.
بالاخره پیداش کردم، به سینه افتاده بود روی خاک چرخوندمش، هنوز زنده بود. به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون. از بینی و دهنش، خون می جوشید. با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید...😔
چشمش که بهم افتاد لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد، با اون شرایط هنوز می خندید…
زمان برای من متوقف شده بود…
سرش رو چرخوند، چشم هاش پر از اشک شد، محو تصویری که من نمی دیدم...
لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد. آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم. پرش های سینه اش آرام تر می شد.
آرام آرام … آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش… خوابیده بود…
😭💔
یاحسین....
ادامه دارد...
---------------------------
پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا … علی الخصوص شهدای گمنام و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان سوختند و چشم از دنیا بستند صلوات...
اِن شاء الله به حرمت صلوات ادامه دهنده راه شهدا باشیم نه سربار اسلام!
✍زندگی شهید #دفاع_مقدس #طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی
به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_سی_و_هفتم تصاویر صورت ما را روی عکس زشتی که شاید از اینترنت پیدا کرده بود،
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_سی_و_هشتم
گوشۀ چادرم در یک دستش مانده بود؛ از شدت وحشت انتقامش، قدرت هر حرکتی را از دست داده و او با دست دیگر موبایلش را از جیبش بیرون کشید.
تمام تنش از عصبانیت میلرزید و میخواست همینجا جانم را بگیرد که موبایل را به سمت صورتم گرفت و عاجزانه رجز خواند: «این گروه همکارات تو بیمارستانه، درسته؟ اولین عکس رو اینجا میفرستم! بعد برای پدرت و بعد تو پیجهای بزرگ اینستاگرام که آشنا دارم!»
من از ترس تمام تنم رعشه گرفته و او از این تهدید آخر دهانش آب افتاده بود که پاکت نامهای نشانم داد و با تکتک کلماتش مثل مار نیشم زد: «این عکس هم ارسال میشه درِ خونۀ اون پسره تا زنش ببینه! البته قبل از اون انقدر تو اینترنت پخش میشه که کل ایران دیده باشن چه برسه به اون زن بدبخت!»
مقابل چشمان وحشتزدهام عکس را آمادۀ فرستادن در گروه همکارانم میکرد و انگشتش روی دکمۀ ارسال قرار گرفته بود که رمق از قدمهایم رفت و مقابل پایش روی زمین افتادم.
قلبم بهسختی میتپید، نفسم در قفسۀ سینه میلرزید، چشمانم به درستی جایی را نمیدید و نه فقط آبروی خودم که حیثیت پدر و مادرم و زندگی مهدی در خطر بود که با انگشتان لرزانم به کفش و شلوارش چنگ میزدم و با نفسهایی بریده التماس میکردم: «توروخدا نفرست! هرچی تو بگی، هر کاری بگی انجام میدم، فقط نفرست!»
کاسۀ سرم از درد پُر شده و احساس میکردم قلبم آتش گرفته است؛ چشمانش را میدیدم اما دیگر صدایش را نمیشنیدم و با حس بدی شبیه جان کندن، مقابل قدمهایش از هوش رفتم.
نمیدانم چقدر طول کشید اما وقتی چشمانم را گشودم روی تخت اورژانش بیمارستان بودم و اولین چیزی که دیدم، نگاه نگران عامر بود.
با دلواپسی کنار تختم ایستاده بود و دیدم گوشۀ پاکت نامه از جیب کتش بیرون مانده است که تمام رگهای قلبم از درد در هم رفت و او آهسته صدایم زد: «آمال؟»
هنوز میترسیدم که لبهای خشکم را به زحمت از هم گشودم و بیصدا پرسیدم: «فرستادی؟»
از اینهمه وحشتی که روی دلم آوار کرده بود، نگاهش آتش گرفت؛ روی صندلی کنار تختم نشست، با هر دو دست سرش را گرفت و با لحنی خفه خودش را نفرین کرد: «لعنت به من!»
انگار مقصر تمام این پریشانیها من بودم که سرش را بالا گرفت و خیره به چشمانم لعنتم کرد: «لعنت به تو که مجبورم میکنی عشقم رو زجر بدم!»
مطمئن بودم این عشق، مجنونش کرده و من دیگر طاقت تحمل اینهمه وحشت را نداشتم؛ حتی از تصور اینکه عکسم با آن وضعیت بین همکاران و آشنایان پخش شود، جانم به لبم میرسید.
از بیآبرویی پدر و مادرم در این شهر، بند به بند بدنم میلرزید و میترسیدم زندگی مهدی که برای نجات من با جان خود بازی کرده بود، ویران شود که پس از هفت سال تسلیم عامر شدم.
پدر و مادرم متحیر مانده بودند چرا باید دوباره دامادی او را بپذیرند و خاطرِ خانوادۀ عامر و نورالهدی به قدری برایشان عزیز بود که به ازدواج ما رضایت دادند.
حالا تنها وعدۀ عامر برای دلخوشیشان این بود که با چربزبانی تعهد میداد: «من به خاطر آمال دیگه آمریکا نمیمونم. یه سفر دوتایی میریم، وسایلم رو جمع میکنم و برمیگردیم عراق تا آمال کنار شما باشه!»
وعدهای که حتی اگر حقیقت داشت از وحشت همراهی با عامر ذرهای کم نمیکرد و من جنازۀ متحرکی بودم که دنبال او کشیده میشدم؛ از این زندگی هیچ چیز نصیبم نشده و فقط میخواستم آبرویم برایم بماند و زندگی عزیزانم تباه نشود.
اینبار نه کنج حرم بهشتی کاظمین که در خانۀ خودمان دوباره پای سفرۀ عقدش نشستم و با جاری شدن خطبه عقد، قدم به جهنم عامر گذاشتم.
نوالهدی در عزای ابوزینب، حالی برایش نمانده بود تا بپرسد چرا بعد از اینهمه سال راضی به همسری برادرش شدم و بهترین رفیق من بود که تا فرودگاه همراهیمان کرد.
اتومبیل در سرمای شب زمستانی سوم ژانویه ۲۰۲۰ در تاریکی مسیر فرودگاه بغداد میرفت و من به حجلۀ مرگم کشیده میشدم که سرم به پنجرۀ ماشین مانده و حرارت نفسهای غمزدهام روی شیشه حک میشد.
پدر و مادرم به همراه نورالهدی عقب نشسته و عامر پشت فرمان، سرمست از آنچه به دستش افتاده بود، مدام خوشزبانی میکرد تا فقط یک لبخند از من بخرد که غرش وحشتناکی گوشم را کر کرد و زمین زیر چرخهای ماشین لرزید.
مادرم بیهوا جیغ زد، نورالهدی زیرلب دعا میخواند، پدرم بیخبر از همهجا به عامر توصیه میکرد آهستهتر براند و من دیدم در انتهای مسیر و در باند مقابل، زمین مثل آتشفشان میجوشد و آتش از کف جاده به آسمان شعله میکشد.
عامر سرعت ماشین را کم کرده و آهسته به محل حادثه نزدیک میشدیم؛ از همین سمت دیدیم اسکلت دو ماشین در خیمهای از آتش میسوزد و خبر نداشتیم چه جانهای عزیزی از این آتش به آسمان پرکشیدهاند...😔
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
پ.ن: سوم ژانویه ۲۰۲۰ مصادف با ۱۳ دی ۱۳۹۸...💔
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊