eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
215 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_سی_و_هفتم تصاویر صورت ما را روی عکس زشتی که شاید از اینترنت پیدا کرده بود،
رمان گوشۀ چادرم در یک دستش مانده بود؛ از شدت وحشت انتقامش، قدرت هر حرکتی را از دست داده و او با دست دیگر موبایلش را از جیبش بیرون کشید. تمام تنش از عصبانیت می‌لرزید و می‌خواست همینجا جانم را بگیرد که موبایل را به سمت صورتم گرفت و عاجزانه رجز خواند: «این گروه همکارات تو بیمارستانه، درسته؟ اولین عکس رو اینجا میفرستم! بعد برای پدرت و بعد تو پیج‌های بزرگ اینستاگرام که آشنا دارم!» من از ترس تمام تنم رعشه گرفته و او از این تهدید آخر دهانش آب افتاده بود که پاکت نامه‌ای نشانم داد و با تک‌تک کلماتش مثل مار نیشم زد: «این عکس هم ارسال میشه درِ خونۀ اون پسره تا زنش ببینه! البته قبل از اون انقدر تو اینترنت پخش میشه که کل ایران دیده باشن چه برسه به اون زن بدبخت!» مقابل چشمان وحشتزده‌ام عکس را آمادۀ فرستادن در گروه همکارانم می‌کرد و انگشتش روی دکمۀ ارسال قرار گرفته بود که رمق از قدم‌هایم رفت و مقابل پایش روی زمین افتادم. قلبم به‌سختی می‌تپید، نفسم در قفسۀ سینه می‌لرزید، چشمانم به درستی جایی را نمی‌دید و نه فقط آبروی خودم که حیثیت پدر و مادرم و زندگی مهدی در خطر بود که با انگشتان لرزانم به کفش و شلوارش چنگ می‌زدم و با نفس‌هایی بریده التماس می‌کردم: «توروخدا نفرست! هرچی تو بگی، هر کاری بگی انجام میدم، فقط نفرست!» کاسۀ سرم از درد پُر شده و احساس می‌کردم قلبم آتش گرفته است؛ چشمانش را می‌دیدم اما دیگر صدایش را نمی‌شنیدم و با حس بدی شبیه جان کندن، مقابل قدم‌هایش از هوش رفتم. نمی‌دانم چقدر طول کشید اما وقتی چشمانم را گشودم روی تخت اورژانش بیمارستان بودم و اولین چیزی که دیدم، نگاه نگران عامر بود. با دلواپسی کنار تختم ایستاده بود و دیدم گوشۀ پاکت نامه از جیب کتش بیرون مانده است که تمام رگ‌های قلبم از درد در هم رفت و او آهسته صدایم زد: «آمال؟» هنوز می‌ترسیدم که لب‌های خشکم را به زحمت از هم گشودم و بی‌صدا پرسیدم: «فرستادی؟» از اینهمه وحشتی که روی دلم آوار کرده بود، نگاهش آتش گرفت؛ روی صندلی کنار تختم نشست، با هر دو دست سرش را گرفت و با لحنی خفه خودش را نفرین کرد: «لعنت به من!» انگار مقصر تمام این پریشانی‌ها من بودم که سرش را بالا گرفت و خیره به چشمانم لعنتم کرد: «لعنت به تو که مجبورم می‌کنی عشقم رو زجر بدم!» مطمئن بودم این عشق، مجنونش کرده و من دیگر طاقت تحمل اینهمه وحشت را نداشتم؛ حتی از تصور اینکه عکسم با آن وضعیت بین همکاران و آشنایان پخش شود، جانم به لبم می‌رسید. از بی‌آبرویی پدر و مادرم در این شهر، بند به بند بدنم می‌لرزید و می‌ترسیدم زندگی مهدی که برای نجات من با جان خود بازی کرده بود، ویران شود که پس از هفت سال تسلیم عامر شدم. پدر و مادرم متحیر مانده بودند چرا باید دوباره دامادی او را بپذیرند و خاطرِ خانوادۀ عامر و نورالهدی به قدری برایشان عزیز بود که به ازدواج ما رضایت دادند. حالا تنها وعدۀ عامر برای دلخوشی‌شان این بود که با چرب‌زبانی تعهد می‌داد: «من به خاطر آمال دیگه آمریکا نمی‌مونم. یه سفر دوتایی میریم، وسایلم رو جمع می‌کنم و برمی‌گردیم عراق تا آمال کنار شما باشه!» وعده‌ای که حتی اگر حقیقت داشت از وحشت همراهی با عامر ذره‌ای کم نمی‌کرد و من جنازۀ متحرکی بودم که دنبال او کشیده می‌شدم؛ از این زندگی هیچ چیز نصیبم نشده و فقط می‌خواستم آبرویم برایم بماند و زندگی عزیزانم تباه نشود. اینبار نه کنج حرم بهشتی کاظمین که در خانۀ خودمان دوباره پای سفرۀ عقدش نشستم و با جاری شدن خطبه عقد، قدم به جهنم عامر گذاشتم. نوالهدی در عزای ابوزینب، حالی برایش نمانده بود تا بپرسد چرا بعد از اینهمه سال راضی به همسری برادرش شدم و بهترین رفیق من بود که تا فرودگاه همراهی‌مان کرد. اتومبیل در سرمای شب زمستانی سوم ژانویه ۲۰۲۰ در تاریکی مسیر فرودگاه بغداد می‌رفت و من به حجلۀ مرگم کشیده می‌شدم که سرم به پنجرۀ ماشین مانده و حرارت نفس‌های غمزده‌ام روی شیشه حک می‌شد. پدر و مادرم به همراه نورالهدی عقب نشسته و عامر پشت فرمان، سرمست از آنچه به دستش افتاده بود، مدام خوش‌زبانی می‌کرد تا فقط یک لبخند از من بخرد که غرش وحشتناکی گوشم را کر کرد و زمین زیر چرخ‌های ماشین لرزید. مادرم بی‌هوا جیغ زد، نورالهدی زیرلب دعا می‌خواند، پدرم بی‌خبر از همه‌جا به عامر توصیه می‌کرد آهسته‌تر براند و من دیدم در انتهای مسیر و در باند مقابل، زمین مثل آتشفشان می‌جوشد و آتش از کف جاده به آسمان شعله می‌کشد. عامر سرعت ماشین را کم کرده و آهسته به محل حادثه نزدیک می‌شدیم؛ از همین سمت دیدیم اسکلت دو ماشین در خیمه‌ای از آتش می‌سوزد و خبر نداشتیم چه جان‌های عزیزی از این آتش به آسمان پرکشیده‌اند...😔 پ.ن: سوم ژانویه ۲۰۲۰ مصادف با ۱۳ دی ۱۳۹۸...💔 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
عجیبه... نشر این قسمت های رمان با این جنایت صهیونیست ها یکی شد... همزمان دو غم یادآوری خواهد شد...🏴
پادشاه اردن در یک اقدام انقلابی، صادرات گوجه فرنگی به اسقاطیل رو ممنوع کرد باشد که با این اقدام ، کمر رژیم صهیونیستی بشکند! حالا جبهه مقاومت باید بنشینه و فکر‌کنه که چطور می تونه از زیر این دِین بزرگ از ملک عبدالله که بر گردنش است بیرون بیاد!! پ.ن: بله بله دیگه نمی تونند املت بخورند که این خودش خعلی بده.... 👨‍🍳🤦‍♂🍅🍳 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ خَتَمَ اللَّهُ عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ وَعَلَىٰ سَمْعِهِمْ ۖ وَعَلَىٰ أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ ۖ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ خدا [به کیفر کفرشان] بر دل ها و گوش هایشان مُهرِ [تیره بختی] نهاده، و بر چشم هایشان پرده ای [از تاریکی است که فروغ هدایت را نمی بینند]، و برای آنان عذابی بزرگ است. آیه ۷/ بقره📝 📌پیام ۱- درك نكردن حقيقت، شايد بالاترين كيفرهاى الهى است. ۲- كفر و الحاد، سبب مهر خوردن دلها و گوش‌هاست. ۳- در اثر پافشارى بر كفر، امتيازات اساسى انسان (درك حقايق و واقعيّات) سلب مى‌شود. ۴- كيفر الهى، متناسب با عمل ماست. آرى، جزاى كسى كه حقّ را فهميد وبر آن سرپوش گذاشت، آن است كه خدا هم بر چشم، گوش، روح و فكرش سرپوش گذارد. در واقع انسان، خود عامل بدبختى خويش را فراهم مى‌كند. چنانكه امام رضا عليه السلام فرمود: مُهر خوردن، عقوبت كفر آنهاست. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/تشرف علی بن مهزیار اهوازی(ره) #قسمت_دوم روزی متفکرانه در مسجد نشسته بودم.
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/تشرف علی بن مهزیار اهوازی(ره) ابن مهزیار می گوید: با این سخن روحم آرام شد و یقین کردم که خدای تعالی به من تفضل فرموده است؛ لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم، تا آن که وقت معین رسید. از منزل خارج و بر حیوان خود سوار شدم؛ ناگاه متوجه شدم آن شخص مرا صدا می زند: یا ابا الحسن بیا. به طرف او رفتم. سلام کرد و گفت: ای برادر، روانه شو. و خودش به راه افتاد. در مسیر، گاهی بیابان را طی می کرد و گاه از کوه بالا می رفت. بالاخره به کوه طائف رسیدیم. در آن جا گفت: یا ابا الحسن، پیاده شو نماز شب بخوانیم. پیاده شدیم و نماز شب و بعد هم نماز صبح را خواندیم. باز گفت: روانه شو ای برادر دوباره سوار شدیم و راههای پست و بلندی را طی نمودیم، تا آن که به گردنه ای رسیدیم. از گردنه بالا رفتیم؛ در آن طرف، بیابانی پهناور دیده می شد. چشم گشودم و خیمه ای از مو دیدم که غرق نور است و نور آن تلألویی داشت.... آن مرد به من گفت: نگاه کن. چه می بینی؟ گفتم: خیمه ای از مو که نورش تمام آسمان و صحرا را روشن کرده است. گفت: منتهای تمام آرزوها در آن خیمه است. چشم تو روشن باد. وقتی از گردنه خارج شدیم، گفت: پیاده شو که این جا هر چموشی رام می شود. از مرکب پیاده شدیم. گفت: مهار حیوان را رها کن. گفتم: آن را به چه کسی بسپارم؟ گفت: این جا حرمی است که داخل آن نمی شود، جز ولیّ خدا. مهار حیوان را رها کردیم و روانه شدیم، تا نزدیک خیمه نورانی رسیدیم. گفت: توقف کن، تا اجازه بگیرم. داخل شد و بعد از زمانی کوتاه بیرون آمد و گفت: خوشا به حالت که به تو اجازه دادند....💔 ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
کاربر لبنانی: اگر سید ابراهیم رئیسی امروز زنده بود، اسرائیل جرأت حمله به سید حسن نصرالله را نداشت... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ ⁣ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ⁣ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ⁣ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ⁣ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
1.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 بغض با شنیدن جمله «ما می‌خواهیم نان خود را با فلسطینی‌ها تقسیم کنیم» توسط رهبر انصارالله یمن @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊