شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی_و_نهم ▪در برابر شوخی مشکوکش، دست و پایم را بدتر گم کردم و نمی
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_چهلم
▪کنار قفسۀ کتابهای انگلیسی ایستاده بود، کتابی را در دستش ورق میزد و از همین فاصله مشخص بود بیش از همیشه به خودش رسیده است.
▫برای هر قدمی که به محل قرار نزدیک میشدم، باید به قلبم التماس میکردم کمتر بلرزد و نگاهم، وحشتزده اطراف را میپایید که نمیدانستم در گوشه و کنار اینجا چه خبر است و چند نفر دیدار ما را رصد میکنند.
▪وارد محوطۀ کتابفروشی شدم و پیش از آنکه سلام کنم، از صدای قدمهایم به سمتم چرخید و در همان نگاه اول، چشمانش درخشید.
▫کتاب را در قفسه قرار داد و همانطور که به سمتم میآمد، با خنده شروع به شیطنت کرد: «واقعاً دوربین مخفی نیست؟»
▪مقابلم رسید، من با متانت سلام کردم و او به بهانۀ شوخی، حرف دلش را جدی زد: «الان بزرگترین چالش ذهن من همینه که چی شده یه دفعه مهربون شدی؟!»
▫احساس میکردم بوی خطر را حس کرده و میخواهد کنجکاویاش را پشت همین شوخیها مخفی کند؛ به سمت مبلمان کتابفروشی اشاره کردم و بیتوجه به اشارههای پنهان در کلامش، پیشنهاد دادم: «اگه موافقید بریم بشینیم.»
▪بهقدری مضطرب بودم که از ضربآهنگ بینظم کلماتم حالم را حس کرد، شانه به شانهام آمد تا روبروی هم نشستیم و پس از چند لحظه سکوت، بیملاحظه سؤال کرد: «صحبت کردن در مورد ایدهها بهانه بود، آره؟»
▫از تیزی سؤالش، همان رشتۀ نصفه و نیمۀ آرامشم هم پاره شد، خیره نگاهش کردم و از ترس اینکه دستم را خوانده باشد، نفسم گرفت.
▪انگار در ذهنم زلزله آمده بود که هیچ پاسخی پیدا نمیکردم و او در برابر نگاه گیجم، با صدای بلند خندید: «من همون دیشب فهمیدم میخوای با من صحبت کنی و طرح و ایده رو بهانه کردی!»
▫از اینکه هنوز ردّم را نزده و دلش جای دیگری رفته بود، راه نفسم باز شد و او انگار به اندازۀ یک عمر در انتظار چنین فرصتی بود که چشمانش دریا شد، موج نگاهش تا ساحل چشمانم رسید و یک جمله پرسید: «چی میخوای بگی؟»
▪نمیدانست من هیچ حرفی برای گفتن ندارم جز ترسی که در تمام ذرات بدنم مثل نبض میزد؛ منتظر تماس حامد بودم تا این گفتگوی نمایشی را تمام کنم و در برابر اشتیاقش برای شنیدن، آهسته آغاز کردم: «خب من دوست داشتم ایدههایی که دارم با شما مطرح کنم...»
▫فهمید نمیتواند به همین سادگی از من حرف بکشد؛ مثل همیشه، تسلیم شد تا آنچه دوست دارم بگویم اما فکر من پریشانتر از آنی بود که حتی ایدهای به ذهنم برسد و کلماتم چپ و راست به در و دیوار میخورد: «خب آقای دکتر... شما میدونید من تو دانشگاه روی موضوع ریزتراشهها تحقیق میکردم... به خصوص که الان تو همین حوزه دارم با شما کار میکنم... خیلی دوست دارم کمکم کنید آقای دکتر...»
▪سرش را اندکی کج کرده بود، با لبخندی مرموز به حرفهای بیسروتهم گوش میداد و به اینجا که رسیدم، کلامم را قطع کرد: «فکر کنم الان تنها کمکی که میتونم بهت بکنم اینه که انقدر منو آقای دکتر صدا نزنی!»
▫انتظار نداشتم آشفتگی جملاتم را به رخم بکشد و او در برابر نگاه متحیرم، باز هم خندید و با دل سردم، حسابی گرم گرفت: «همون مرصاد صدا کنی، خوبه!»
▪از احساس صمیمیتی که میخواست ایجاد کند، آتش گرفتم و طوری نگاهم شعله کشید که به گمانم دید؛ هر دو دستش را به نشانۀ تسلیم بالا بُرد و محترمانه عقبنشینی کرد: «ببخشید، یادم رفته بود من با بقیه هیج فرقی برای شما ندارم!»
▫دیگر لبخندی روی صورتش پیدا نبود اما در عوض در تکتک کلماتش کنایه پیدا بود و تا خواستم پاسخی بدهم، زنگ موبایلم بلند شد.
▪در انتظار تماس حامد، موبایل را در دستم گرفته بودم و همینکه زنگ خورد، بلافاصله تماس را وصل کردم.
▫به بهانۀ صحبت از روی مبل بلند شدم و تا میتوانستم فاصله گرفتم مبادا متوجه شود و میدیدم با هر قدم، نگاهش دنبالم کشیده میشود.
▪سلام کردم و خبر نداشتم جایی در همین نزدیکیها کشیک ما را میدهد که به جای جواب سلامم، با لحن تندی تشر زد: «هر چی حرف زدید، بسه دیگه!»
▫از تماسش فهمیدم زمان ترک اینجا رسیده است اما نمیفهمیدم چرا اینهمه با عصبانیت برخورد میکند و بیآنکه منتظر جوابی باشد، تماس را قطع کرد.
▪دوباره به سمت کتابفروشی برگشتم، دکتر امیری نگاهش همچنان به من بود و همین حالا باید میرفتم که تا رسیدم، کیفم را از روی مبل بلند کردم.
▫از رفتن ناگهانیام جا خورد و شاید گمان کرد شبیه دخترکها میخواهم قهر کنم؛ اشاره کرد دوباره بنشینم و بابت گناه نکرده، به شوخی توبه کرد: «شما همون آقای دکتر صدا بزنید! اصلاً هر چی دوست دارید بگید، خوبه؟»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
※ حجم بلای کربلا آنقدر انرژی در تاریخ تولید کرده
که در فاصله بین کربلا تا ظهور، اسلام را سرپا نگه داشت و توانست انقلاب اسلامی را ایجاد نموده و بواسطهی انقلاب بستر حاکمیت امام مهدی علیه السلام را فراهم نماید!
امروزِ ما، امتداد جریانات اصحاب عاشورا برای رسیدن «در رکاب امام» است!
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
#السلام_علیک_یاصاحب_الزمان(عج)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
11.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید ابوالفضلی حاج اصغر پاشاپور🥀
وقتی به دشمنان ملعون خبر رسید چه یلی به شهادت رسیده، سریع خودشونو رسوندن محل شهادت آقای اصغر حاج قاسم، پیکر مطهر رو بردن، سر و دست اصغر رو به مانند حضرت ابوالفضل، از تنش جدا کردند...
اصغر خیلی ابوالفضلی بود
قاتلش اما همان هایی هستند که الان کت و شلوار پوشیده راه میروند در سوریه و کشورهای همسایه، و ادعا میکنند کسی را نکشته اند..
گروهک تحریر الشام به سر دستگی داعشی ملعون احمد الشرع "جولانی"
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#الا_لعنت_الله_علی_القوم_الظالمین
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
4.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شادی روح مردی که جوری زندگی کرد که یه کشور و یه ملت مدیون همت و تلاششن و هر اصابتی به اسقاطیل و هر شادی دل مردم در دنیا و درد و ترس تروریستهای صهیونیست در پرونده اعمالش نوشته میشه و مقام ملکوتیش رو بالا میبره صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
کاش مثل حاج حسن زندگی کنیم...
#شهید_حسن_تهرانی_مقدم
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهلم ▪کنار قفسۀ کتابهای انگلیسی ایستاده بود، کتابی را در دستش ورق م
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_چهل_و_یکم
▪از روی ادب لبخندی بیروح نشانش دادم و با حالتی رسمی عذرخواهی کردم: «ببخشید آقای دکتر، پدرم همین الان تماس گرفتن مشکلی پیش اومده من باید سریعتر برم.»
▫ابروهایش را بالا کشید، لبخند روی صورتش پُررنگتر شد و با لحنی رنجیده، گلایه کرد: «تو که به من دروغ نمیگی؟»
▪آنچنان ماهرانه به هدف زد که مطمئن شدم فهمیده و میخواهد از زیر زبانم حرف بکشد؛ کیفم را از این دست به آن دستم دادم بلکه جوابی به ذهنم برسد تا خاطرش جمع باشد و ناگزیر یکبار دیگر دروغ گفتم: «واقعاً پدرم زنگ زدن گفتن کاری پیش اومده، باید برگردم خونه کمکشون.»
▫برای اولین بار دلم میخواست حامد را نفرین کنم که ناچارم کرده بود اینهمه دروغ بگویم؛ او باز هم دروغهایم را باور کرد و اینبار به جای گلایه با نگرانی پیشنهاد داد: «میخوای برسونمت؟»
▪بیاختیار نگاهم پشت سرش را میپایید مبادا همکاران حامد همین نزدیکیها باشند و میدانستم زیادی معطل کردم که خلاصه پاسخ دادم: «ماشین دارم، ممنون!» و با عجله به راه افتادم.
▫قدمهایم به هم میپیچیدند تا از سالن خارج شدم و یک لحظه نگاه آخرش از پیش چشمانم کنار نمیرفت.
▪میفهمیدم با آن چشمان کشیده و پُراحساس برای ماندنم تمنا میکند و نمیفهمیدم در قلبم چه خبر شده که بیهوا برایش لرزید و مجبورم کرد پشت شیشههای سالن قدم سُست کنم.
▫هنوز همانجا روی مبل نشسته و انگار رفتنم، تمام حس و حالش را برده بود که سرش را با هر دو دست گرفته و امتداد نگاهش در انتهای کتابفروشی گُم شده بود.
▪نمیدانستم با چه تعداد دلار و یورو راضی به همکاری با دشمن شده اما بیاختیار تمام خاطرم برای سرنوشتش به هم ریخته بود که شاید تا دقایقی دیگر دستگیرش میکردند و همان لحظه دیدم سه مرد جوان، نزدیکش میشوند.
▫حدس میزدم اینجا آخر خط برای او باشد که یکی دست سر شانهاش زد و دو نفر دیگر درست جای من روی مبل مقابلش نشستند.
▪نفری که بالای سرش بود در گوشش آهسته صحبت میکرد و نمیدانم چه میگفت که دکتر امیری به سمتش چرخید، با عصبانیت از جا بلند شد و او با تمام قدرت سرشانهاش را فشار داد و مجدداً سر جایش نشاند.
▫دو نفر مقابل، کاملاً به سمتش خم شده و ظاهراً از همین حلقۀ محاصره، آیه را خوانده بود که تکیهاش را روی پشتی مبل رها کرد و همچنان با نگاهش تمام سالن را رصد میکرد.
▪شاید ترسیده بود و شاید دنبال من میگشت که به همان دری که از آن خارج شده بودم، نگاه میکرد؛ بلافاصله خودم را عقب کشیدم مبادا من را پشت شیشهها ببیند و همان لحظه صدایی خفه در گوشم فرو رفت: «برای چی هنوز اینجایی؟!»
▫وحشتزده به پشت سر چرخیدم و حامد را دیدم که با غیظ و غضب نگاهم میکرد و با لحنی عصبیتر حساب کشید: «چرا نرفتی خونه؟!»
▪خط نگاهم را گرفت و رفت تا به دکتر امیری رسید و همین مدرک جرم کافی بود که صورتش از ناراحتی کبود شد، قدمی به طرفم آمد و بازخواستم کرد: «اینجا وایسادی چی رو نگاه میکنی؟!»
▫سؤالی پرسید که خودم هم پاسخش را نمیدانستم و پیش از آنکه دلیلی بتراشم، متلک انداخت: «چه بهانهای جور کرده بودی که نیشش باز بود و انقدر میخندید؟»
▪باید باور میکردم از ابتدا همینجا ما را تحت نظر داشته است؛ دیگر از اینهمه طلبکاریاش خسته شده بودم که مستقیم نگاهش کردم و صادقانه گواهی دادم: «من فقط بهش گفتم یه سری ایده دارم میخوام با شما مطرح کنم، همین!»
▫پیش چشمان حامد جرأت نمیکردم به سمت شیشه برگردم و ببینم چه اتفاقی برایش افتاده اما از اینهمه دروغی که این مدت سرهم کرده بودم، هم از خدا هم از خودم هم از او خجالت میکشیدم و مقصرش فقط حامد بود که برای نخستین بار مقابلش قد علم کردم: «بهخدا خستم کردی حامد! هر کاری دلت خواست کردی، هر چه دوست داشتی بهم گفتی، به خاطر تو مجبور شدم هزار تا دروغ بگم، هنوزم طلبکاری؟!»
▪دل در دلم نبود پشت سرم چه میگذرد و همین چند جمله طوری خون حامد را به جوش آورد که رگ گردنش ورم کرد و مثل تمام این چند ماه، تمام عقدههایش را روی دل شکستۀ من خالی کرد: «تو به خاطر من هیچکاری نکردی! هر کاری کردی به خاطر کشورت بوده، نه من! پس بیخودی منت نذار!»
▫راست میگفت؛ هر چه کرده بودم برای کشورم بود اما اگر حامد نبود پای من هرگز به این بازی خطرناک باز نمیشد و انگار اصلاً این را نمیفهمید!
▪سنگینی کلامش، کاسۀ صبرم را شکست و دیگر نشد محکم باشم که مقابل چشمانش اشک از هر دو چشمم چکید.
▫از پشت شیشۀ اشک فقط نگاهش میکردم و مانده بودم چطور میخواهد این دلی که هزار تکّه شده، دوباره وصله بزند!
▪میترسیدم هرگز نتوانم او را ببخشم و دیگر حتی برایم مهم نبود چه قضاوتی میکند که به سمت شیشههای سالن چرخیدم و دیدم هیچکس روی مبلها نیست!...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ
وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللهُ
آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_یکم ▪از روی ادب لبخندی بیروح نشانش دادم و با حالتی رسمی عذرخو
▫ساعتی پیش حامد را دیده بودم؛ همانجا که وقتی خیالش از دکتر امیری راحت شد، وعدههای عاشقانه میداد و گمان نمیکردم به این سرعت اقدام کرده باشد که هنوز پایم به منزل نرسیده، پدر و مادرش با جعبۀ شیرینی آمده بودند!...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_یکم ▪از روی ادب لبخندی بیروح نشانش دادم و با حالتی رسمی عذرخو
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_چهل_و_دوم
▪نگاه سرگردانم در سرتاسر سالن میچرخید و انگار اصلاً امروز به اینجا نیامده بود که هر چه چشم میچرخاندم، او را نمیدیدم.
▫اشکهایم طوری دل حامد را لرزانده بود که نمیدید من دنبال چه میگردم؛ خیال میکرد از شدت دلگیری، صورتم را از او گرداندم و من مطمئن شدم دکتر امیری بازداشت شده است.
▪میدانستم کاری که کرده، مکافاتی بهتر از این ندارد اما دست خودم نبود که شادی چشمانش در لحظات نخست دیدارمان و دلتنگی نگاهش در آخرین لحظه، دلم را میسوزاند.
▫باز به سمت حامد چرخیدم و تازه شنیدم چه میگوید؛ شاید او هم بلاخره خیالش از این سوژه راحت شده بود که مثل گذشته تمام قلبش برای من شده و از نگاه و کلامش محبت میچکید: «محیا! تو که میدونی من چه حسی نسبت بهت دارم! بهخدا این روزها انقدر اعصابم داغونه که اصلاً نمیفهمم چی میگم و چی کار میکنم! من تا آخر دنیا شرمندت هستم!»
▪نگاهش میکردم و نمیدانستم چه بلایی سر دلم آورده که اصلاً نمیشنیدم چه میگوید و اگر هم میشنیدم، دیگر نمیتوانست با اینهمه واژۀ عاشقانهای که خرجم میکرد حتی یک لحظه حال دلم را عوض کند.
▫این روزها فراموش کرده بود ما چه قول و قراری با هم بستیم و حتی لباس عروس من و کتوشلوار دامادی خودش را خریده بودیم که خیال میکرد من سربازش هستم و هر ثانیه دستوری تازه میداد.
▪کار دکتر امیری به آخر خط رسیده و مأموریت من هم تمام شده بود که پاسخ تمام خاصهخرجیهای این رئیس بیرحم را به تلخی دادم: «فکر کنم دیگه با من کاری نداشته باشی!»
▫با حرف من مثل اینکه دوباره به یاد عملیات امروز افتاده باشد، از پشت سرم نگاهی به دیوارهای شیشهای سالن کرد و خیالش از پایان کار تیم تخت شد که باز هم برایم زبان ریخت: «این چه حرفیه میزنی دخترعمو؟ من حالا حالاها باید محبت تو رو جبران کنم! میخوام بهترینها رو برات بسازم! بهت ثابت میکنم کسی تو این دنیا نمیتونه مثل من دوسِت داشته باشه!»
▪نمیدانم چرا هر چه میگفت، در قلبم ذرهای اثر نمیکرد که با قدمهایی سُست و سنگین به سمت پارکینگ مجموعه به راه افتادم و همینکه در خلوت ماشینم فرو رفتم، تمام وجودم در هم شکست و مثل دخترکی خسته، به گریه افتادم.
▫از وحشتی که این مدت تحمل کرده و امروز و همین ساعت، قلبم را از هم متلاشی کرده بود!
▪از عشقی که در اعماق چاه دلتنگیهایم گم شد و حالا هر چه در گوشه و کنار دلم میگشتم، پیدا نمیشد.
▫از پسرعمویی که چند ماه پیش بیخبر رفت و همین چند دقیقه پیش، هر چه مقابلم پَرپَر زد، دیگر نتوانستم احساسش را باور کنم!
▪از مردی که انگار حقیقتاً عاشقم بود و ساعتی پیش درست در لحظاتی که خیال میکرد با دلش مهربان شدم، او را در محاصرۀ نیروهای امنیتی تنها رها کردم و حدس میزدم تا چند ماه دیگر خبر اعدامش را بشنوم!
▫زیر آواری از درد و دلهره، حالم خرابتر از همیشه، تا خانه فقط گریه کردم و انگار شهر شبیه دل من، در دام دلگیرترین غروب جمعه گیر افتاده بود که هر چی میرفتم، خیابانها تمام نمیشد!
▪ماشین را در پارکینگ خانه، متوقف کرده بودم و نمیدانستم چه دلیلی برای این چشمان سرخ و صورت پژمرده پیدا کنم که پایم برای بالا رفتن از پلهها پیش نمیرفت.
▫تا پشت درِ خانه، فقط خداخدا میکردم کسی سؤالی نپرسد و همین که از در وارد شدم، خشکم زد.
▪عمو و زنعمو میهمان منزلمان بودند؛ جعبۀ بزرگ شیرینی که روی میز دستنخورده مانده و مادر که باعجله تا مقابل در آمد و نگران حالم، سؤال کرد: «چی شده؟ تصادف کردی؟»
▫با اشارۀ سر، پاسخ مادر را دادم و با این حال آشفته فقط همین یکی را کم داشتم که از راهروی ورودی، خودم را تا اتاق هال کشاندم و با لبخندی که به زحمت روی صورتم جا داده بودم، سلام کردم.
▪هر دو به احترامم از جا بلند شدند، عمو با لحنی گرم جواب سلامم را داد؛ زنعمو مشتاقانه به سمتم آمد و همانجا در آغوشم کشید.
▫رفتار پُر شور و هیجان اینها و سایۀ اخمی که صورت پدرم را پوشانده بود و محمد که با چشمان بسته ساکت نشسته بود؛ هیچ توضیح اضافهای نیاز نداشت اما من نمیخواستم باور کنم که با عذرخواهی کوتاهی به اتاق خودم رفتم و مادر سراسیمه پشت سرم وارد شد.
▪چادرم را از سرم برداشتم و تمام خستگی تنم را روی تخت رها کردم. چشمان مادر دلنگران پریشانیام، پُر از پرسش بود و باید تکلیف این جعبه شیرینی مشخص میشد که با حالتی خسته سؤال کردم: «اینا دوباره برا چی اومدن؟» و پاسخ مادر همانی بود که حالم را بدتر کرد: «میگن حامد ازشون خواسته بیان با تو صحبت کنن.»
💫 رویای صادقه ای که به وقوع پیوست
در همان زمانی که درباره ازدواج صحبت میکردیم یک بار به من گفت خواب شهادت را دیدهام. خوابهای شهید شبیه رویای صادقه بود. حتی قبل از به دنیا آمدن بچهها خواب دیده بود دختر دوقلو دارد. در رابطه با شهادتش هم گفت «میدانم در چهل سالگی در تهران شهید می شوم.» انتظار شهادتش را داشتم ولی با توجه به صحبتهایی که کرده بود فکر می کردم الان این اتفاق نمیافتد، مخصوصا که خیلی دوست داشت در سوریه جانباز شود و بعد به شهادت برسد.
خیلی نگران بود که این جنگ تمام شود و بی نصیب بماند. تعریف میکرد در یکی از درگیریها نارنجک کنار پایش عمل نکرده و بارها در معرض شهادت قرار گرفته ولی این اتفاق نیافتاده و از این بابت که بابی باز شده و ممکن است تا چند سال دیگر بسته شود دلشوره داشت.
وقتی حالش بد شد به من گفت حسی دارم که میگوید به چهل سالگی نمیرسم، خیلی دعا کرد که از بستر بیماری بلند شود و برود سوریه تا اگر قرار بر شهادت است بر اثر تیر مستقیم به شهادت برسد و میگفت دعا کردم تا پایان خوابی که دیدهام عوض شود ولی وقتی به تهران برگشت روز به روز اوضاع جسمی وی وخیمتر شد، اطرافیان هم خوابهایی میدیدند که احساس کردم رویای صادقهای که قبلا شهید درباره شهادت از آن صحبت میکرد، در حال وقوع است.
#جانباز
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید
✍خبرگزاری دفاع مقدس
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊