eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_دوم ▪️دکتر مرصاد امیری، استاد دانشکده مهندسی دانشگاه کلمبیا؛ است
📕رمان 🔻 ▪️پنجرۀ اتاق رو به درخت‌ها و محوطۀ پوشیده از برف دانشگاه بود؛ ▫️با نگاه سردش خیره به این منظرۀ زمستانی مانده بود، دستانش را در جیب شلوار خاکستری‌اش مچاله کرده و من باید در برابر اینهمه بدرفتاری‌اش قافیه را نمی‌باختم که شمرده شروع کردم: «من می‌خواستم از راهنمایی شما در مورد ریزتراشه‌ها استفاده کنم. بخش پایانی پروژه‌ام در مورد کاربرد ریزتراشه در صنایع...» و هنوز حرفم به آخر نرسیده، بی‌آنکه به سمتم بچرخد، با سنگینی صدایش به گوشم سیلی زد: «متأسفم اما من این ترم اصلاً فرصت ندارم.» ▪️انتظار داشتم پاسخ منفی بدهد اما فکرش را هم نمی‌کردم اینهمه بد برخورد کند؛ به اندازۀ یک نفس ساکت ماندم و با خیال اینکه آمدنم به دفترش اشتباه بود با تأنی از جا بلند شدم. ▫️سفیدی پیراهنش شبیه سفیدی برف‌های پشت پنجره بود و به همان اندازه سرد و یخ زده برخورد می‌کرد که با تشکر کوتاهی به سمت در رفتم و همین که صدای باز کردن در به گوشش رسید، صدایم زد. ▪️سرم را به سمتش چرخاندم و دیدم بلاخره راضی شده نگاهم کند اما باز هم نه به قدری که ردّی از چشمان مشکوکش بخوانم؛ به سرعت نگاهش را دزدید و دلش نیامد دست خالی ردم کند که صدایش در سینه فرو رفت: «یه ایمیل بهم بزن، هر چی اطلاعات در این مورد دارم برات میفرستم.» ▫️خیال کردم پشیمان شده و خواستم بپرسم چه زمانی فرصت صحبت بیشتر در این زمینه را دارد که از برق چشمانم، ذوق کودکانه‌ام را فهمید و قاطعانه تکلیفم را مشخص کرد: «مطالبی که میفرستم خودت بخون، چون من خیلی کار دارم و وقت نمیشه با هم صحبت کنیم.» ▪️همین اندازه هم که راضی شده بود کمکم کند برای من غنیمتی قیمتی بود که با قدردانی از اتاق خارج شدم اما با هر قدمی که از دفترش فاصله می‌گرفتم، این معما برایم لاینحل‌تر می‌شد که چرا این مرد اینهمه از من فرار می‌کند. 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
اینو همه می دونند که این جمعیت های میلیونی از زائران اربعین مدیون شما هستند... شما و شهدای عزیز گلگون کفن دیگر 🏴 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
‌. حاج اصغر در فرماندهی عجیب بود. چه در تدارکات که برای مثال وسط بیابان بی آب و علف و در نقطه صفر عملیات به ۲۵۰۰ نفر از مردم داوطلب سوری مرغ اسپایسی و هندوانه‌ خنک و دمنوش می‌داد! و چه در عملیات که همیشه خودش خط شکن بود. مثلا جایی در المیادین جنگ گره خورده بود. چند یگان رفته و موفق نشده بودند حالا یگان حاج اصغر می‌خواست عمل کند. هیچ کدام از نیروها عمل نمی‌کردند، تا این که حاج اصغر در یک خودرو را باز کرد، راننده را کشید پایین و خودش نشست پشت فرمان و به تاخت رفت تا مرز مواضعی که باید می‌رفتیم. از آن‌جا بیسیم زد : من اینجا هستم! بیایید! @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_سوم ▪️پنجرۀ اتاق رو به درخت‌ها و محوطۀ پوشیده از برف دانشگاه بو
📕رمان 🔻 ▫️همان شب برایش ایمیل زدم و به یک ساعت نکشید که در پاسخم، تعداد زیادی سند و مقاله و اسلایدهای متنوع و مختلف ارسال کرد و متن ایمیلش تنها یک جمله بود: «امیدوارم مفید باشه.» ▪️می‌فهمیدم خواسته با هرآنچه داشته کمکم کند و نمی‌فهمیدم چرا نمی‌خواهد من را ببیند یا حتی به اندازۀ یک جلسه، هم‌صحبتم شود. ▪️حالا امروز و پس از چند ماه، بین تمام دانشجویانی که در محاصرۀ پلیس قرار گرفته بودند، فقط می‌خواست من را نجات دهد؛ همانطور که در این مدت بین تمام شاگردانش فقط نمی‌خواست روی خوش به من نشان دهد. ▫️حتی فرصت نشد بپرسم چطور من را بین جمعیت پیدا کرده و چرا می‌خواهد فراری‌ام دهد و نمی‌دانستم امشب خودش چه وضعیتی دارد؟ ▪️دوست نداشتم با کسی در موردش صحبت کنم که نه به دوستانم چیزی می‌گفتم و نه حتی به مردی که بنا بود همین تابستان که به ایران برمی‌گردم، با هم عقد کنیم. ▫️حامد، پسرعمویم؛ از سال‌ها پیش خواستگارم بود و حالا هر دو خاطرخواه همدیگر و همچنان پای کار فلسطین بودیم که من در تحصن دانشگاه کلمبیا و او در بحبوحۀ تک و پاتک‌های اسرائیل و حزب‌الله در ضاحیۀ بیروت، کار رسانه‌ای می‌کرد. ▪️هنوز نامحرم بودیم و به حرمت محبتی که بین‌مان بود، هر شب به هوای شنیدن صدایم تماس می‌گرفت و هر بار می‌پرسید دقیقاً چه روزی برمی‌گردم. ▫️اما با اینهمه نزدیکی دل‌هایمان حتی به او هم نتوانستم بگویم استادی که جواب سلامم را به اجبار می‌داد، امروز برای نجاتم، جان‌پناهم شده بود. ▪️حامد از ماجرای حملۀ پلیس به دانشگاه باخبر شده بود، تأکید می‌کرد بیشتر مراقب باشم و من دلواپس‌تر از او سؤال کردم: «تهرانی یا دوباره رفتی لبنان؟» ▫️خندید و از همین خنده پاسخم را گرفتم؛ با برادرم محمد برای تهیۀ مستند مرتب به لبنان سفر می‌کردند و من نگران حملات گاه و بیگاه اسرائیل به جنوب لبنان، با دلشوره پاپیچش شدم: «کِی برمی‌گردی؟» ▪️چند لحظه مکث کرد، نفس کوتاهی کشید طوری‌که عطر دلتنگی‌اش را از همین فاصلۀ دور حس کردم و با صدایی گرفته طعنه زد: «هر وقت تو برگشتی، منم برمی‌گردم!» ▫️دوباره با صدای بلند خندید که انگار حجم دلتنگی‌هایش جز با خنده سبک نمی‌شد و در برابر سکوتم، حرف دلش را با خجالت زد: «بلاخره وقتی تو نیستی باید یجوری سر خودم رو گرم کنم تا کمتر به نبودنت فکر کنم!» ▪️قلب من هم برایش گرفته بود و هنوز محرم نبودیم که پشت پردۀ حیا ساکت مانده بودم و دور از چشمش، نه فقط روزها که حتی ساعت‌ها و ثانیه‌ها را می‌شمردم تا زودتر به ایران برگردم. ▫️یک شب برای فکر کردن به آنچه امروز گذشته بود، کفایت می‌کرد و هیچ نتیجه‌ای دستگیرم نشده بود که بی‌خیال رفتار عجیب و غریب استادم، دوباره فردا راهی دانشگاه شدم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
سلام وقت همگی دوستان بخیر اِن شاءالله عازم کربلا هستم، دعاگوی همه شما عزیزان🌺🍃 حلال کنید کم و کسری بود.
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
پُرسِشی‌بَد‌نِگَران‌ڪَرده‌ِمَنِ‌مَجنون‌را . . اَربَعین‌ڪَربُبلا‌حَڪ‌شُده‌دَر‌تَقديرَم؟❤️‍🩹 اللّهُمَ اَرزُقنـٰا فِی اَلْدُنْیٰا زیٰارَۃ اَلْحُسَیْن وَ فِی اَلْاٰخِرَۃ شِفٰاعَة اَلْحُسَیْن 🤲 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊