.
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ
وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللهُ
آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_یکم ▪از روی ادب لبخندی بیروح نشانش دادم و با حالتی رسمی عذرخو
▫ساعتی پیش حامد را دیده بودم؛ همانجا که وقتی خیالش از دکتر امیری راحت شد، وعدههای عاشقانه میداد و گمان نمیکردم به این سرعت اقدام کرده باشد که هنوز پایم به منزل نرسیده، پدر و مادرش با جعبۀ شیرینی آمده بودند!...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_یکم ▪از روی ادب لبخندی بیروح نشانش دادم و با حالتی رسمی عذرخو
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_چهل_و_دوم
▪نگاه سرگردانم در سرتاسر سالن میچرخید و انگار اصلاً امروز به اینجا نیامده بود که هر چه چشم میچرخاندم، او را نمیدیدم.
▫اشکهایم طوری دل حامد را لرزانده بود که نمیدید من دنبال چه میگردم؛ خیال میکرد از شدت دلگیری، صورتم را از او گرداندم و من مطمئن شدم دکتر امیری بازداشت شده است.
▪میدانستم کاری که کرده، مکافاتی بهتر از این ندارد اما دست خودم نبود که شادی چشمانش در لحظات نخست دیدارمان و دلتنگی نگاهش در آخرین لحظه، دلم را میسوزاند.
▫باز به سمت حامد چرخیدم و تازه شنیدم چه میگوید؛ شاید او هم بلاخره خیالش از این سوژه راحت شده بود که مثل گذشته تمام قلبش برای من شده و از نگاه و کلامش محبت میچکید: «محیا! تو که میدونی من چه حسی نسبت بهت دارم! بهخدا این روزها انقدر اعصابم داغونه که اصلاً نمیفهمم چی میگم و چی کار میکنم! من تا آخر دنیا شرمندت هستم!»
▪نگاهش میکردم و نمیدانستم چه بلایی سر دلم آورده که اصلاً نمیشنیدم چه میگوید و اگر هم میشنیدم، دیگر نمیتوانست با اینهمه واژۀ عاشقانهای که خرجم میکرد حتی یک لحظه حال دلم را عوض کند.
▫این روزها فراموش کرده بود ما چه قول و قراری با هم بستیم و حتی لباس عروس من و کتوشلوار دامادی خودش را خریده بودیم که خیال میکرد من سربازش هستم و هر ثانیه دستوری تازه میداد.
▪کار دکتر امیری به آخر خط رسیده و مأموریت من هم تمام شده بود که پاسخ تمام خاصهخرجیهای این رئیس بیرحم را به تلخی دادم: «فکر کنم دیگه با من کاری نداشته باشی!»
▫با حرف من مثل اینکه دوباره به یاد عملیات امروز افتاده باشد، از پشت سرم نگاهی به دیوارهای شیشهای سالن کرد و خیالش از پایان کار تیم تخت شد که باز هم برایم زبان ریخت: «این چه حرفیه میزنی دخترعمو؟ من حالا حالاها باید محبت تو رو جبران کنم! میخوام بهترینها رو برات بسازم! بهت ثابت میکنم کسی تو این دنیا نمیتونه مثل من دوسِت داشته باشه!»
▪نمیدانم چرا هر چه میگفت، در قلبم ذرهای اثر نمیکرد که با قدمهایی سُست و سنگین به سمت پارکینگ مجموعه به راه افتادم و همینکه در خلوت ماشینم فرو رفتم، تمام وجودم در هم شکست و مثل دخترکی خسته، به گریه افتادم.
▫از وحشتی که این مدت تحمل کرده و امروز و همین ساعت، قلبم را از هم متلاشی کرده بود!
▪از عشقی که در اعماق چاه دلتنگیهایم گم شد و حالا هر چه در گوشه و کنار دلم میگشتم، پیدا نمیشد.
▫از پسرعمویی که چند ماه پیش بیخبر رفت و همین چند دقیقه پیش، هر چه مقابلم پَرپَر زد، دیگر نتوانستم احساسش را باور کنم!
▪از مردی که انگار حقیقتاً عاشقم بود و ساعتی پیش درست در لحظاتی که خیال میکرد با دلش مهربان شدم، او را در محاصرۀ نیروهای امنیتی تنها رها کردم و حدس میزدم تا چند ماه دیگر خبر اعدامش را بشنوم!
▫زیر آواری از درد و دلهره، حالم خرابتر از همیشه، تا خانه فقط گریه کردم و انگار شهر شبیه دل من، در دام دلگیرترین غروب جمعه گیر افتاده بود که هر چی میرفتم، خیابانها تمام نمیشد!
▪ماشین را در پارکینگ خانه، متوقف کرده بودم و نمیدانستم چه دلیلی برای این چشمان سرخ و صورت پژمرده پیدا کنم که پایم برای بالا رفتن از پلهها پیش نمیرفت.
▫تا پشت درِ خانه، فقط خداخدا میکردم کسی سؤالی نپرسد و همین که از در وارد شدم، خشکم زد.
▪عمو و زنعمو میهمان منزلمان بودند؛ جعبۀ بزرگ شیرینی که روی میز دستنخورده مانده و مادر که باعجله تا مقابل در آمد و نگران حالم، سؤال کرد: «چی شده؟ تصادف کردی؟»
▫با اشارۀ سر، پاسخ مادر را دادم و با این حال آشفته فقط همین یکی را کم داشتم که از راهروی ورودی، خودم را تا اتاق هال کشاندم و با لبخندی که به زحمت روی صورتم جا داده بودم، سلام کردم.
▪هر دو به احترامم از جا بلند شدند، عمو با لحنی گرم جواب سلامم را داد؛ زنعمو مشتاقانه به سمتم آمد و همانجا در آغوشم کشید.
▫رفتار پُر شور و هیجان اینها و سایۀ اخمی که صورت پدرم را پوشانده بود و محمد که با چشمان بسته ساکت نشسته بود؛ هیچ توضیح اضافهای نیاز نداشت اما من نمیخواستم باور کنم که با عذرخواهی کوتاهی به اتاق خودم رفتم و مادر سراسیمه پشت سرم وارد شد.
▪چادرم را از سرم برداشتم و تمام خستگی تنم را روی تخت رها کردم. چشمان مادر دلنگران پریشانیام، پُر از پرسش بود و باید تکلیف این جعبه شیرینی مشخص میشد که با حالتی خسته سؤال کردم: «اینا دوباره برا چی اومدن؟» و پاسخ مادر همانی بود که حالم را بدتر کرد: «میگن حامد ازشون خواسته بیان با تو صحبت کنن.»
💫 رویای صادقه ای که به وقوع پیوست
در همان زمانی که درباره ازدواج صحبت میکردیم یک بار به من گفت خواب شهادت را دیدهام. خوابهای شهید شبیه رویای صادقه بود. حتی قبل از به دنیا آمدن بچهها خواب دیده بود دختر دوقلو دارد. در رابطه با شهادتش هم گفت «میدانم در چهل سالگی در تهران شهید می شوم.» انتظار شهادتش را داشتم ولی با توجه به صحبتهایی که کرده بود فکر می کردم الان این اتفاق نمیافتد، مخصوصا که خیلی دوست داشت در سوریه جانباز شود و بعد به شهادت برسد.
خیلی نگران بود که این جنگ تمام شود و بی نصیب بماند. تعریف میکرد در یکی از درگیریها نارنجک کنار پایش عمل نکرده و بارها در معرض شهادت قرار گرفته ولی این اتفاق نیافتاده و از این بابت که بابی باز شده و ممکن است تا چند سال دیگر بسته شود دلشوره داشت.
وقتی حالش بد شد به من گفت حسی دارم که میگوید به چهل سالگی نمیرسم، خیلی دعا کرد که از بستر بیماری بلند شود و برود سوریه تا اگر قرار بر شهادت است بر اثر تیر مستقیم به شهادت برسد و میگفت دعا کردم تا پایان خوابی که دیدهام عوض شود ولی وقتی به تهران برگشت روز به روز اوضاع جسمی وی وخیمتر شد، اطرافیان هم خوابهایی میدیدند که احساس کردم رویای صادقهای که قبلا شهید درباره شهادت از آن صحبت میکرد، در حال وقوع است.
#جانباز
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید
✍خبرگزاری دفاع مقدس
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
2.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
حسین(ع)
دلدارم باش، بیا شب اول قبرم
آقا غمخوارم باش
مثل همیشه، توی بیکسیام
تو یارم باش...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃 فکرهای درستی داشت. بعضی اوقات مسابقاتی را برگزار می کرد. گاهی برای جایزه مبلغی را مشخص می کرد. با هم که مشورت می کردیم، می گفت: طوری مسابقه را برگزار کنیم که جایزه اش برسد به هرکس که بیشتر نیاز دارد. اینطوری غیر مستقیم به نیازمند هم کمک می کنیم.
🍃ساعت ورود و خروجمان را باید ثبت می کردیم. کارت می زدیم و می رفتیم سر کار. فاصله محل کار تا منزلش زیاد بود و اغلب ساعت اتمام کار، ترافیک بود. ساعت 3 کارت خروج را می زد و برمی گشت توی اتاقش و تا ساعت5 مطالعه می کرد.
می گفت: درست نیست به ازای مطالعه خودم، مبلغی به حقوقم اضافه شود.
سنم به جنگ نمی رسید. گمان می کردم شهدا چطور در یک شب شهید می شوند؟ آیا تمام مسیر را در یک شب طی می کنند. حالا که او را دیده ام، می فهمم از مدت ها قبل برای شهادتش برنامه ریزی کرده بود. سعی می کرد رفتارش را شبیه شهدا کند تا عاقبتش هم مثل آن ها شود...
#روایت_همکار_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
17.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 انتشار بهمناسبت دهمین سالگرد شهادتِ #شهید_محمدحسین_محمدخانی (شهید عمار)
🔻 اجرای مراسم تدفین و تلقین عمار حلب توسط شهید حاج رمضان #شهید_محمدسعید_ایزدی
| حاج رمضان به احترام شهید و پدرش،
| خودشان وارد قبر شدند..
| و چهل دقیقه،
| تمام آداب و مستحبات دفن را
| تا چیدن لحد انجام دادند..
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
▫ساعتی پیش حامد را دیده بودم؛ همانجا که وقتی خیالش از دکتر امیری راحت شد، وعدههای عاشقانه میداد و
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_چهل_و_سوم
▪انگار نه انگار در حساسترین لحظه ترکم کرده بود، در این چند ماه به اندازۀ تمام عمرم، زجرم داده و حالا امشب در بدترین زمان ممکن، دوباره سراغم را گرفته بود!
▫نمیدانستم جواب اینهمه خودخواهیاش را چه باید بدهم و مادر دلواپس چشمان خیسم، دوباره پاپیچم شد: «مگه نگفتی میری باغ کتاب؟»
▪ذهنم درگیر حماقت حامد، قفل کرده بود که خلاصه پاسخ دادم :«تو راه برگشت، دلم گرفته بود تو ماشین گریه کردم.» و باید تکلیف این خواستگاری بیموقع را مشخص میکردم و قاطعانه نظرم را گفتم: «مامان من اصلاً حالم خوب نیس، نمیتونم بیام بیرون. بهشون بگو محیا گفت نه!»
▫مادر دلش نمیآمد پیک پاسخ منفیام باشد؛ تا میتوانست اصرار و نصیحتم کرد و من امشب حتی نمیخواستم نام حامد را بشنوم که به تمام خیرخواهیهایش دست رد زدم و او ناامید از راضی کردنم، از اتاق بیرون رفت.
▪اما انگار قرار نبود حتی یک دقیقه راحت باشم که تا مادر رفت، پیام حامد روی موبایلم رسید: «بهت قول داده بودم چند روز بیشتر نکشه، بهت گفتم همه چی رو خودم درست میکنم! دیگه از این به بعد نمیخواد به هیچی فکر کنی، خودم خراب کردم، خودم هم باید تاوان بدم و درستش کنم! فقط تو با من راه بیا!»
▫ای کاش میشد دلی که امشب هر تکّهاش یک گوشه افتاده بود، راضی کنم تا باز هم با حامد راه بیاید اما طوری شکسته بود که حتی نتوانستم پاسخی به پیامش بدهم و او هر دقیقه قلبم را دقالباب میکرد: «از دیروز با مامان بابا صحبت کردم که امشب بیان خونهتون تا وقتی برگشتی ببینی من سر حرفم هستم!»
▪به حرمت محبتی که چند سال با ارزشترین دارایی دلهایمان بود و حالا امشب نمیدانستم کجا باید دنبالش بگردم، دلم نیامد جوابش را ندهم و تنها یک جمله نوشتم: «من الان اصلاً نمیتونم بهش فکر کنم.»
▫نمیدانستم چقدر زمان نیاز دارم تا دوباره بتوانم حامد را در زندگیام ببینم، حتی مطمئن نبودم بتوانم دوباره او را ببخشم و دلم میخواست فقط بخوابم بلکه کابوس امشب زودتر تمام شود.
▪سرم روی بالشت بود و انگار دنیا دور سرم میچرخید و نفهمیدم کِی خوابم برد تا از صدای اذان صبح بیدار شدم.
▫نماز صبحم را با حال خرابم خواندم و نمیدانستم باید چه کنم که به درخواست حامد وارد این شرکت شده و حالا با قائلۀ دیروز، تکلیفم برای ادامۀ کار مشخص نبود.
▪دلم نمیخواست به حامد پیامی بدهم و میترسیدم نرفتنم، رابطین مخفی دکتر امیری را مشکوک کند که سرانجام راهی شرکت شدم.
▫پشت میزم نشسته و حقیقتاً دستم به هیچ کاری نمیرفت؛ جرأت نمیکردم نامی از دکتر امیری ببرم اما انگار نبودن ناگهانیاش همه را نگران کرده بود که آبدارچی وارد اتاق شد و رو به همکارم پرسید: «دکتر امیری به شما گفته بود امروز نمیاد؟»
▪از شنیدن نامش تمام تنم تکان خورد و همکارم به جای جواب، با تعجب سؤال کرد: «مگه نیومده؟ امروز ساعت 10 با معاونت فنی جلسه داریم.»
▫نمیدانستم در همین لحظه در کدام اتاق بازجویی نشسته اما میدانستم حالا مطمئن شده دیروز من طعمۀ دستگیریاش بودم؛ ندیده و از همین فاصله، احساس میکردم خاطرۀ خیانت کسی که خاطرخواهش بوده، حالش را بدتر میکند و هنوز نمیفهمیدم برای بازداشتش چه نیازی بود من او را تا باغ کتاب بکشانم.
▪حامد مرتب تماس میگرفت و پیام میداد، با هر ترفندی تلاش میکرد باز راضیام کند و هر چه میگفت، یک ذره دلم نرم نمیشد.
▫دلم میخواست سریعتر زمان بگذرد و از این دخمه خلاص شوم که یک ربع مانده به ساعت تعطیلی اداره، از شرکت بیرون زدم.
▪سرم دنیای درد بود و دوایی جز زیارت نداشت که از سرِ کوچه خودمان عبور کردم و وارد خیابان امامزاده پنجتن شدم.
▫خلوت بعدازظهر امامزاده در این روزهای پاییزی، عجیب میچسبید و پای دلم را به آرامش و عطر رواقها میکشید.
▪زیارت کردم و با دلی که اندکی سبک شده بود، به سمت مزار پدربزرگم رفتم که صدایی مردانه در گوشم نشست: «محیا!»
▫صدای حامد نبود و همین که برگشتم، نگاهم از نفس افتاد؛ نور مستقیم آفتاب چشمانم را میزد و چهرهاش را به درستی نمیدیدم اما خودش بود!
▪از سمت قبور شهدا به طرفم میآمد، باورم نمیشد در این لحظه اینجا باشد؛ از حضورش در خلوتی امامزاده ترسیده بودم و نگاهم در میان صحن میدوید بلکه آشنایی ببینم اما هیچکس نبود!
▫او با گامهایی بلند و به سرعت، نزدیکم میشد و من از تنها ماندن با این مرد آن هم پس از تلهای که دیروز برایش کاشته بودم، وحشت کردم که بیاختیار قدمی عقبتر رفتم و او با صدایی شکسته خواهش کرد: «نترس محیا! من فقط میخوام باهات حرف بزنم.»....
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
و ما امروز مدیون تلاش های شماییم...
#شهید_حسن_تهرانی_مقدم
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
1.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر امشب حالش بد است...
#شب_جمعه
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان(عج)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊