شهادت
پاداش کسانیست که در این روزگار
گوششان صدای غبار نگرفته باشد
و صدای آسمان را بشنوند...
#شهید_رسول_خلیلی(محمدحسن)📸
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
در دوران جنگ ۸ ساله دفاع مقدس بسیار خود را همراه رزمنده ها میدیدم و علاقه مند بودم برای آنها کاری انجام دهم. شاید اگر قوای جسمی ام اجازه میداد آن سالها خود به میدان جنگ میرفتم. اصولا به نظرم اگر در هر انسانی عرق ملی باشد دیگر چه اهمیتی دارد که کجا زندگی کند. من سالها در آلمان درس خواندم و زندگی کردم اما در نهایت به مملکتم برگشتم چون هویت من اینجا بود. حتی با اینکه پسرم ۱۰ سال خارج از کشور تحصیل کرد اصلا دلم نخواست تا برای دیدن او سفر کنم. من مملکتم را با تمام مشکلات و کاستیهایش دوست دارم و با مردم در مصائب و مشکلاتشان شریکم.
#استاد_مجید_انتظامی
فرزند #ایران❤️
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
7.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏠 #پنجره| لحظه ورود رهبر معظم انقلاب به حسینیه امام خمینی با ضرب مرشد و اجرای حرکات ورزش زورخانهای.
۱۴۰۴/۰۷/۲۸
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
1.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا کجاها رفته بودی
ای مسلمان
هارداسان...؟
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی_و_یکم ▫️از شدت اضطراب، تمرکزم به کلی از دست رفته و طوری ترسیده بود
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_سی_و_دوم
▪️طوری عصبی شده بود که حتی منتظرم نماند؛ با گامهایی بلند طول خیابان را طی کرد و دوباره سوار ماشینش شد.
▫️مطمئن بودم چند ساعتی که پیام و تماسهایش را بیپاسخ رها کردهام، ناراحتش میکند اما اینهمه عصبانیتش عجیب بود؛ باعجله دنبالش رفتم و همین که سوار شدم، بیمَحابا فریاد کشید: «تو اینجا داری چه غلطی میکنی؟!»
▪️این مدت کم آزارم نداده و با همین غیظ و غضب بیجا، بیحد و اندازه دلم را شکسته بود که دیگر نتوانستم چشمپوشی کنم و پاسخ فریادش را با لحنی محکم حوالۀ طلبکاریاش کردم: «همون غلطی که تو مجبورم کردی!»
▫️از جسارتم جا خورد و صبر من دیگر تمام شده بود که بند به بند بدنم از اینهمه دغدغه در هم خرد شده و همه را سر حامد خراب کردم: «تو چرا همش از من طلبکاری؟! چرا هر چی عقده داری سر من خالی میکنی؟! اصلاً میفهمی من دارم چه زجری میکشم؟! تو این مدت یه بار شد ازم بپرسی چجوری دارم اینهمه بدبختی رو تحمل میکنم؟! یه بار شد زنگ بزنی حال خودم رو بپرسی؟!»
▪️انتظار داشتم در برابر زخمهایی که صبرم را از پا درآورده بود، با چند کلمه هم شده، دلداریام دهد اما حالش خرابتر از این حرفها بود و دوباره سرم عربده کشید: «تو یه بار شد خودت رو بذاری جا من؟! چند ساعته هر چی زنگ میزنم، هر چی پیام میدم، هیچ خبری ازت نیس! تو میفهمی این چند ساعت من چه حالی شدم که تو این شرکت صاحبمرده چه بلایی سرت اومده؟»
▫️بیانصافی بود اگر عشقی که پشت فریادهایش برایم بالبال میزد، نبینم؛ از دیدن احساس پُرشورش، کام دلم اندکی شیرین شد و او با همین داد و بیدادها همچنان مشق عاشقی میکرد: «بهخدا من الان تو وضعیتی گیر کردم که تو حتی تصورشم نمیتونی بکنی! همه تن و بدنم واسه تو میلرزه و مجبورم تحمل کنم، پس دیگه یه کاری نکن که بدتر عذاب بکشم!»
▪️دردهای مانده در دلم به قدری عمیق بود که حتی با داد و بیداد هم دوا نمیشد؛ از تمام آنچه میتوانستم عیان کنم تنها یک قطره اشک بیصدا گوشۀ چشمم نشست و ساکت ماندم تا باز هم از زخمهای من عبور کند و سراغ سوژهاش را بگیرد: «میتونی به لپتاپش دسترسی پیدا کنی؟»
▫️من نه مثل دکتر امیری جاسوس بودم و نه مثل حامد یک نیروی امنیتی که محکم پاسخ دادم: «نه!»
▪️دوباره چشمانش از ناراحتی شعله کشید و حقیقتاً دیگر حامد من نبود که باز هم داد کشید: «ما اطلاعات اون لپتاپ رو میخوایم! تا همین الانم خیلی دیر شده!»
▫️از اینهمه خشونت بیحساب و کتابش، کلافه شده بودم؛ نمیخواستم شرایط از این بدتر شود که با کلماتی شمرده برایش دلیل میچیدم و هر چه میگفتم، اصلاً متوجه نبود.
▫️میخواست تا جایی که میتوانم و در هر چند مرحلهای که میشود، تمام اطلاعات لپتاپ دکتر امیری را منتقل کنم و من مطمئن بودم، این کار نشدنی است.
▪️شاید یک ساعت بحث کردیم، هیچکدام قصد تسلیم شدن نداشتیم و سرانجام من خسته از این مجادلۀ طولانی به خانه برگشتم.
▫️این بازی به اندازۀ کافی پیچیده بود و اصلاً دلم نمیخواست با سرزنشهای دکتر امیری پیچیدهتر شود که تمام شب روی اشکالات گزارشم کار کردم و فردا صبح برایش فرستادم اما به گمانم دیروز طوری دلش را زده بودم که هیچ پاسخی به پیامم نداد.
▪️حامد همچنان پیگیر دسترسی به لپتاپ بود؛ هر بار که جواب رد میدادم، عصبیتر میشد و سرانجام سهشنبه شب با یک پیام آتشم زد: «هنوز یه هفته نگذشته که سید رو اونجوری زدن! اگه فردا یه اتفاقی تو ایران افتاد، میتونی خودت رو ببخشی؟»
▫️از کودکی با هم بزرگ شده بودیم و بلد بود چطور قفل قلعۀ مقاومتم را بشکند اما بار آخر طوری با سنگینی کلامم در صورت دکتر امیری کوبیده بودم که این یکی دو روز حتی همدیگر را ندیده بودیم و حقیقتاً نمیدانستم چطور میخواهم سراغ لپتاپش بروم.
▪️تلویزیون روشن بود، شبکۀ خبر تحلیل سیاسی پخش میکرد و من به حال خودم نبودم که خیره به صورت مجری و کارشناس، کنج کاناپه در خودم فرو رفته بودم.
▫️محمد من را نمیدید اما انگار از سکوتم، نغمۀ غمهایم را شنیده بود و فیالبداهه سر به سرم گذاشت: «با رئیستون صحبت کن ببین میتونه استخدامم کنه؟»
▪️نمیدانست همین رئیس، گره کور کلاف سر در گم فکرم شده است و باز شیطنت کرد: «بهش بگو همه چیز داداشم خوبه فقط هیچی نمیبینه!»
▫️از جملۀ آخرش تا مغز استخوانم سوخت و او با همان قند و نمک آمیخته در لحنش همچنان میگفت: «البته واسه ادارات ما که هیچکس هیچکاری نمیکنه، کور هم باشی مشکلی نیس...» و هنوز حرفش به آخر نرسیده، در پخش زندۀ تلویزیون غوغا شد.
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی_و_یکم ▫️از شدت اضطراب، تمرکزم به کلی از دست رفته و طوری ترسیده بود
▪️صدا و سیمای جمهوری اسلامی، آسمان شب تلاویو را زنده پخش میکرد تا اصابت موشکهای بالستیک ایرانی را همه با چشم ببینند و این یعنی عملیات وعدۀ صادق ۲ که دو ماه منتظرش بودیم، سرانجام آغاز شده است...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
5.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ #قهرمان_سلیمانی | از تکثیر شهید سلیمانی وحشت دارند!
حضرت آیتالله خامنهای: امروز مستکبران از نام شهید سلیمانی وحشت دارند، ببینید در فضای مجازی با اسم او چه برخوردی دارند میکنند؛ از اسمش هم میترسند و از تکثیر او وحشت دارند.
۱۴۰۰/۱۰/۱۱
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
2.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با اینکه خودش خیلی وقته کربلا نرفته؛ اما برای کربلا رفتن ما خیلی زحمت کشیده...
#امام_امت
#امام_خامنه_ای
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌷 شهیدی که در هذیانهایش با دخترش حرف میزد...
جلال ماموریت آخر را طور دیگری برگشتهاست. بدنش پارهپارهاست. اما هنوز هیبت همان جلال گذشته را نگهداشتهاست. دردهایش استخوان سوز است ولی میخندد. به تلافی همه دردهایی که میکشد، به جای فریاد و ناله میخندد.
فاطمه، خواهر جلال میگوید:
شهادت را همیشه دوست داشت اما میخواست تا جان دارد زندگی کند و استوار باشد.
دردهای جلال زیاد است. آنقدر که هنگام خواب هذیان میگوید. آمنه همسر شهید میگوید: «یکبار آنقدر حرف زد فکر کردم نکند تلفن حرف میزند. دیدم خواب است. توی خواب دخترش را صدا میزند و میگوید: "ساریه زهرا بیا بابا بهت شکلات بده!"
درد امان جلال را بریده بود اما باز بقیه را دلداری میداد. شنیده بود یکی از دوستانش در بیمارستان بیقراری میکند. زنگ میزند و میگوید: مرد گنده خجالت نمی کشی جلوی پدرو مادرت گریه میکنی؟ حالا خوب است شکر خدا فردا مرخص میشوی.»
#مدافع_حرم
#جانباز_شهید
#شهید_زمینه_ساز_ظهور
#شهید_جلال_ملک_محمدی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
از شما می خواهم پشتیبان ولایت فقیه باشید و لحظه ای از راه رهبری خارج نشوید.
فرازی از #وصیت_نامه
#شهید_جلال_ملک_محمدی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊