eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
تشرف خدمت امام زمان(عج)سیدحسین.....mp3
زمان: حجم: 3.6M
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/تشرف سیدحسین خدمت امام زمان(عج) سیدحسین میگفت: یا امام رضا یه پولی از امام زمان خواستیم کوفتم به ما ندادند!!😐 🎙 یازهرا....💔 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
✨بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین✨
. مردانه به پا مانده سر عهد نخستیم جز پیش غمت خم نشود قامت این دل... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🔹تفاوت شوی مکرون با حماسه قالیباف البته بماند که مکرون برای جاسوسی و فضولی رفته بود بعد اون انفجار در بیروت نه کمک.... تروریست فرودگاه بغداد رو چه به کمک....😏 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📽️🎞️ اکران مردمی فیلم 🎞️📽️ 📆 زمان: چهارشنبه ۲۵ مهرماه/ ساعت ۱۹ 📍 مکان: شبستان خواهران مسجد سپهسالار حسین‌ع ‼️ ‼️ 📌موقعیت مکانی مسجد سپهسالار حسین (ع) https://nshn.ir/a9rbvZE2Nxp3Oi 📌اکران برای عموم خواهران می باشد.📌 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📸 پیام سلطنت طلبان به رژیم صهیونیستی: ایران را نابود کنید! 🔹 یکی از صفحات سلطنت طلب با منتشر کردن یه نامه از صهیونیست ها درخواست کرده به ایران حمله کنند، ایران را نابود و ایرانیان را بکشند تا آنان موفق شوند با روی کار آمدن ربع پهلوی ایران را بازسازی کنند! پ.ن: آخی ربع پهلوی چه ایرانی دوست یه زمین خالی میخواد که فقط ساخت و ساز کنه ادم برای زندگی از کجا میاری؟🤨 آنقدر بی شرف.... اینم جواب شاهدوست ها که میگفتن طرف ایران و ایرانی رو دوست داره... اینا کلا میخوان بزنند تنظیمات کارخانه😁 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در این عصر زیبـاے پاییزے گل را برای زندگیتان و کوتاهےعمرش را براےغمهایتان آرزومندم، لبتون غنچه لبخند دلتون شاد روز و روزگارتون بر وفق مراد عصرتون زیبا و به طراوت گلهاے پاییزی💐🍫☕️ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
. اصغر از کلاس دوم راهنمایی فعالیتش را شروع کرد و مدام مسجد و بسیج می‌رفت و بچه‌ها را جذب می‌کرد. وقتی کمی بزرگ‌تر شد به فقرا کمک می‌کرد و افطاری می‌داد. در سلام گفتن حتی از کودکان و نوجوانان پیشی می‌گرفت. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_پنجاه_و_دوم حالت نگاه و حرارت نفس‌هایش شبیه همان شبی بود که مرا از دست داعش
رمان نورالهدی مردد مانده بود و این مرد سال‌ها پیش برای نجات من از جانش گذشته بود که با لحنی محکم خیالش را تخت کردم: «ما باهاتون میایم، نگران نباشید!» و همین حرف روی صورت پژمرده‌اش، شبنم شادی نشاند که به سرعت خودش را مقابل درِ اتوبوس رساند و رو به مدیر و راننده تعهد داد: «شما برید، من فردا صبح این دو تا خانم رو با هواپیما میفرستم مشهد.» نورالهدی مهربان‌تر از آنی بود که بخواهد اینهمه بی‌قراری کسی را نادیده بگیرد و همراهم شد اما مدیر کاروان مردد و ظاهراً ناراضی بود و نورالهدی واسطه شد: «حاجی مگه نمی‌بینی این بچه چه حال و روزی داره؟ شما برید ما فردا میایم مشهد.» با نگاهش سر تا پای مهدی را چند بار بررسی کرد و نورالهدی را به عنوان همسر فرمانده شهید نیروهای مقاومت می‌شناخت و کاملاً قبول داشت که سرانجام با اکراه پذیرفت از کاروان جدا شده و فردا دوباره به آن‌ها ملحق شویم. گریه‌ها و جیغ‌های زینب انگار توان مهدی را تمام کرده بود که دیگر کلامی نگفت و در سکوت در را برای ما گشود و می‌دیدم چشمانش هنوز مضطربِ زینب به دخترش مانده و پلکی هم نمی‌زند. هر دو عقب ماشین مهدی سوار شدیم و زینب باز در آغوش من ساکت و خیره به پنجره مانده بود و هنوز قفسۀ سینه کوچکش از نفس‌های تند و کوتاهش، به شدت بالا و پایین می‌رفت و من مدام نوازشش می‌کردم تا کمی آرام‌تر شود. ساعتی طول کشید تا آمبولانس از پزشکی قانونی حرکت کند و شاید دردناک‌ترین کار همین بود که ساعت‌های طولانی از کرمان تا تهران پشت آمبولانسِ حامل جسم بی‌جان فاطمه حرکت کنیم و مهدی فقط بی‌صدا گریه می‌کرد. پیکر همسرش در تمام طول مسیر درست روبروی چشمانش می‌رفت و میان راه دیگر نتوانست تحمل کند که چراغ زد تا آمبولانس بایستد و خودش هم ماشین را در شانۀ خاکی جاده متوقف کرد. نمی‌خواست مقابل ما اینهمه مصیبت را فریاد بزند که از ماشین پیاده شد، چند قدمی به سمت دشت رفت و جایی میان خارها ایستاد. با انگشتانش موهای مشکی‌اش را چنگ می‌زد و طوری بلند گریه می‌کرد که صدایش به وضوح شنیده می‌شد و از سوز اشک‌هایش من و نورالهدی هم به گریه افتاده بودیم. تلاش می‌کردم حواس زینب را به انیمیشنی که با موبایل برایش پخش می‌کردم، پرت کنم تا نبیند پدرش چه حالی شده و دل خودم از دیدن این حال او، زیر و رو شده بود. موهای زینب را نوازش می‌کردم و نگران مهدی بودم که می‌دیدم به سمت ما برمی‌گردد اما نگاهش به آمبولانس و دلش پیش پیکر عشقش بود و احساس می‌کردم نه فقط قلبش که تمام تنش می‌لرزد. پس از چند لحظه سوار شد و حتی نمی‌خواست نفس‌های خیسش را بشنویم که با چند سرفه، صدایش را صاف کرد و تسلیم این سرنوشت سخت، دوباره به راه افتاد. زینب چشمانش خیره به صفحه موبایل مانده بود و من سرم را به شیشه تکیه داده بودم تا نقش اشک‌هایم را کسی نبیند و همان لحظه مادرم تماس گرفت. ظاهراً امروز صبح خبر انفجارهای تروریستی کرمان را شنیده بود و از ترس، صدایش به شدت می‌لرزید و هر چه می‌گفتم بین هر کلامم با دلهره می‌پرسید: «سالمید؟ چیزیتون نشده؟ نورالهدی خوبه؟» و بعد نوبت پدرم بود تا گوشی را از مادرم بگیرد و پاپیچم شود و با اینهمه دلواپسی‌شان، جرأت نکردم بگویم الان در مسیر تهران هستیم و حداقل مقابل مهدی نمی‌خواستم خیلی توضیح دهم. اما او از پاسخ‌هایم متوجه نگرانی پدر و مادرم شده بود که تا تماسم تمام شد، از آینه نیم‌نگاهی به صورت خیسم کرد و مظلومانه عذر خواست: «من خیلی شرمنده‌تون شدم...» به‌قدری گریه کرده بود که صدایش خَش پیدا کرده و هربار تنها به اندازه چند کلمه می‌توانست صحبت کند و دوباره در خودش ساکت فرو می‌رفت. طوری عراقی را مسلط صحبت می‌کرد که خیال می‌کردم از عرب‌های ایران است و تازه فهمیده بودم اهل تهران است و حدس می‌زدم به‌خاطر ماموریت‌هایش در عراق، لهجه‌اش انقدر قوی شده است که درست شبیه ما عراقی‌ها و با همان تکه کلام‌های خودمان حرف می‌زد. آنطور که در اینترنت دیده بودم فاصله تهران تا کرمان با ماشین ۱۱ ساعت بود و حال ما به قدری به هم ریخته بود که هر دقیقه از مسیر به اندازۀ ساعت‌ها طول می‌کشید و این جاده‌های بیابانی به آخر نمی‌رسید. صندلی کنار راننده خالی بود؛ مهدی هرازگاهی به صندلی با حسرت نگاه می‌کرد و شاید خاطرۀ حضور همسرش روی همین صندلی و در همین مسیر آتشش می‌زد که از روی تأسف سری تکان می‌داد، زیر لب چیزی می‌گفت و در دریای اشک بی‌صدا دست و پا می‌زد. در ساک‌مان مقداری خوراکی داشتیم، تلاش می‌کردم با همین‌ها زینب را سرگرم کنم و او بدتر از ما هیچ اشتهایی به خوردن نداشت که فقط سرش را به من می‌چسباند و یک کلمه حرف نمی‌زد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊