eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
215 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃[اصغر] چند سال از ازدواجش گذشته بود و خدا دوتا بچه بهشان داده بود. توی کارش هم کلی پیشرفت کرده بود ولي هنوز دلش نمي‌آمد پایگاه بسیج و جوان‌هایی را که می‌آمدند مسجد رها کند؛ تا این که درگیری‌های سوریه شروع شد. یک ‌روز آمد خانه ‌ما و گفت می‌خواهد برود سوريه. قبلا هم رفته بود. 🍃ماموریت‌های زیادی داشت که بعضی‌هاي‌شان توی ایران نبود. این‌بار هم مثل تمام دفعات قبل سپردمش به خدا و راهی‌اش کردم. هنوز خبری از داعش نبود. مخالفان داخلی سوریه به جان هم افتاده بودند و جلوی حکومت‌شان صف کشیده بودند. دعا می‌کردم کشورشان زودتر آرام بگیرد و اصغر برگردد. 📲جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_هفتم ▪انگار دلش نمی‌آمد من را در ماشین تنها رها کند، دستش روی
📕رمان 🔻 ▪در برزخی میان مرگ و زندگی، تپش‌های قلبم به شماره افتاده بود که فقط می‌خواست مراقبم باشد اما من هر دقیقه فریبش می‌دادم و او را قدم به قدم تا قتلگاهش کشیدم. ▫حامد درست مقابلم ایستاده بود، رنگ پریدۀ صورت و چشمان ترسیده‌اش را می‌دیدم و از هر غریبه‌ای در این دنیا برایم غریبه‌تر شده بود! ▪تا ساعتی پیش به هر در و دیواری می‌زدم بلکه زودتر در ماشینش پناه بگیرم اما حالا اعتراف کرده بود هر چه تهمت حوالۀ مرصاد می‌کرد، حرفۀ خودش بوده که دیگر حتی از نگاهش می‌ترسیدم. ▫پسرعمویی که از کودکی هم‌بازی هم بودیم؛ تمام جوانی‌اش را در رسانه‌های انقلابی سپری کرده و این ماه‌ها همیشه پای ثابت سفرهای لبنان بوده است، مگر می‌شد باور کنم جاسوس اسرائیل باشد؟ ▪او همچنان می‌گفت و در گوش من فقط طنین صدای مرصاد می‌پیچید؛ لحظاتی که می‌خواست از امنیت ایران و جان من با هم محافظت کند و من ناخواسته هر راهی را به رویش بستم تا در محاصرۀ قاتلینش تنها بماند. ▫خیال می‌کردم مرصاد، گرو کِشی‌ام را بهانه کرده تا من را با خودش ببرد اما حالا می‌فهمیدم رفقای حامد هم مثل خودش مُشتی خائن بودند؛ حقیقتاً قصد جانم را داشتند و نمی‌دانستم غیرت پسرعمویم کجا رفته که دلم آتش گرفت و خاکستر حسرت از نفسم بلند شد: «تو خبر داشتی اون روز اون آدم‌ها تو باغ کتاب به دکتر امیری چی گفته بودن؟ می‌دونی تهدیدش کرده بودن که یا باهاشون همکاری می‌کنه یا میان سراغ من؟!» ▪اما انگار حامد هم بازیچۀ رابطین اصلی اسرائیلی شده و نمی‌دانم چه بلایی سر عقل و غیرتش آمده بود که صورتش از عصبانیت کبود شد و با غیظ و غضب حساب کشید: «اینا رو اون مرتیکه بهت گفت؟ تو هم باور کردی؟ می‌شنیدم چجوری دل و قلوه می‌داد و می‌خواست خَرت کنه!» ▫دیگر هیچ دلیلی برایم باقی نمانده بود که در برابر اهانت‌هایش ساکت بمانم و با چند کلمه، انتقام تمام این مدت را از قلب بی‌رحمش گرفتم: «اون مرد بود، مثل تو نامرد نبود! نه به کشورش خیانت کرد نه به عشقش!» ▪کلامم به آخر نرسیده، دیدم چشمانش شبیه دو چاه از جهنم شعله کشید و من دیگر از این چشم‌ها متنفر بودم که به پشت سر چرخیدم و تا خواستم بروم، سرم عربده کشید: «کجا؟!» ▫در ذهنم هزار حرف نگفته مانده و حتی لایق نبود یک کلمۀ دیگر از زبانم بشنود؛ بی‌توجه به فریادش، به راه افتادم و به چند ثانیه نکشید که خودش را مقابلم رساند. ▪سفیدی چشمانش از رگ‌های خونی پُر شده و تا خواستم از کنارش رد شوم، ساک کوچکش را مقابلم بالا گرفت. ▫می‌دیدم تمام تنش از عصبانیت می‌لرزد و با همین دستان لرزان، زیپ ساک را به سرعت باز کرد و چیزی دیدم که نگاهم از نفس افتاد. ▪دستۀ کُلت کوچکی میان انگشتانش پیدا بود و نمی‌خواست در حاشیۀ اتوبان بیش از این جنایت‌کاری‌اش عیان شود که با لحنی خفه تهدیدم کرد: «من دیگه آب از سرم گذشته، هیچی برام نمونده جز تو! اگه قراره مال من نباشی، نمی‌ذارم زنده بمونی!» ▫یک لحظه تمام تنم از ترس خیس عرق شد و او با صدایی که بوی مرگ می‌داد، برایم خط و نشان کشید: «قسم می‌خورم که اگه یه قدم دیگه برداری، اول تو رو می‌کُشم، بعد خودم رو!» ▪نه اینکه نخواهم که دیگر نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم؛ دست و پایم از هجوم وحشت، لمس شده و خیره به چشمانی که روزی عاشقش بودم، حتی نمی‌توانستم پلکی بزنم. ▫صورتم را نمی‌دیدم اما از سفیدی دستانم مطمئن بودم رنگی به رویم نمانده و شاید همین ناتوانی نگاهم، خیالش را تخت کرد پای فراری برایم نمانده که اسلحه را دوباره در ساک جا زد و باز ادای عاشقی درآورد: «من فقط می‌خوام تو همیشه مال خودم باشی!» ▪سپس با نگاهی سرگردان دور خودش پرسه زد و همچنان پرت و پلا می‌گفت: «ببین الان پای تو هم گیره، اونا دنبال هر دوی ما هستن. دیگه راهی برای برگشتن نداریم، فقط باید ادامه بدیم!» ▫در این سال‌ها هر کجا دستم رسیده بود، حتی در قلب آمریکا برای ایران جنگیده بودم که با تمام ترسم، لب‌هایم را به سختی تکان دادم و با نفس‌هایی بریده سؤال کردم: «به چی ادامه بدیم؟ بازم می‌خوای به کشور خودت خیانت کنی؟ بازم می‌خوای به اسرائیلی‌ها خدمت کنی؟» ▪همان لحظه، انگار قلب مرصاد در سینۀ من تپید که یک قطره اشک از چشمم چکید و بی‌صدا پرسیدم: «بازم می‌خوای آدم بکشی؟» ▫و چشمان زیبای محمد، دردناک‌ترین شاهد این حال و روزم بود که گلویم از گریه پُر شد و به نیابت ازاینهمه زخم، ناله زدم: «چشمای محمد یادت رفته؟ آخه چجوری تونستی؟ چطوری دلت اومد؟» ▪اما انگار رحم از دلش فرار کرده بود که صورتش را در هم کشید و حرفی زد که تنم از وحشت یخ کرد: «من انقدر از این چیزا تو لبنان دیدم که چشم و گوشم پُره! خیلی وقته هیچی برام مهم نیس جز اینکه پول خوب بگیرم و خوب زندگی کنم!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
🔶️ بازگشایی حرم حضرت زینب(س) برای عراقی‌ها و لبنانی‌ها 🔹حرم حضرت زینب(س) که ماه‌هاست به‌دلیل محدودیت‌های امنیتی خلوت شده، از ماه آینده به روی کاروان‌های عراقی و لبنانی باز می‌شود. 🔹با وجود این تغییر، زائران ایرانی فعلاً امکان تشرف ندارند. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
‌ 🗯 هشدار درباره خطر آخوند فاسد؛ تهدیدی بزرگ‌تر از هر دشمن بیرونی خدای متعال می‌داند که من نسبت به آخوندهای فاسد آن قدر شدید هستم که نسبت به سایر مردم نیستم. ساواکی پیش من محترم‌تر است از آخوند فاسد! آن قدر صدمه‌ای که اسلام از یک آخوند فاسد می‌خورد از محمدرضا نمی‌خورد! در روایات هست که آخوند فاسد و ملّای فاسد در جهنم از بوی تعفنش اهل جهنم در عذاب هستند. در این دنیا هم از بوی تعفن بعضی از آخوندهای فاسد دنیا در عذاب است. ما طرفداری از عمامه نمی‌کنیم. ما طرفداری از اسلام می‌کنیم... - امام خمینی رحمة‌الله‌علیه ۱۳۵۸/۰۷/۲۰ پ.ن: بر امثال سلیمانی اردستانی که در قالب لباس روحانیت به اهل بیت توهین می‌کنند لعنت... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_هشتم ▪در برزخی میان مرگ و زندگی، تپش‌های قلبم به شماره افتاده
📕رمان 🔻 ▪سپس لبخندی نجس نشانم داد و با لحن نحسش حالم را بدتر به هم زد: «انقدر پول گرفتم که تا آخر عمر با هم خوش باشیم، من دیگه فقط می‌خوام با تو باشم!» ▫می‌دانستم راه فراری برایم نمانده است؛ دیگر به مرگ خودم راضی شده بودم و همان لحظه صدای زنگ موبایلم بلند شد. ▪نگاه من و حامد، هم‌زمان به سمت موبایل کشیده شد؛ شمارۀ مادر بود. نمی‌دانستم چه جوابی باید بدهم و پیش از آنکه تماس را وصل کنم، گوشی را از میان انگشتانم چنگ زد و بلافاصله خاموش کرد تا امیدم از همه جا ناامید شود. ▫یک لحظه نگاهش روی صفحۀ سیاه موبایل ثابت ماند و انگار چیزی به ذهنش رسیده بود که سیم‌کارت را از گوشی بیرون آورد، جایی میان اتوبان پرت کرد و با خاطری جمع خبر داد: «ممکن بود از روی همین سیم‌کارت پیدامون کنن.» ▪انگار نه انگار در باتلاقی وحشتناک گرفتار شدیم که نقش خنده روی صورتش پُررنگ‌تر شد و با کاخ رؤیایی که در ذهنش ساخته بود، به دل وحشتزده‌ام وعده داد: «الان میریم یه جا استراحت می‌کنی حالت بهتر میشه!» ▫اما من نمی‌خواستم حتی یک قدم دیگر با او بردارم و از ترس تهدید وحشیانه‌اش، با صورتی غرق اشک التماس کردم: «بذار من برگردم خونه...» ▪هنوز خواهشم به آخر نرسیده، نیشخندی تحویلم داد و اینهمه خوش‌خیالی‌ام را به تمسخر گرفت: «فکر می‌کنی امشب خونه‌تون چه‌خبره؟ مطمئن باش الان همه جا رو زیر نظر دارن. پات برسه خونه، بازداشت میشی!» ▫سپس مثل اینکه بار دیگر صحنۀ درگیری در جنگل لویزان به خاطرش آمده باشد، چین به پیشانی کشید و ناباورانه پرسید: «ندیدی چجوری تو جنگل ردّمون رو زدن و سر بزنگاه رسیدن؟» ▪آخرین صحنه‌ای که در خاطرم مانده بود، دو مردی بودند که به قصد کشتن مرصاد از تویوتای سفید پیاده شدند اما نیروهای امنیتی را به درستی ندیده بودم و فقط خط آتش گلوله‌هایی که از لابلای درختان به سمت‌مان شلیک می‌شد، یادم مانده و آرزو کردم ای‌کاش همانجا کشته می‌شدم! ▫چه بد بازی خورده بودم و دیگر مردی مثل مرصاد در میان نبود تا برای بار سوم سپر بلای من شود که خودم جانش را به مسلخ کشیده و حالا اسیر حامد بودم. ▪لحظاتی مانده به اذان مغرب، آسمان بدتر از حال من، گرگ و میش بود و همین تاریکی و تنهایی با مردی که جنون از چشمانش می‌پاشید، هر لحظه جان به لبم می‌کرد تا سرانجام به مقصدی نامعلوم ماشین دربست گرفت. ▫تا همین چند ماه پیش، مَحرم تمام دردهایم حامد بود؛ حتی تا همین امروز، با همۀ دلگیری، باز تنها پناهم بود و حالا احساس می‌کردم مرا به سمت قبرم می‌برد که ضربان قلبم هر لحظه تندتر می‌شود و نفسم تنگ‌تر. ▪پشیمان از آنهمه دروغی که به مرصاد گفته بودم، از حسرت یک لحظه حضورش، تا مغز استخوانم آتش می‌گرفت که اگر با او رفته بودم، مظلومانه کشته نمی‌شد و من هم در این چاه بی‌انتها سقوط نمی‌کردم. ▫کنار حامد روی صندلی عقب ماشین نشسته بودم، او مرتب پیام رد و بدل می‌کرد و من هنوز هم نمی فهمیدم چه بلایی سرم آمده تا زمانی که در ظلمات شب، ماشین از شهر خارج شد و دل من را از جا کَند. 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_نهم ▪سپس لبخندی نجس نشانم داد و با لحن نحسش حالم را بدتر به هم
📕رمان 🔻 ▪دست حامد روی زیپ ساکش انگار هر لحظه آمادۀ شلیک بود و همین که وحشت چشمانم را دید، با آرامشی مصنوعی خبر داد: «میبرمت یه جایی که امن باشه و کسی پیدامون نکنه تا بعدش ببینم جمال چی میگه.» ▫نفهمیدم از چه کسی صحبت می‌کند و با او برای من هیچ کجا امن نبود که از شدت وحشت، شیشۀ اشکم در هم شکست و در برابر نگاه بی‌رحمش دوباره به التماس افتادم: «به جون پدر و مادرت قَسمت میدم، بذار من برگردم!» ▪گویی از تمام قلب عاشقش، تنها یک تکّه سنگ در سینه‌اش جا مانده بود که به جای حتی یک لحظه دلسوزی، با عصبانیت تشر زد: «کدوم گوری می‌خوای برگردی؟ نمی‌فهمی ما دیگه راه برگشتی نداریم؟!» ▫راننده از آیینه نگاهی گذرا به صورت خیسم کرد و شاید حامد می‌ترسید همین اشک‌ها، دستش را رو کند که چشمانش مثل دو کاسۀ خون شد و زیر گوشم خرناس کشید: «فقط خفه شو!» ▪انگار در تمام این مدت به جای دریافت حقوق از اسرائیل، فقط خون خورده بود که از آن حامد مهربان و خوش‌خنده، افعیِ وحشتناکی باقی مانده و حتی رنگ نگاه و آهنگ کلامش، دلم را تا حدّ مرگ می‌ترساند. ▫سرم به پنجرۀ ماشین مانده بود، طوری ترسیده بودم که حتی اشک‌هایم بی‌صدا روی شیشه می‌چکیدند مبادا حامد ببیند و در تاریکی مطلق جاده، شاید دنبال معجزه‌ای می‌گشتم که ماشین مقابل ویلایی قدیمی متوقف شد. ▪راننده ترمز دستی را کشید و رو به حامد پرسید: «همینجاست؟» و ظاهراً این کوچۀ بن‌بست و این ویلا برای حامد خیلی آشنا بود که بی‌آنکه نگاهی کند، با تکان سر تأیید کرد و دستور داد پیاده شوم. ▫انگار تمام بدنم را با چند لایه زنجیر بسته بودند که به زحمت از ماشین پیاده شدم و همین که چشمم به در فلزی و کهنۀ خانه خورد، از اینکه بخواهم امشب با او در این ویلا تنها بمانم، قلبم از تپش افتاد... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
. در طلب معشـوق که باشے درِ باغ شهادت بلاخره باز مےشود... محب و محبوب (ع) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊