🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۷)
📆هفدهم شهریور سال ۵۷ بود و ماه #رمضان. توی محله یک هیات داشتیم که من مسئولش بودم. آن روز بیشتر مردها توی هیات دور هم جمع شده بودند. نوار صحبتهای #امام_خمینی (ره) را برایشان گذاشتم.
⚠️چند دقیقهای نگذشته بود که هیات خالی شد و جز من و پسرم هیچ کس باقی نماند. نیم ساعت بعد فهمیدیم که یک راهپیمایی سراسری توی شهر راه افتاده.
💢به #میدان_ژاله (۱) نرسیده بودیم که خبر رسيد مردم را به رگبار بستهاند. اعتراض مردم بالا گرفت و سربازها هرطور که بود همه را متفرق کردند.
ادامه دارد...
✍در محضر پدر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنت فکه
-------------------------
۱) اسم این میدان به دلیل واقعه جنایتکارانه و خونین رژیم شاهنشاهی ملعون که باعث به شهادت رسیدن جمعی از مردم وطنمان شد، به میدان شهدا تغییر یافته است./تصویری از تظاهرات ۱۷ شهریور، روایت خون و آتش📸
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🌱
صد #جمعه دیده ایم و شما را ندیده ایم
از درد گفته ایم دوا را ندیده ایم
چشمان ما هر آنچه به جز یار دیده است
از بخت تیره وجه خدا را ندیده ایم
چرخیده ایم دور سر خویش تاکنون
اما مسیر پای شما را ندیده ایم
#خونِ_دل است قسمت ما از فراق یار
از روزگار؛ ما که مدارا ندیده ایم...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃❤️
محال است انسانی به جُز از راه سیدالشّهدا (ع) به مقام توحید برسد.
✍آیت الله قاضی (ره)/عطش، ص۲۲۳
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱
در خواب دیدم برادرم گفت:
ما را هر شب به زیارت ارباب میبرند و ایشان، ما را مورد تفقد قرار میدهد و میفرمایند که شما مدافعان حرم بی بی جان هستید...
✍خواهر #شهید_ابوالفضل_نیکزاد| مزار قطعه ۵۳ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_هشتم شام حاضر شده بود که بلاخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دق
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_نهم
صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته #دوری از حیاط زیبای خانهمان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی #بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به #پالایشگاه میرفت و تا شب باز نمیگشت. همان روزی که انتظارش را میکشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخلها پُر کنم.
با هر
تکانی که شاخه های نخلها در #دل_باد میخوردند، خیال میکردم به من لبخند میزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکلمان زدم.
هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم #شاخه های نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی #دریا می آمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم.
شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم. حالا بوی آب و خاک و #صدای_پای جارو هم به جمعمان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر میکردم، وحشتناک نبود.
هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل #نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند.
قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم : "کیه؟!" لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: "عادلی هستم."
چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک #نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: "ببخشید... چند لحظه صبر کنید!"
شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونه ای که به گمانم صدای قدمهایم تا کوچه رفت. پرده ها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه میکند، اما خبری نشد. یعنی #منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم #صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمه ای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش #بسته بودم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_دهم
برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش می افتاد، چشمانی کشیده و پُر احساس که به #سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی #سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن "ببخشید!" وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گامهایی بلند طی کرد.
تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در #مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به درِ ساختمان رسید، ضربه ای به در شیشه ای زد و گفت: "یا الله..." کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد. به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد.
نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب #زمزمه کرد: "ببخشید!" و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را می بستم، جواب دادم: "خواهش میکنم." در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حال لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخلها، پیش چشمانم #رنگ_باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود.
اضطراب از #نگاه_نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه ای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل میشد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بی حجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از #حیا و حجابم محافظت کرده است.
با بی حوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا میفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر میکردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظه ای پیدا نمیشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، #خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم.
هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و #طمع پدر باید چنین وضعیت ویژه ای به خانواده مان تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله میگفت در این قصه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هرکسی به آن آگاه بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۸)
✨نزدیکِ آمدن امام بود. از منطقهای که ما زندگی میکردیم، يك گروه ۷۰ نفره مامور استقبال و محافظت از جان #امام_خمینی (ره) شدیم. من و یک نفر دیگر انتخاب شدیم براي سرپرستي اين ۷۰ نفر.
👌بهِمان گفتند برویم خانه و وصیتنامههايمان را بنویسیم و برگردیم. آمدم خانه و #وصیت کردم و خانه و بچهها را سپردم دست حوریهسادات که همیشه همراهیام میکرد.
نزدیک رفتن بود. هرچه منتظر نفر دوم شدم نیامد که نیامد. تنهایی برگشتم و گروه را #تحویل گرفتم و شدم سرپرستشان.
یک گروه مردمی مخفی تشکیل داده بودیم، اما برای این که همدیگر را پیدا کنیم، یک تکه #روبان_سرخ رنگ به جیب داخلی کُتمان دوخته بودیم.
🔹سرتاسر خیابان شهید رجایی را سپرده بودند به ما. امام که آمد، دلمان ميخواست مثل بقیه مردم برویم استقبالش و ببینیمش. مثل حوریهسادات که میدانستم با بچهها برای دیدن امام آمده، اما نمیتوانستیم #امانتی را که بهمان سپرده شده بود ول کنیم و برویم.
ادامه دارد...
✍در محضر پدر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | مقام والای شهادت، پاداش الهی تلاشهای علمی ماندگار اوست
🔺️ بخشی از پیام رهبر انقلاب در پی #ترور دانشمند هستهای و دفاعی #شهید_محسن_فخری_زاده
#استوری
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۷)
🔹نظر خواهرها و برادرهایم را تا جایی که با ماهیت #تصمیمات منافاتی نداشت میپذیرفتم. یعنی وقتی تصمیمی به نظرم درست بود دیگر هیچکس نمیتوانست منصرفم کند.
😇اصغر آقا به خوبی روحیهام را میشناخت و روی حساب این شناخت حتی برای #ازدواج میدانست چه کسی به درد من میخورد.
👌بیشتر کسانی که به این منظور پیش قدم شده بودند با وجود #شرایط مالی و شغلی خیلی خوب نتوانسته بودند نظرم را #جلب کنند.
🌹اصغرآقا هم که از این مسائل خبر داشت و ضمناً خودش هم با من #هم_نظر بود حتی گاهی در تصمیماتم از من دفاع میکرد...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💞